قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح صاحب سعید جلالالوزرا عمربن مخلص
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
عشق هندو به همه حال بود سوزانتر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را
او به کاشانه بد و من به میان بازار
هم بر آنگونه که از پنجرهٔ ابر به شب
رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام
حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعهدار
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
خنده میآمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
نوحهٔ زار همی کردم و میگفتم وای
اینت بیسیمی و با سیم همی آید یار
دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار
خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلالالوزرا شمع دیار
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
درد بیسیمیم آورد به سوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
گفتم امشب بسزا بر سر بیسیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفتهای و غمزده چون بوتیمار
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار
خوش بخندید و مرا گفت سیهکار کسی
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگنگار
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
نه ولینعمت من بود و نه معشوقهٔ من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
وز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بیاستغفار
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار
گرچه از قصه، درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد، ترش اَلغُنجار
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سیه کنفیکون زر عیار
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
آفتاب فلکآرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح صدرالزمان علاء الدین محمود خراسانی: باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبارقصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر: دی بامداد عید که بر صدر روزگار
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
هوش مصنوعی: هندو زنی با مژگان خود، قلب مرا آتشین کرد و از غم و اندوه، جانم به شدت در حال سوختن است.
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
هوش مصنوعی: لالهای را در دست گرفته و به خاطر زیباییاش میسوزد و در عین حال، نارنجی رنگ آتش مانند هندی است که دستانش را دچار آسیب میکند. هر دو تصویر به زیبایی و جذابیت این دو موجود اشاره دارد.
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
هوش مصنوعی: ای خدایا، او در دو کار دست به عمل زده است؛ پس لطف کن و من را از هر دو کار او بهرهمند کن.
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
هوش مصنوعی: هندوان چه اهمیتی دارد اگر عشقشان در دلشان خیلی بیشتر از گرمی و تری مزاج باشد.
عشق هندو به همه حال بود سوزانتر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار
هوش مصنوعی: عشق هندو همیشه شعلهور است و آتش آن از عادت سوزان انگشت نار بیشتر میسوزد.
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
هوش مصنوعی: رویدادی آسمانی و تقدیری از پیش تعیینشده باعث شده که عشق به طور خاص و عمیق بر من تاثیر بگذارد و به نوعی زندگیام را تحتالشعاع قرار داده است.
دیدم از پنجرهٔ حجرهٔ نخاس او را
او به کاشانه بد و من به میان بازار
هوش مصنوعی: از پنجرهٔ اتاقم او را دیدم که به خانهای نامناسب میرود و من هم در وسط بازار هستم.
هم بر آنگونه که از پنجرهٔ ابر به شب
رخ رخشندهٔ مه بیند مرد نظار
هوش مصنوعی: مردی از تماشای شب، صورت روشن ماه را سیاهچاله ابرها میبیند.
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
هوش مصنوعی: زن زیبا و چابکی را مشاهده کردم و در دل خود گفتم که او حتماً جادوگری هندی است.
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
هوش مصنوعی: به طرز جذاب و فریبندهای اشاره میکند که چگونه با زیباییاش و با استفاده از عطرهایی چون عطر عنبر و مشک، دیگران را تحت تأثیر قرار داده و به تسخیر خود درآورده است. این زیبا به گونهای است که برتری و جذابیتش همه را شیفته خود میکند.
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
هوش مصنوعی: آنکس که فقط به زیبایی و عطر موهای او توجه دارد، در واقع به عمق وجودش پی نبرده است. او تنها یک کسی است که بوی خوش او را درک کرده، اما شخصی که به روح و شخصیت او توجه داشته باشد، مانند یک عطار است که به عطر واقعی و معنوی او پی میبرد.
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
هوش مصنوعی: چهره زن مانند گوی بلورین در یک مشک زیباست و ابروانش همچون دو چوگانی است که برای بازی آماده شدهاند.
دمچهٔ چشم کدامست و دماوند کدام
حلقهٔ زلف کدامست و کدامست تتار
هوش مصنوعی: در اینجا به زیباییهای طبیعی و جذابیتهای ظاهری اشاره شده است. "دمچهٔ چشم" به زیبایی و جاذبهٔ چشمها اشاره میکند و "دماوند" نماد عظمت و زیبایی کوههاست. "حلقهٔ زلف" نیز به زیبایی و جلوهٔ موها اشاره دارد. در نهایت، "تتار" به ویژگیهای خاص و جذابیتی دیگر اشاره دارد. این جملات در تلاشند تا نشان دهند که کدام زیبایی خاص و خاصیتهای طبیعی وجود دارند و چقدر آنها میتوانند جذاب باشند.
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
هوش مصنوعی: آنکه آن زیبارو که دل آزادگان بهشت را به وجد میآورد، و آن بت که جان عزیزان را فدای خود میکند.
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعهدار
هوش مصنوعی: بیا و چهرهات را نشانم بده، سپس با دستانم از تو محافظت میکنم؛ به ایمان و دل خود ای کسی که در صومعه هستی.
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
هوش مصنوعی: من در مقابل آن چهره زیبا ناتوان و گیج شدهام، چشمم به او دوخته و دلم پر از فکر و اندیشه است.
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
هوش مصنوعی: هندوانه را او انجام داد و من غافل بودم، دلم از سینهام بیرون آمده و از سرم به شدت پریشان شده است.
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
نبود بط بچه را اشنهٔ دریا دشوار
هوش مصنوعی: جادو کردن کار سادهای است، اما آشنا کردن یک بچه با دریای وسیع و پیچیده، کار دشواری است.
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
هوش مصنوعی: ناگهان از آن اتاق خارج شد، مانند کبکی که به آرامی از کوه پایین میآید.
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
هوش مصنوعی: پای من به خاطر رفتارهایم دیگر خشک شده و من بر روی زمین نمیتوانم حرکت کنم. پای من و گل، مانند هم هستند و هر دو به صورت ثابت و بیحرکت باقی ماندهاند.
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
هوش مصنوعی: گفتم ای زیبا به خاطر عشقت خوشحالم که با تمام محبت، غم عشق تو را بر دوش میکشم.
خنده میآمدش و بسته همی داشت دو لب
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
هوش مصنوعی: او همیشه در چهرهاش لبخند بود و لبانش را به هم میفشرد، زیرا که این گونه شادی و خنده را از گلهای بهاری نمیتوانی ببینی.
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
هوش مصنوعی: اگر عشق واقعیات ارزشمند است، خوشا به حالت که با این عشق میتوانی به اوج کمال و بزرگی برسی و به ستارههای درخشان دست یابی.
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
هوش مصنوعی: اگر تو مرا از خداوند خریدی، فردا شب از من بهرهمند خواهی شد و نگران وصالم نباش.
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
گفت یک بدرهٔ زر فکر کن و ریش مخار
هوش مصنوعی: گفتم اگر طلا وجود ندارد، پس تدبیر من چه فایدهای دارد؟ او پاسخ داد: یک مقدار طلا در ذهن داشته باش و به خودت آسیب نرسان.
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
هوش مصنوعی: دلم ناگهان به شدت تنگ شد و از شدت احساساتم به گریه افتادم. لباس خود را پاره کردم و اشکهای چشمم را به زمین ریختم.
نوحهٔ زار همی کردم و میگفتم وای
اینت بیسیمی و با سیم همی آید یار
هوش مصنوعی: در حال ناله و اندوه بودم و میگفتم ای وای، چرا معشوق به من نزدیک نمیشود، در حالی که با وجود فاصله، او انگار به من نزدیکتر از همیشه است.
دلش از زاری و از نوحهٔ من باز بسوخت
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
هوش مصنوعی: دل او از غم و نالههای من به درد آمد، اما با محبت و نوازش، لبهای شیرینش را گشود.
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
رو بر خواجهٔ خود شعر برو سیم بیار
هوش مصنوعی: گفت نگران نباش، من به تو میگویم که چه باید بکنی. به معلم خودت نزدیک شو و شعر خود را به او بده.
خواجهٔ عادل عالم خلف حاتم طی
معطی دهر جلالالوزرا شمع دیار
هوش مصنوعی: خواجهای عادل و دانا که در دنیا به generosity و بخشش مانند حاتم طایی شناخته میشود؛ او در مقام وزیری، مانند شمعی روشن در دیار خود درخشش و روشنایی میبخشد.
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
هوش مصنوعی: کسی که به راحتی کم ارزشتر از تو را بخشیده بود، بهتر است از من که نمیتوانم به تو بیفتم، حتی در یک بار.
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
هوش مصنوعی: در نگاه او، ارزش من به اندازه چهل نمیارزد و هیچ بهایی برای وجود من قائل نیست، حتی اگر از چهل دینار هم بگذرد.
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
هوش مصنوعی: به زیبایی فکر نکن که برای تو من را خریدند. اگر تو از هزاران مانند من بگذری، همچنان ارزش من را دارم.
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
هوش مصنوعی: گفتم ای دوست، تو خوب سخن گفتی، اما با کسی که از خداوند قدرتی دارد، چه کسی جرأت میکند چنین سخنانی بر زبان آورد؟
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
هوش مصنوعی: او با ناچاری گفت که هیچ نیرویی جز خداوند وجود ندارد. این چه گلی بود که در میان خاری زیادی سر برداشت؟
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
هوش مصنوعی: او وقتی که برگشت و با ناز و دلربایی قدم میزد، از جایی که با آن وداع کردم، مرا از نظر دور کرد که این کارش به من شگون بدی داد و نشان از تأثیر منفی وضعیت ستارهها داشت.
درد بیسیمیم آورد به سوی خانه
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
هوش مصنوعی: درد بیسیمیم مرا به سمت خانه میکشاند، مانند گنهکاری که امیدی به نجات ندارد و به سوی مجازات نمیرود.
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
هوش مصنوعی: من در شب در را به خاطر او بستم و به دیوار پشت کردم، به طوری که فقط با چهرهام به دیوار بودم.
گفتم امشب بسزا بر سر بیسیمی خویش
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
هوش مصنوعی: گفتم امشب به خوبی بر روی بیسیمی خود بنشینم تا صبح یکی با صدای بلند و دردناک ناله کنم.
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
هوش مصنوعی: من اشک میریختم که کشتی نوح غرق شد و آه کشیدم که چادرها را به آتش کشیدی.
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
هوش مصنوعی: هر ناراحتی و شوری که در دل به وجود میآید، من در آسمان چهرهای درخشان و زیبا از ستارهها را مشاهده کردم که حکایت از رفتار نیکو دارد.
من درین دمدمهٔ کار که سیمرغ سحر
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
هوش مصنوعی: در این لحظهی پرهیجان و شگفتانگیز، سیمرغی با جستوخیز و شگرف به جوی پر از شیر فرود آمد و منقار خود را در آن فرو برد.
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
هوش مصنوعی: حرارت و رطوبت شیر همان چیزی است که در لحظه، بخار را به سمت مغز من میبرد.
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
بر نهالی به زر بر طرف صفهٔ بار
هوش مصنوعی: وقتی به اطراف نگاه کردم، فردی را دیدم که به نوعی مظهر نعمت و خوبی بود و بر درختی از طلا، در کنار جایگاه بار نشسته بود.
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
که فرو رفتهای و غمزده چون بوتیمار
هوش مصنوعی: انوری، چه بر سرت آمده که به شدت دلتنگ و غمگین شدهای و مانند بوتیمار در آب فرو رفتهای؟
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
قصهٔ عشق کنیزک همه کردم تکرار
هوش مصنوعی: قبل از این، داستان عشق آن کنیزک را با آقا در یک نشست توضیح دادم و هر بار آن را تکرار کردم.
خوش بخندید و مرا گفت سیهکار کسی
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگنگار
هوش مصنوعی: با لبخندی زیبا به من گفت که تو بدبختی. من هم جوابش را دادم که از نظر خواجه، من هیچ رنگ و زیبایی ندارم.
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
هوش مصنوعی: در آن لحظه، شخصی را فرستاد تا این کیف را بخرد و آن را به صحنهی ستایش بیاورد.
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
هوش مصنوعی: او رفت و خرید و چیزی را برای من آورد و به دستان معشوق سپرد. در آن لحظه، من بیدار شدم و حالتی جدید را تجربه کردم.
نه ولینعمت من بود و نه معشوقهٔ من
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
هوش مصنوعی: نه او نعمت من بوده و نه معشوقه من، بلکه من به تنهایی مانند سگ در یک قفس خوابیدهام.
وز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطا
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
هوش مصنوعی: از میان همه چیزهای کمیاب، کسی که برای دریافت بخشش تلاش کرد، باعث شد که خوابش را با کلاهی که به سر دارد، تأمین کند.
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
هوش مصنوعی: ای چرخ گردون، به حال من رحم کن! در این دنیا تنها ماندهام و سرم پر از آرزوها و افکار شگفتانگیز است. این افکار و آرزوها را به من عطا کن.
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
هوش مصنوعی: تا کی باید منتظر تغییر وضعیت تو باشم؟ اگر قرار است روزهای خوب به سراغم بیایند، امیدوارم که زودتر به سرزمینم برگردی.
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
کرم و حلم ترا آمده بیاستغفار
هوش مصنوعی: ای بخشنده و بردبار، که از نسل آدم برخاستهای؛ کرم و بردباریات نیاز به طلب بخشش ندارد.
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
نعرهٔ زاغ و زغن چون نغم موسیقار
هوش مصنوعی: از بزرگی و بردباری کسی است که میتوانی صدای زاغ و زغن را مانند نغمهی یک موسیقیدان بشنوی.
گرچه از قصه، درازی ببرد شیرینی
کی بود از بر هفتاد، ترش اَلغُنجار
هوش مصنوعی: هرچند داستان ممکن است طولانی و پر از جزئیات باشد، اما شیرینی و لذت آن هرگز به تلخی و ناخوشی نمیرسد، حتی اگر به هفتاد داستان هم اشاره شود.
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
هوش مصنوعی: من به اندازه تو کوتاه نخواهم آمد و نمیخواهم از عشق و محبت خود بکاهم؛ تا زمانی که تو را ببینم و شب قدرم را با دیدارت پر کنم.
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
هوش مصنوعی: زیر بار ناز بنده هیچکس جز خداوند بخشنده نمیتواند برود، و در زیبایی و ناز حسان هم هیچکس جز پیامبر مختار نتواند به پا خیزد.
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
تا شود خاک سیه کنفیکون زر عیار
هوش مصنوعی: من میخواهم ستایش تو را بر روی زمین بگویم تا این خاک تیره به مانند زر گرانبها و ارزشمند شود.
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
هوش مصنوعی: سپس اگر زر بدهم، کار را مانند زر خوب انجام میدهم، اما اگر در پی زر نباشم، چهرهام زشت خواهد شد.
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
هوش مصنوعی: راستش را بگویم، مثل کفی که در دریاچهای پر از جواهرات قرار دارد، وجود تو با ارزش و درخشان است. اما برای من که خاک سیاه و بیارزشی هستم، رسیدن به ارزش تو چه فایدهای دارد؟
آفتاب فلکآرای تو بر جای بود
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
هوش مصنوعی: نور خورشید زیبای تو همیشه در جای خود خواهد بود و هرگز کم نخواهد شد، چرا که این روشنی، دنیا را از تاریکی نجات میدهد و نیازی به چراغ دیگری ندارد.
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
هوش مصنوعی: به محض اینکه به نزد پزشکان و دانشمندان عشق برویم، متوجه میشویم که عشق، بیماری دل است و عاشق، همیشه در رنج و بیماری به سر میبرد.
دل من باد گرفتار چنین بیماری
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
هوش مصنوعی: دل من در دام عشق و بیماری تو فروافتاده است، ای خداوند، همیشه بر من مراقبت کن.