گنجور

شمارهٔ ۳۱ - خیال عشق

خیال عشق تو از سر به در نمی‌آید
ز من علاج به جز ترک سر نمی‌آید
الهی آنکه نبودی نهال قد بتان
که جز جفا ثمر از این شجر نمی‌آید
وفا و مهر ز خوبان طمع مکن زآن روی
که بوی مهر ز جنس بشر نمی‌آید
برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب
دمی بایست که دل بی‌خبر نمی‌آید
چه حیله کرد زلیخا به کار یوسف مصر
که این پسر به سراغ پدر نمی‌آید
تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید
که از نژاد ستم دادگر نمی‌آید
سروش گفت چو عارف سخنور استادی
نیامده است به دوران دگر نمی‌آید

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خیال عشق تو از سر به در نمی‌آید
ز من علاج به جز ترک سر نمی‌آید
هوش مصنوعی: خواب و خیال عشق تو هیچ‌وقت از ذهنم کنار نمی‌رود و درمانی برای این درد جز ترک آنچه دارم، نیست.
الهی آنکه نبودی نهال قد بتان
که جز جفا ثمر از این شجر نمی‌آید
هوش مصنوعی: ای خدا، کسی که مانند درخت قد بلند و زیبای محبوبان نیست، فقط آسیب و خسارت از این درخت به دست نمی‌آید.
وفا و مهر ز خوبان طمع مکن زآن روی
که بوی مهر ز جنس بشر نمی‌آید
هوش مصنوعی: از افراد خوب و نیکو انتظار وفا و محبت نداشته باش، زیرا بوی محبت از نوع بشر نمی‌آید.
برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب
دمی بایست که دل بی‌خبر نمی‌آید
هوش مصنوعی: دل به دنبال بررسی و شناخت رفتار یار و رقیب رفت و لحظه‌ای توقف کرد، زیرا دل بی‌خبر و ناآگاه نمی‌تواند به درستی تصمیم بگیرد.
چه حیله کرد زلیخا به کار یوسف مصر
که این پسر به سراغ پدر نمی‌آید
هوش مصنوعی: زلیخا با چه ترفندی یوسف را وادار کرد که به سمت پدرش نرود.
تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید
که از نژاد ستم دادگر نمی‌آید
هوش مصنوعی: امید نداشته باش که از نسل قاجار انصاف و عدل زاده شود، زیرا از نژاد ستمکاران نمی‌توان انتظار دادگر بودن داشت.
سروش گفت چو عارف سخنور استادی
نیامده است به دوران دگر نمی‌آید
هوش مصنوعی: سروش گفت که هیچ کس مانند عارف سخنران ماهر وجود ندارد و چنین فردی دیگر به دنیای ما نخواهد آمد.

حاشیه ها

1402/12/17 16:03
کژدم

عارف پیرامون این غزل نوشته است: «غزلی است که در نه یا ده سال قبل ساخته‌ام و آن روزی بود که وارد شدم به منزل دوست خودم دکتر حسن‌خان گرگانی که مرد ادیب فاضلی است (ولی خوشبختانه شعر نمی‌تواند بگوید). گفت: «یک هفته است خود را دچار زحمت نموده و هرچه سعی کردم یک غزل بسازم ممکن نشد.» گفتم: «بعد از این همه چیزی گفته‌ای یا نه؟» گفت: «فقط یک بیت:

صبوری دل و جان خواست یار من گفتم

امان ز دست من این کار برنمی‌آید»

من نیز فوری نشسته این غزل را ساختم ولی مطلع را جناب دکتر ساخته‌اند.»