گنجور

شمارهٔ ۲۲ - غم تن

مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است
خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک در نگری این فضا نه جای من است
خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش
همان حکایتِ مور است و قصهٔ لگن است
بلای جان من آن چشم فتنه‌انگیز است
سیاه روزم از آن طُرّهٔ شکن شکن است
چو کند صورت شیرین ز تیشه دانستم
از آن زمان که همان تیشه خصم کوهکن است
اگرچه پاس حقوق وفا تو نشناسی
ولیک قصد من از رویت حق شناختن است

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است
هوش مصنوعی: به من که غم از جسم و تن ندارم، چه اهمیتی دارد که پیراهن بر تن داشته باشم؟ زندگی برایم از پایانی ننگین بر تن، سخت و دشوار شده است.
خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک در نگری این فضا نه جای من است
هوش مصنوعی: زمانی را می‌پسندم که از بند تنم رها شوم. وقتی دقیق‌تر نگاه کنی، متوجه می‌شوی که این فضا برای من مناسب نیست.
خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش
همان حکایتِ مور است و قصهٔ لگن است
هوش مصنوعی: دل من برای رهایی از بند عشق او همان حکایت مور و داستان لگن است. یعنی در دل من، تلاش و زحمت برای فرار از این مشکل شبیه به داستانی است که در آن مور برای رهایی از یک وضعیت سخت و ناخوشایند تلاش می‌کند.
بلای جان من آن چشم فتنه‌انگیز است
سیاه روزم از آن طُرّهٔ شکن شکن است
هوش مصنوعی: چشم زیبا و فریبنده‌ات باعث درد و سختی من شده است، و من به خاطر آن موهای پیچ در پیچ و مجذوب‌کننده‌ات روزهای سیاهی را سپری می‌کنم.
چو کند صورت شیرین ز تیشه دانستم
از آن زمان که همان تیشه خصم کوهکن است
هوش مصنوعی: زمانی که شکل زیبا و دلنشینی را با تیشه میسازند، فهمیدم که این تیشه در دست دشمن کوهکن است.
اگرچه پاس حقوق وفا تو نشناسی
ولیک قصد من از رویت حق شناختن است
هوش مصنوعی: هرچند که شاید ارزش و احترام به وفا و حقوق تو را درک نکنی، اما هدف من از دیدن تو شناخت حقایق و ارزش‌هاست.

حاشیه ها

1402/12/17 16:03
کژدم

عارف پیرامون این غزل نوشته است: «این غزل هم ناتمام و چند بیتش فراموش شده است. یاد دارم که وقت گفتن این غزل با مرحوم محمدرفیع‌خان در موضوع عوض کردن پیراهن چرک و پاره که در تن من بود گفت‌و‌گو به میان آمد.»