گنجور

بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان

چنین آورده‌اند که نصر بنِ احمد که واسطهٔ عقد آلِ سامان بود، و اوجِ دولتِ آن خاندان ایامِ مُلکِ او بود و اسبابِ تَمنّع و عللِ تَرفّع در غایتِ ساختگی بود، خزائنْ آراسته و لشکرْ جرّار و بندگانْ فرمانبُردار. زمستان به دارالملکِ بخارا مُقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.

مگر یک سال نوبت هَری بود، به فصلِ بهار به بادغِیس بود، که بادغِیس خرّم‌ترین چراخوارهای خراسان و عراق است. قریبِ هزار ناو هست پر آب و علف، که هر یکی لشکری را تمام باشد.

چون سُتوران بهارِ نیکو بخوردند و به تن و توشِ خویش باز رسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند، نصر بنِ احمد روی به هَری نهاد و به درِ شهر به مَرغِ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد.

و بهارگاه بود، شمال روان شد و میوه‌های مالِن و کُروخ در رسید که امثالِ آن در بسیار جای‌ها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و بادْ سرد و نانْ فراخ و میوه‌ها بسیار و مَشمومات فراوان.

و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمرِ خویش؛ و چون مهرِگان درآمد و عَصیر در رسید و شاه‌سِفَرْم و حَماحِم و اُقحُوان در دم شد، انصاف از نعیمِ جوانی بستدند و داد از عنفوانِ شباب بدادند.

مهرگان دیر درکشید و سرما قوّت نکرد و انگور در غایتِ شیرینی رسید و در سوادِ هَری صد و بیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف‌تر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیتِ ربعِ مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کَلَنْجَریِ تُنُک‌پوستِ خُردتَکِسِ بسیارآب، گوئی که در او اجزاءِ ارضی نیست. از کَلَنْجَری خوشه‌ای پنج من و هر دانه‌ای پنج درَمسنگ بیاید، سیاه چون قیر و شیرین چون شکر. و ازَش بسیار بتوان خورد به سببِ مائیّتی که در اوست، و انواعِ میوه‌های دیگر همه خیار.

چون امیر نصر بنِ احمد مهرگان و ثمراتِ او بدید عظیمش خوش آمد. نرگسْ رسیدن گرفت. کشمش بیفکندند در مالِن و مُنَقّی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینه‌ها پُر کردند.

امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و دَرواز خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشتِ اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مَهَبِّ شمال نهاده.

زمستان آنجا مُقام کردند و از جانبِ سَجِستان نارنج آوردن گرفتند و از جانبِ مازندران ترنج رسیدن گرفت.

زمستانی گذاشتند در غایتِ خوشی.

چون بهار در آمد، اسبان به بادغِیس فرستادند و لشکرگاه به مالِن به میانِ دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوه‌ها در رسید.

امیر نصر بن احمد گفت:

تابستان کجا رویم که از این خوشتر مُقامگاه نباشد، مهرگان برویم!

و چون مهرگان درآمد گفت:

مهرگانِ هَری بخوریم و برویم.

همچنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صَمیمِ دولتِ سامانیان بود و جهانْ آباد و مُلکْ بی‌خصم و لشکرْ فرمانبُردار و روزگارْ مساعد و بختْ موافق.

با این همه، ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست.

پادشاه را ساکن دیدند، هوای هَری در سَرِ او و عشقِ هَری در دلِ او.

در اِثناءِ سخن هَری را به بهشتِ عَدَن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهارِ چین زیادت آوردی.

دانستند که سرِ آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد.

پس سرانِ لشکر و مِهترانِ مُلک به نزدیکِ استاد ابوعبدالله الرّودکی رفتند -و از نُدماءِ پادشاه هیچ کس محتشم‌تر و مقبول‌القول‌تر از او نبود-، گفتند:

پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دل‌های ما آرزوی فرزند همی‌بَرَد و جانِ ما از اشتیاقِ بخارا همی برآید.

رودکی قبول کرد که نبضِ امیر بگرفته بود و مزاجِ او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیده‌ای بگفت و به وقتی که امیر صَبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردهٔ عُشاق این قصیده آغاز کرد:

بوی جوی مولیان آید همی
بوی یارِ مهربان آید همی

پس فروتر شود و گوید:

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آبِ جیحون از نشاطِ روی دوست
خِنگِ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعِل گشت که از تخت فرود آمد و بی‌موزه پای در رکابِ خِنگِ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنان که رانِین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به بُرونه و آنجا در پای کرد و عِنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت.

و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد.

و شنیدم به سمرقند به سنهٔ أربَعَ و خَمسَ مأه از دهقان ابو رجا احمد ابن عبدالصمد العابدی که گفت:

جدّ من ابو رجا حکایت کرد که چون در این نوبت رودکی به سمرقند رسید چهارصد شتر زیرِ بُنهٔ او بود.

و الحقّ آن بزرگ بدین تجمّلْ ارزانی بود، که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجالِ آن ندیده‌اند که از این مَضایقْ آزاد توانند بیرون آمد.

و از عَذَب‌گویان و لطیف‌طبعانِ عَجَم یکی امیرالشعراء مُعزّی بود که شعرِ او در طلاوت و طراوت به غایت است و در روانی و عَذوبت به نهایت. زین‌الملک ابو سعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که آن قصیده را جواب گوی! گفت: «نتوانم». اِلحاح کرد. چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیت‌ها این است:

رستم از مازندران آید همی
زَینِ مُلک از اصفهان آید همی

همه خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است و که تواند گفتن بدین عَذْبی؟ که او در مدح همی‌گوید در این قصیده:

آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی

و اندر این بیت از محاسِن هفت صنعت است: اول مطابق، دوم متضاد، سوم مُرَدّف، چهارم بیانِ مساوات، پنجم عَذوبَت، ششم فصاحت، هفتم جِزالَت،

و هر استادی که او را در علم شعر تبحّری است چون اندکی تفکر کند، دانَد که من در این مُصیبم. و السلام.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین آورده‌اند که نصر بنِ احمد که واسطهٔ عقد آلِ سامان بود، و اوجِ دولتِ آن خاندان ایامِ مُلکِ او بود و اسبابِ تَمنّع و عللِ تَرفّع در غایتِ ساختگی بود، خزائنْ آراسته و لشکرْ جرّار و بندگانْ فرمانبُردار. زمستان به دارالملکِ بخارا مُقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان.
هوش مصنوعی: نصر بن احمد که میانجی‌گر قرارداد خاندان سامان بود، در زمان خودش اوج قدرت این خاندان را تجربه کرد. او امکانات لازم برای جلوگیری از سقوط و عوامل پیشرفت را به بهترین شکل فراهم کرده بود. خزانه‌هایش به خوبی تزیین شده بود، سپاهی بزرگ و منظم داشت و فرمانبردارانش در خدمت او بودند. در فصل زمستان در پایتخت بخارا اقامت می‌کرد و در تابستان به سمرقند یا یکی از شهرهای دیگر خراسان می‌رفت.
مگر یک سال نوبت هَری بود، به فصلِ بهار به بادغِیس بود، که بادغِیس خرّم‌ترین چراخوارهای خراسان و عراق است. قریبِ هزار ناو هست پر آب و علف، که هر یکی لشکری را تمام باشد.
هوش مصنوعی: یک سال نوبت هَری بود که در فصل بهار به بادغیس رفت. بادغیس، بهترین مرتع‌ها را در خراسان و عراق داراست. نزدیک به هزار قایق پر از آب و علف وجود دارد که هر کدام می‌تواند برای یک لشکر کامل تأمین کننده باشد.
چون سُتوران بهارِ نیکو بخوردند و به تن و توشِ خویش باز رسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند، نصر بنِ احمد روی به هَری نهاد و به درِ شهر به مَرغِ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد.
هوش مصنوعی: وقتی سوارکاران بهار خوبی را تجربه کردند و توانایی و نیرویشان به حالت قبل بازگشت، آماده جنگ و میدان شدند. نصر بن احمد به سمت هری حرکت کرد و در دروازه شهر با پرنده سفیدی فرود آمد و اردوگاه را برپا کرد.
و بهارگاه بود، شمال روان شد و میوه‌های مالِن و کُروخ در رسید که امثالِ آن در بسیار جای‌ها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکر برآسود و هوا خوش بود و بادْ سرد و نانْ فراخ و میوه‌ها بسیار و مَشمومات فراوان.
هوش مصنوعی: بهار بود و شمال به سمت آنجا آمد و میوه‌های خاصی مانند مالِن و کُروخ رسید که در جاهای دیگر یافت نمی‌شود و حتی اگر پیدا شود، قیمت بالایی دارد. در آن منطقه، ارتش استراحت کرده بود و هوای مطبوع و بادی سرد در جریان بود. نان آهسته به وفور موجود بود و میوه‌ها و گل‌های معطر زیادی وجود داشت.
و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمرِ خویش؛ و چون مهرِگان درآمد و عَصیر در رسید و شاه‌سِفَرْم و حَماحِم و اُقحُوان در دم شد، انصاف از نعیمِ جوانی بستدند و داد از عنفوانِ شباب بدادند.
هوش مصنوعی: بخشی از زندگی خود را در بهار و تابستان سپری کردند و از جوانی خود به خوبی بهره‌مند شدند. اما وقتی مهرماه فرا رسید و سرما هم به تدریج خود را نشان داد، شادی و لذت جوانی را از دست دادند و مشکلات و دشواری‌های دوران جوانی آغاز شد.
مهرگان دیر درکشید و سرما قوّت نکرد و انگور در غایتِ شیرینی رسید و در سوادِ هَری صد و بیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف‌تر و لذیذتر و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیتِ ربعِ مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کَلَنْجَریِ تُنُک‌پوستِ خُردتَکِسِ بسیارآب، گوئی که در او اجزاءِ ارضی نیست. از کَلَنْجَری خوشه‌ای پنج من و هر دانه‌ای پنج درَمسنگ بیاید، سیاه چون قیر و شیرین چون شکر. و ازَش بسیار بتوان خورد به سببِ مائیّتی که در اوست، و انواعِ میوه‌های دیگر همه خیار.
هوش مصنوعی: مهرگان به تأخیر آمد و سرمایی که معمولاً وجود دارد، نتوانست برمی‌خیزد و انگور در اوج شیرینی خود به بار نشست. در نواحی هَری، صد و بیست نوع انگور پیدا می‌شود که هر یک لطیف‌تر و خوشمزه‌تر از دیگری است. دو نوع خاص وجود دارد که در هیچ جای دیگر دنیا نمی‌توان یافت: یکی انگور پرنیان و دیگری انگور کَلَنْجَری که پوست نازک و دانه‌های بسیار آبی دارد، به گونه‌ای که به نظر می‌رسد هیچ جزء زمینی در آن وجود ندارد. خوشه‌ای از انگور کَلَنْجَری پنج من وزن دارد و هر دانه‌اش پنج درم سنگی می‌باشد، که سیاه رنگ و شیرین چون شکر است. به دلیل میزان بالای رطوبت در این انگور، می‌توان خیلی از آن خورد. سایر میوه‌ها نیز همه خیار هستند.
چون امیر نصر بنِ احمد مهرگان و ثمراتِ او بدید عظیمش خوش آمد. نرگسْ رسیدن گرفت. کشمش بیفکندند در مالِن و مُنَقّی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینه‌ها پُر کردند.
هوش مصنوعی: امیر نصر بن احمد از دیدن جشن‌ها و ثمرات آن بسیار خوشحال شد. نرگس به جمع آمد. کشمش‌ها را در مالن ریختند و مویزها را برداشتند و آونگ را بستند و گنجینه‌ها را پر کردند.
امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را غوره و دَرواز خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشتِ اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مَهَبِّ شمال نهاده.
هوش مصنوعی: امیر با لشکرش به دو بخش از دیه‌ای وارد شد که به نام‌های غوره و دَرواز شناخته می‌شوند. او خانه‌هایی مشاهده کرد که هر کدام مانند بهشت عالی بود و در مقابل هر خانه باغی و بستانی قرار داشت که در سمت شمال قرار گرفته بود.
زمستان آنجا مُقام کردند و از جانبِ سَجِستان نارنج آوردن گرفتند و از جانبِ مازندران ترنج رسیدن گرفت.
هوش مصنوعی: در زمستان، آنها در آنجا ماندند و از سمت سجستان نارنج آوردند و از سمت مازندران ترنج به دست آوردند.
زمستانی گذاشتند در غایتِ خوشی.
هوش مصنوعی: آنها زمستانی را به خوشی و شادی سپری کردند.
چون بهار در آمد، اسبان به بادغِیس فرستادند و لشکرگاه به مالِن به میانِ دو جوی بردند و چون تابستان درآمد میوه‌ها در رسید.
هوش مصنوعی: با آغاز بهار، اسب‌ها را به بادغیس فرستادند و اردوگاه را به مالن، در میان دو جوی منتقل کردند. و هنگامی که تابستان فرا رسید، میوه‌ها به بار نشستند.
تابستان کجا رویم که از این خوشتر مُقامگاه نباشد، مهرگان برویم!
هوش مصنوعی: در تابستان به کجا برویم که جایی بهتر از این نباشد؟ بیایید به سمت مهرگان برویم!
و چون مهرگان درآمد گفت:
هوش مصنوعی: وقتی مهرگان فرا رسید، گفت:
مهرگانِ هَری بخوریم و برویم.
هوش مصنوعی: مهرگان هری بخوریم و برویم.
همچنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صَمیمِ دولتِ سامانیان بود و جهانْ آباد و مُلکْ بی‌خصم و لشکرْ فرمانبُردار و روزگارْ مساعد و بختْ موافق.
هوش مصنوعی: او همچنین فصلی را به زمان خود اضافه کرد که این وضعیت برای چهار سال ادامه داشت؛ زیرا دولت سامانیان در اوج قدرت بود و دنیا آباد، کشور بدون دشمن، نیروها مطیع و زمان مناسب، و بخت نیز به او یاری می‌رساند.
با این همه، ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست.
هوش مصنوعی: با این حال، آنها خسته و دلزده شدند و آرزوی بازگشت به خانه در دلشان شکل گرفت.
پادشاه را ساکن دیدند، هوای هَری در سَرِ او و عشقِ هَری در دلِ او.
هوش مصنوعی: پادشاه را در وضعیت آرامی مشاهده کردند. در ذهنش به هری فکر می‌کرد و در دلش عشق به هری را احساس می‌کرد.
در اِثناءِ سخن هَری را به بهشتِ عَدَن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهارِ چین زیادت آوردی.
هوش مصنوعی: در حین صحبت، هَری را بهشتی مانند بهشت عدن توصیف کردی، به طوری که برتر از بهشت دانسته شد و بهار چین را نیز بیشتر از آن ستودند.
دانستند که سرِ آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد.
هوش مصنوعی: متوجه شدند که این تابستان هم باید در آنجا باشند.
پس سرانِ لشکر و مِهترانِ مُلک به نزدیکِ استاد ابوعبدالله الرّودکی رفتند -و از نُدماءِ پادشاه هیچ کس محتشم‌تر و مقبول‌القول‌تر از او نبود-، گفتند:
هوش مصنوعی: پس فرماندهان ارتش و بزرگان کشور به نزد استاد ابوعبدالله رودکی رفتند؛ زیرا از درباریان پادشاه هیچ‌کس به اندازه او محترم و مورد قبول نبود. آن‌ها گفتند:
پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دل‌های ما آرزوی فرزند همی‌بَرَد و جانِ ما از اشتیاقِ بخارا همی برآید.
هوش مصنوعی: ما حاضر هستیم پنج هزار دینار به تو بدهیم اگر بتوانی هنر یا صنعتی به کار ببندی که پادشاه از این سرزمین بیرون برود، زیرا دل‌های ما آرزوی فرزند و جان ما از شوق به بخارا به تنگ آمده است.
رودکی قبول کرد که نبضِ امیر بگرفته بود و مزاجِ او بشناخته. دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیده‌ای بگفت و به وقتی که امیر صَبوح کرده بود درآمد و به جای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند او چنگ برگرفت و در پردهٔ عُشاق این قصیده آغاز کرد:
هوش مصنوعی: رودکی متوجه شد که حال امیر خوب نیست و نزدیک به بیمار است. او دانست که نمی‌تواند با نثر با او صحبت کند، بنابراین تصمیم گرفت به صورت شعر صحبت کند و قصیده‌ای را سرود. زمانی که امیر شراب نوشیده بود، به محفل آمد و در جای خود نشست. وقتی نوازندگان ساز را خاموش کردند، او چنگ را برداشت و قصیده‌اش را با موضوع عشق آغاز کرد.
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یارِ مهربان آید همی
هوش مصنوعی: بوی جوی مولیان به مشام می‌رسد و بوی یار مهربان نیز به مشام می‌رسد.
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
هوش مصنوعی: در زیر پای من، ریگ نرم و پر زرق و برق ظاهر می‌شود و راه او با نرمی و لطافت همراه است.
آبِ جیحون از نشاطِ روی دوست
خِنگِ ما را تا میان آید همی
هوش مصنوعی: جوی آب جیحون به خاطر شادابی و زیبایی چهره محبوبمان، در انتظار است تا به ما برسد.
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
هوش مصنوعی: ای بخارا! خوش باش و دراز بزی، زیرا شادی و خوشی از تو به دیگران می‌رسد.
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
هوش مصنوعی: ماه درخشانی از بخارا است و به آسمان می‌نگرد و از آنجا نوری به زمین می‌افشاند.
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
هوش مصنوعی: سرو در بخارا قرار دارد و بوی آن به باغ می‌رسد. در واقع، زیبایی و سرسبزی این درخت بلند به باغ‌ها منتقل می‌شود.
چون رودکی بدین بیت رسید امیر چنان منفعِل گشت که از تخت فرود آمد و بی‌موزه پای در رکابِ خِنگِ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد چنان که رانِین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به بُرونه و آنجا در پای کرد و عِنان تا بخارا هیچ جای بازنگرفت.
هوش مصنوعی: وقتی که رودکی به این بند شعر رسید، امیر آن‌قدر تحت تأثیر قرار گرفت که از تخت خود پایین آمد و بدون کفش پای بر روی زمین گذاشت و به سمت بخارا حرکت کرد. به گونه‌ای که ران و کفش او تا دو فرسنگ از او دور شدند و در نهایت در نزدیکی بخارا توقف کرد و هیچ‌گاه در این مسیر به عقب برنگشت.
و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد.
هوش مصنوعی: رودکی پنج هزار دینار اضافی از سپاه گرفت.
و شنیدم به سمرقند به سنهٔ أربَعَ و خَمسَ مأه از دهقان ابو رجا احمد ابن عبدالصمد العابدی که گفت:
هوش مصنوعی: در سال ۴۵ هجری، از دهقان ابورجا احمد ابن عبدالصمد عبادى در سمرقند شنیدم که گفت:
جدّ من ابو رجا حکایت کرد که چون در این نوبت رودکی به سمرقند رسید چهارصد شتر زیرِ بُنهٔ او بود.
هوش مصنوعی: پدربزرگم ابو رجا نقل می‌کند که زمانی که رودکی به سمرقند رسید، چهارصد شتر زیر سایه او بود.
و الحقّ آن بزرگ بدین تجمّلْ ارزانی بود، که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجالِ آن ندیده‌اند که از این مَضایقْ آزاد توانند بیرون آمد.
هوش مصنوعی: واقعاً آن فرد بزرگ به خاطر این زیبایی شایسته و سزاوار است، زیرا هنوز هیچ‌کس به این شعر پاسخی نداده است، چرا که هنوز فرصتی پیدا نکرده‌اند تا از این محدودیت‌ها رهایی یابند.
و از عَذَب‌گویان و لطیف‌طبعانِ عَجَم یکی امیرالشعراء مُعزّی بود که شعرِ او در طلاوت و طراوت به غایت است و در روانی و عَذوبت به نهایت. زین‌الملک ابو سعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که آن قصیده را جواب گوی! گفت: «نتوانم». اِلحاح کرد. چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیت‌ها این است:
هوش مصنوعی: یکی از شاعران برجسته و با ذوق ایرانی، امیرالشعراء معزی بود که اشعارش به شدت زیبا و دلنشین بود. زین‌الملک ابو سعد هندو از او خواست تا به یک قصیده پاسخ دهد، اما معزی گفت که نمی‌تواند. با اصرار زیاد، او چند بیت شعر گفت که یکی از آن‌ها بسیار معروف است.
رستم از مازندران آید همی
زَینِ مُلک از اصفهان آید همی
هوش مصنوعی: رستم از سرزمین مازندران می‌آید و از این ملک نیز کسی از اصفهان می‌آید.
همه خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است و که تواند گفتن بدین عَذْبی؟ که او در مدح همی‌گوید در این قصیده:
هوش مصنوعی: همه افراد باهوش می‌دانند که میان این دو گفتار چه تفاوتی وجود دارد و چه کسی می‌تواند با چنین بیانی صحبت کند؟ او در این شعر در حال ستایش است.
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
هوش مصنوعی: ستایش و تحسین اگر برای گنج و ثروت باشد، سودمند است، اما اگر به زیان انسان باشد، مضر خواهد بود.
و اندر این بیت از محاسِن هفت صنعت است: اول مطابق، دوم متضاد، سوم مُرَدّف، چهارم بیانِ مساوات، پنجم عَذوبَت، ششم فصاحت، هفتم جِزالَت،
هوش مصنوعی: در این ابیات، هفت ویژگی هنری وجود دارد: اول همخوانی، دوم تضاد، سوم هم‌معنایی، چهارم بیان برابری، پانزدهم شیرینی کلام، ششم وضوح بیان، و هفتم قوت و استحکام.
و هر استادی که او را در علم شعر تبحّری است چون اندکی تفکر کند، دانَد که من در این مُصیبم. و السلام.
هوش مصنوعی: هر استادی که در علم شعر مهارت دارد و کمی تفکر کند، متوجه می‌شود که من در وضعیت دشواری قرار دارم. خداحافظ.

خوانش ها

بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان به خوانش حمیدرضا محمدی

حاشیه ها

1400/05/29 16:07
حمیدرضا

«سنهٔ اربع و خمس مأه» سال ۵۰۴ هجری قمری است.