شمارهٔ ۶
نویسنده را بایدی چار چیز
دل و دست و افکار و وجدان تمیز
وگر اینکه ناپاک شد این چهار
ز ناپاکی صاحبش شک مدار
چه خوش گفت سعدی خدای سخن
به تحریف آن گفته بشنو ز من
فتد تیغ اگر دست زنگیِ مست
از آن بِهْ قلم در کفِ خودپرست
قلم چون گرفتی دورویی مکن
غرضورزی و کینهجویی مکن
به کف خاک، چشم فتوت مپاش
گرفتی قلم بیمروت مباش
سخن بیشمار است و مطلب هزار
مگو حرف بیمغز نااستوار
ره راستی و درستی گزین
جز از راستی و درستی مبین
قلم گیر و همچون قلم راست باش
نه هر چش خیال کجت خواست، باش
کجی گر، ز شمشیر جویی بجاست
قلم راست باید، چو کج شد خطاست
قلم کز پی زحمت مردم است
قلم نیست نیش دم کژدم است
مشو خار راه خیال کسی
که اندیشه ز اندیشه باید بسی
رخ زشت چون خبث طینت مپوش
به گمنامی و باز گوشی مکوش
ز نام تو ای ننگ باد حامیت
چه دیدم که بینم ز گمنامیت
مقالهنویسی و بسط مقال
چه لازم به زیر چپیه عقال
گرت ننگ و رسوایی و عار نیست
به گمنام بودنت اصرار چیست؟
درآ از پسِ پردهٔ استتار
نه مردی تو هم؟ سر به مردی برآر
زنان را هم از پرده نک رم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود
به روبنده و پیچه و روی زشت
نباید به دلخواه چیزی نوشت
اگر بود وجدان نباید زبون
به پیچش در چادر قیرگون
به خوی تو مزمن شد این ناخوشی
که یک عمر کوشی به وجدان کشی
چرا عاریت جامهات در بر است
خر ار جل ز اطلس بپوشد خر است
ز تغییر رنگ و به تبدیل نام
تو را میشناسم من ای بدلجام
تو را باب حرص است و مام تو آز
تو زایندهٔ آزی ای حقهباز
مزن بر رسیده دمل نیشتر
مدر پردهٔ خویش زین بیشتر
تو نه اهل رزمی و نه اهل بزم
تو دزدی و غارتگر نثر و نظم
مکرر به گوش من این داستان
فرو رفته از گفتهٔ راستان
شنیدم چو طومار عمر «بهار»
بپیچید اجل زد خزانش به بار
ز شروان سوی طوس آمد فرود
به خان تو مهمانکش آمد فرود
شدی میزبان سیهکاسهاش
ببردی به تاراج سرمایهاش
چو از تن برون شد روان جان او
به دست تو افتاد دیوان او
به عمری بدش هرچه اندوخته
تو اندوختیش ای پدر سوخته
اگر زنده از مرگ او نام توست
حقیقت نمیمیرد ای نادرست
من این راز بنهفته بودم مگر
که خود فاش گردد به دست دگر
چه سازم تو ناجنس نگذاشتی
میان من و خود رهِ آشتی
تو آنی و جز این نمیشایدت
وزین پس تخلص «خزان» بایدت
فرومایه با مایهٔ دیگران
به سرمایهداران چهای سرگران
تو خود دانی ای شاعر مستطاب
که در زندگانی نداری کتاب
چو دزد کتاب است عنوان تو
به ماتحت طبع است دیوان تو
ز ماتحت طبع آنچه آید برون
ز افکار توست ای خراباندرون
فزون است پیش من اسرار تو
ز کردار ناپاک و پندار تو
در این باب بنویسم ار یک کتاب
نگردم به بابی از آن کامیاب
طبیعت نیارد به صد قرن و نسل
بهاری که هر آن شود چار فصل
به نیرنگبازی تو عالیجناب
نماند آنکه رنگی نریزی به آب
من ای چاپلوس آدم باز گوش
نیم چون تو هرگز عقیدهفروش
به عهد قوام و به دور وثوق
ز رسواییات خسته شد کوس و بوق
تو اسباب قتل حسین لله
شدی ای دمکرات پست دله
ز عشق گل روی پول قجر
به دست تو عشقی شد عمرش به سر
کنون مینویسی که شد انتحار
در ایران ز گفتار من پایدار
اگر هست در گفتِ من این اثر
تو دیگر چه میگویی ای بیهنر
ز اشعار آزادی من تمام
گرفتید سرمشق خود هرکدام
چه شد اینک از شاعران وطن
همه عیب جویند ز اشعار من
به عالم عیان گشت پستیِ تو
درستیِ من، نادرستیِ تو
مرا مادر پاک زایید پاک
یقین دان به پاکی روم سوی خاک
به عمر ار چه یک روز ناسودهام
ولی چون تو دامن نیالودهام
من از دوستان گر جدا ماندهام
به یک رنگ ثابت به جا ماندهام
تو آنی و من این ز نزدیک و دور
گواهند یک ملتی مست و کور
دگر اندرین مملکت کس نماند
که باید قلم پشت تا گور راند
کسی را که در شرق و غرب است نام
سر هر زبانی به اعزاز تام
چه اندیشه از چون تو بیآبرو
پریشیدهفکر و پراکندهگو
دهان پاک باید قلم پاکتر
کز او نام تا گور آید به در
وجودی که نابود بُد چون سراب
چه گوید به دریای پرالتهاب
تو چون موش کوری و تا گور نور
سزد گر گریزد ز خور موش کور
چه خورشید تابنده شد نورپاش
چو خفّاش اگر عاجزی کور باش
دگر کورکورانه این ره مپوی
ز تاگور هندوستانی مگوی
از این راه دیگر برای تو پول
محال است یک غاز گردد وصول
به هندوستان پول هر قدر بود
ربودند پیش از تو آن را رُنود
چنین است حرفت که تاگور کیست
وگر هر که باشد همان اجنبی است
شگفت است از چون تویی این سخن
و یا غیر از این رفته در ذهن من
تو کز اجنبی بار بستهای
چه شد اینک از اجنبی خستهای
تو با خویش از اجنبی بدتری
چه میگویی از اجنبیپروری
پرستش اگر ز اجنبی این بود
مرا این پرستشگه آیین بود
به تاگور از جان و دل بندهام
من امثال او را ستایندهام
گر از جنس انسان از این سان نبود
هم از اصل ای کاش انسان نبود
به چشم خردمند پوشیده نیست
که فکر کسی چون تو پوسیده نیست
نبودند از این مردم ار در بشر
چه چیزی از آدم بُدی غیر شر
دگر از چه آگاهیات ای حکیم
نبوده است از ایران و هند قدیم
از این پس به تردستی از این و آن
چو تاریخ دزدیدی آن را بخوان
و یا آنکه از حضرت کسروی
بدان سان که کش رفته گر کش روی
توان آگهی یابی از عهد جم
چه بد حال هندوستان و عجم
وز آن عهد تا دور ساسانیان
نَبُدْشان به جز دوستی در میان
از آن روز تا روزگار عرب
که شد بر عجم روز چون تیرهشب
همه خاندانهای والاتبار
از ایران سوی هند بستند بار
از این خانه بیرون به خواری شدند
فراری به صد سوگواری شدند
ندادند تن در رهِ بندگی
کشیدند سر از سرافکندگی
گریزان ز ننگ اسارت شدند
فراری ز قید حقارت شدند
برَستند از این خاکِ خائنپرست
ببستند رخت و بشُستند دست
سوی خاک هندوستان تاختند
در آن خاکدان خانمان ساختند
شدی خاک زرخیز هندوستان
ز جان زرخرید وطندوستان
هزار و سه صد سال در آن دیار
ببودند با عزت و افتخار
مرا نیست شکی در این اعتقاد
یقینا هر ایرانی پاکزاد
خود این تخم امید کارد به دل
که هندوستان کی شود مستقل
تو گر بچه باز گوش ار کری
خوش این پند در گوش دل بسپری
نهالی که جز رنجشش نیست بار
از این بیش بین دو ملت مکار
اگر سر بپیچی تو ای بازگوش
ز پندم پس این پند سعدی نیوش
که از کودکی دارم این گفته یاد
چه خوش گفت، ای روح گوینده شاد
«مزن بیتأمل به گفتار دم
نکو گوی اگر دیر گویی چه غم»
نوشتی یک از علت اشتهار
بود مرگ در صفحه روزگار
از این رو نمیمیرد عارف چرا؟
که ملت به قبرش سرود ورا
بخوانند، از او قدردانی کنند
چو من بهر او ریزهخوانی کنند
از این لطف مخصوص شرمندهام
وز این مهر تا زندهام بندهام
ولی نیست اینقدر هم انتظار
از این مردمان فراموشکار
مرا یک سؤالیست بیگفتوگو
تو را گر جوابی است با من بگو
به من از چه روی این همه دشمنید
برای چه راضی به مرگ منید
سزاوار بیمهری از چیستم
من ایرانیام اجنبی نیستم
به من از چهاید این همه سرگران
چه گوییدم ای بیپدرمادران
گر این است اسباب بیمهریام
که گفتند من شاعر ملیام
غلط کرد هرکس که این حرف گفت
مگر هر که گفت هرچه باید شنفت
نه ملت مرا داند از خویشتن
نه بر من وطن گوید اولاد من
کسی بیوطنتر ز من در جهان
به هر جای جوید نگیرد نشان
همه مهر این مادر پیر گیج
بُوَد صرف در راه اولادِ بیج
وطن آنچنان داد پاداش من
که لبسوز شد کاسهٔ آش من
شدم دشمن هر که بهر وطن
شد آخر وطن دشمن جان من
وطن استخوان مرا آب کرد
به هر روز یک سوی پرتاب کرد
مرا خسته و خوار و رنجور کرد
همین بس کهام زنده در گور کرد
بدی آنچه در حق من کرد خواست
ز عشق وطن چیزی از من نکاست
وطن حاصل عمر من باد داد
وطن یادم «ای داد و بیداد داد»
شما دیگر ای زادگان وطن
چه خواهید از قالب خشک من
مرا ننگ از شعر و از شاعری است
خود این کار پستی ز سوداگری است
وحید خر آخوند گند گدا
عجب آنکه شاعر نداند مرا
چنان بغض در دل بُوَد از منش
تو گفتی که … من زنش
اگر طبع شاعر چو طبعش گداست
نه من شاعرم شعر حق شماست
نبودم همه عمر موقعشناس
خوش آمد نگفتم خدا را سپاس
از این راه چیزی نیندوختم
چو دیگر کسان شعر نفروختم
به ندرت اگر شعر من گفتهام
برای دل خویشتن گفتهام
از این کار جز زحمت و دردسر
نشد حاصلم هیچ چیز دگر
به ایرج چه خوش گفت دکتر حسن
که احسن بر آن فکر بکر حسن
بُوَد گفتنِ شعر خود حرفِ مفت
نباید پس از حد برون مفت گفت
تو از مفت عارف همیسوختی
هم از پوستش پوستین دوختی
بلی کسب شهرت ز من گر نبود
به گمنامی از این جهان رفته بود
به مرگ من ار چشمتان بر در است
شتر پوستش پوستین خر است
بلی مرگ حق است و حق پایدار
پس از مرگ حق میشود آشکار
به وقت حساب سفید و سیاه
رسد مرگ بییک قلم اشتباه
در آخر چو بایست ازین درگذشت
کنون نیز باید ازین درگذشت
مرا تاکنون خودنمایی نبود
حقیقت شنو خودستایی چه سود
طبیعت هنر داد بر من چهار
که آن چار در صفحه روزگار
نداده است و نَدْهَد ازین پس دگر
به تنهایی آن چار بر یک نفر
بود قرنها مام ایران عقیم
ز پروردنِ چون منی ای ندیم
ولیکن ز هر کوره ده ده نفر
گداطبع شاعر درآید به در
که هر یک وحید سخنپرورند
بهار ادب را گل صدپرند
مبین کاینچنین سربهزیر پرم
در این صحنه من یکّه بازیگرم
به موسیقیام اولین اوستاد
نشاید که منکر شد این از عناد
مرا دید اگر فاریابی به خواب
برون نامد از قریهٔ فاریاب
در آوازه بیرون ز اندازهام
بپیچید در چرخ آوازهام
شدی زنده سعدی خدای سخن
اگر شعر خود میشنیدی ز من
اگر بود داوود، صوتش، گره
به حلقش زدی همچو حلقه زره
سپر پیشم از عجز انداختی
ز ره بازگشتی زره ساختی
به نزدیک من بود چون کودکی
اگر بود در دور من رودکی
دهان بستی و چنگ خود سوختی
به نزد من آهنگ آموختی
خداوند و خلاق آهنگ کیست
جز از من کس ار گفت جز شرک نیست
ز شعر ار سخن گویی اینت جواب
من و گرز و میدان افراسیاب
ز چوگان اندیشه گوی سخن
به میدان فکندم، بیا و بزن
به گفتار بگذشتهات اعتبار
نباشد بیا تازه داری بیار
بود روشن افعال و اعمال من
به چندین هنر این بُوَد حال من
تو بودی در این مدت ار جای من
طمع بانگ میزد که ای وای من
ولی من چه دارم به این حال؟ هیچ
تو با هیچ همه چیز داری مپیچ
بُوَد رختخوابم ز حاجی وکیل
که خصمش زبون باد و عمرش طویل
اگر پهن فرشم به ایوان بود
سپاسم ز الطاف کیوان بود
سیهروی از روی اقبالیام
که دیگ وی از مطبخ خالیام
پر از شِکوهٔ وارونه در زیر طاق
فتاده است دلتنگ و قهر از اجاق
وگر میز و گر یک دو تا صندلی است
ز دکتر بدیع است از بنده نیست
اثاثیهٔ عارفِ بیاساس
سه تا سگ دو دستی است کهنه لباس
من این زندگانی ناپایدار
به زحمت از آن کردمی اختیار
که از هر بداندیش بد نشنوم
ز بدگوی و بدخواه راحت شوم
ندانستمی یک دل صاف نیست
درین مملکت یک جو انصاف نیست
نکردم من آن را که بایست کرد
نفهمیده بودم چه بایست کرد
نکردم به سان همه دوستان
وطنزادگان و وطندوستان
وطن را از اول بهانه کنم!
فراهم زر و ملک و خانه کنم
مپندار این را هم از بددلی
که از بهر من یک اطاق گلی
در این کشور پهن یغما شده
نمیشد که باشد مهیا شده
نه، این نیست، اینقدر کوتهنظر
نبودم بسازم به این مختصر
ز بوشهر وز پهلوی تا ارس
وز آن سوی تا خانقین این هوس
به سر بود، ایران همه سربهسر
بُوَد کشور من، چه خواهم دگر
تن و روح و خون من ایرانی است
خود این کالبد را خود او بانی است
اگر جان به قربان نامش کنم
تن و جان هم از او بود من کیم
منی در میان نیست تا بهر تن
بگوید فلان چیز ایران ز من
من این بودم اینم، شما کیستید
بداندیش و بدخواهم از چیستید
چو با خویش بدخواه و بیگانهاید
سر خویش گیرید دیوانهاید
شمارهٔ ۵ - عارف و کلنل نصرالله خان: به عهد چشم تو یک دل امیدوار نشدشمارهٔ ۷: ببند ای دل غافل به خود ره گله را
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.