گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - ایضا در مدح سلطان سنجر

گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد
شاه سنجر که کمترین خَدَمَش
در جهان پادشه نشان باشد
پادشاه جهان که فرمانش
بر جهان چون قضا روان باشد
آنکه با داغ طاعتش زاید
هرکه ز ابنای انس و جان باشد
وانکه با مهر خازنش روید
هرچه ز اجناس بحر و کان باشد
دستهٔ خنجرش جهانگیرست
گرچه یک مشت استخوان باشد
عدلش ار با زمین به خشم شود
امن بیرون آسمان باشد
قهرش ار سایه بر جهان فکند
زندگانی در آن جهان باشد
مرگ را دایم از سیاست او
تب لرز اندر استخوان باشد
هرکجا سکه شد به نام و نشانش
بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد
هرکجا خطبه شد به نام و بیانش
نطق را دست بر دهان باشد
ای قضا قدرتی که با حزمت
کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد
رایتت آیتی که در حرفش
فتح تفسیر و ترجمان باشد
می‌نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب‌دان باشد
گویم از رای و رایتت شب و روز
دو اثر در جهان عیان باشد
رای تو رازها کند پیدا
که ز تقدیر در نهان باشد
رایتت فتنها کند پنهان
که چو اندیشه بی‌کران باشد
لطفت ار مایهٔ وجود شود
جسم را صورت روان باشد
باست ار بانگ بر زمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد
نبود خط روزیی مجری
که نه دست تو در ضمان باشد
نشود کار عالمی به نظام
که نه پای تو در میان باشد
در جهانی و از جهان پیشی
همچو معنی که در بیان باشد
آفرین بر تو کافرینش را
هرچه گویی چنین چنان باشد
روز هیجا که از درخشش سنان
گرد راکسوت دخان باشد
در تن اژدهای رایتهات
باد را اعتدال جان باشد
شیر گردون چو عکس شیر در آب
پیش شیر علم‌ستان باشد
هم عنان امل سبک گردد
هم رکاب اجل گران باشد
هر سبو کز اجل شکسته شود
بر لب چشمهٔ سنان باشد
هر کمین کز قضا گشاده شود
از پس قبضهٔ کمان باشد
اشک بر درعهای سیمابی
نسخت راه کهکشان باشد
چون بجنبد رکاب منصورت
آن قیامت که آن زمان باشد
هر که راشد یقین که حملهٔ تست
پای هستیش بر گمان باشد
روح روح الامین در آن ساعت
نه همانا که در امان باشد
نبود هیچکس به جز نصرت
که دمی با تو همعنان باشد
هر مصافی که اندرو دو نفس
تیغ را با کفت قران باشد
صد قران طیر و وحش را پس از آن
فلک از کشته میزبان باشد
خسروا بنده را چو ده سالست
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آنکه بشناسیش
وانگهت رایگان گران باشد
چه شود گر ترا در این یک بیع
دست بوسیدنی زیان باشد
یا چه باشد که در ممالک تو
شاعری خام قلتبان باشد
لیکن اندر بیان مدح وغزل
موی مویش همه زبان باشد
تا شود پیر همچو بخت عدوت
هم درین دولت جوان باشد
تا هوای خزان به بهمن و دی
زرگر باغ و بوستان باشد
باغ ملک ترا بهاری باد
نه چنان کز پیش خزان باشد
خطبها را زبان به ذکر تو تر
تا ممر سخن دهان باشد
سکها را دهان به نام تو باز
تا ز زر در جهان نشان باشد
مدتت لازم زمان و مکان
تا زمان لازم مکان باشد
همتت ملک‌بخش و ملک ستان
تا به گیتی ده و ستان باشد
در جهان ملک جاودانت باد
خود چنین ملک جاودان باشد

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

شاه سنجر که کمترین "خدمش"
در بیت دوم صحیح تر است.

شاه سنجر که کمترین "خدمش"
درست است.

1392/05/25 21:07
ایمانچ

روز هیجا که از «درخشِ» سنان نه درخشش.
طبق دیوان شاعر به تصحیح مدرس رضوی جلد یکم صفحه‌ی 136.

1397/04/12 17:07
محمد فلاح

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را
که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُرِّ لفظ دَری را
(ناصر خسرو)

1399/12/23 12:02
محمد فلاح

این شعر ننگِ شاعر است که چنین شعر پر معنا و پرمغزی را به پای سنجر ریخته.
به قول ناصر خسرو قبادیانی:
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را

1400/10/15 13:01
امیرالملک

ننگ از ماست که مغزمان از مارکسیسم و بورژوا و فئودال و شاه-ظالم-پنداری چندان پرشده که عشق مداح به ممدوحش را در نمی یابیم که چگونه جلوه عشق ازلی انسان می شود.

1401/02/22 18:04
جهن یزداد

اگر چون سامانیان و غزنوی و دیلمی بودند یا چون شاهان جستانی و شروانشاهان بودند آری درباره انوری این استاد سخن میدانیم  که به انان مهر نمی ورزید   با این همه سخنوران بزرگ را چاره ای نبود   سخنور چه کند در روزگار و سرزمینی که مردمش سخن را  ارج نمینهند  و روزگار  م سخت بود  سلجوقیان  ویرانگری  بسیار اوردند مردم تهی دست بودند  سخنوران را هم ارج نمیداشتند آن نخستینهایشان طغرل و خویشانش که چیزی از سخن و شاهی نمیدانستند یک مشت دزد بودند که با نیرنگ و گریه و زاری و فریفتن اخوندهای نادان  در بزرنگاهی بر ایران در امدند  سپسین ترها هم مانند سنجر اننان  دست و چشمشان تنگ بود که سخنوری چون انوری  برای نیم من جو  و یک بسته هیزم  بازاریان را چکامه میسرایید تا زمستان را سر کند - به قول متنبی اینهایی که تا دیروز برده زرخرید بودند چگونه بزرگی آموخته باشند
من علم الاسود المخصی مکرمة
 اقومة بیض ام ابائه الصید
ام انه فی ید النخاس دامیة
او قدره و هو بالفلسین مردود
افسوس که نان پخته خامان دارند
اسباب تمام ناتمامان دارند
 انان که به بردگی نمی ارزیدند
 امروز کنیزان و غلامان دارند

1402/05/04 16:08
امیرالملک

کافیست قصیده دیگر انوری با مطلعِ

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

نامهٔ اهل خراسان به بر خاقان بر

را بخوانید که وجهی دیگر از رابطه شاه و شاعر را دریابیم. آنجا پسر خوانده سنجر را نوعی منجی خوانده و هیچ نفاقی در شعر احساس نمی‌شود.  در مورد خیلی از اشعار انوری وضعی از سپیدکاری (دو رویی) را نمی‌بینم. 

البته در کار خیلی شاعران مادح این نفاق هست چنانکه رابطه متنبی و ممدوحش کافور پر از دورویی بود و در آخر هم به هجو کافور ختم شد. ولی رابطه او با صیف الدوله بسیار عمیق و پر شفقت بود.

1401/02/21 01:04
deargoli deargoli@gmail.com

سلام   معنای بیت اول:                            گر دل و دست بحر و کان باشد. دل و دست خدایگان باشد

به نثر روان چیست؟

1402/05/03 21:08
امیرالملک

در بیت آرایه تشبیه مشروط است.

یعنی اگر فرض کنیم دل و دست انسان به مثابه دریا و معادن باشد آنگاه دل و دست پادشاه ما چنین است، از جود بخشش بسیاری که دارد.

1402/08/03 15:11
رضا صدر

در باب این قصیده داستان زیر رو از یکی از آموزگارانم شنیدم که حتی اگر بر ساخته باشه خالی از لطف نیست و در عین حال تصویرگر جنبه‌ای از  دربار آن موقع: این اولین قصیده‌ای است که انوری در حضور سنجر می‌خونه. قبل از اون،چنانکه در این قصیده هم اشاره می‌کنه، حدوداً ده سال مترصد فرصتی بود برای راه یافتن به دربار سنجر. تا آن زمان شاعر اصلی دربار سنجر امیر معزی (https://ganjoor.net/amir ) بود که با ترفندی مانع نزدیک شدن شاعران خوب دیگه می‌شد، به این صورت که هر شاعری که تقاضای فرصت می‌کرد برای  خواندن شعر در حضور سنجر،  باید اول آن رو برای امیر معزی می‌خواند تا او شعر رو محک بزنه و اجازه بده. امیر معزی هم که حافظه بسیار خوبی داشت هنگامی که بعداً شاعر شعر رو در مقابل سنجر می‌خواند،شعر خواندن او رو در میانه شعر  قطع می‌کرد و بقیه شعر رو می‌خوند و می‌گفت که این شعر رو تو نگفتی بلکه قبلاً دیگری گفته یا خود من گفتم. انوری این داستان رو شنیده بود و وقتی که خود با امیر معزی ملاقات می‌کنه، میگه که شعری داره با مطلع: زهی شاه و زهی شاه و زهی شاه//زهی میر و زهی میر و زهی میر. امیر معزی می‌خنده و میگه خوب بد نیست فقط پیشنهاد می‌کنم مصرع دوم رو تغییر بدی به زهی ماه و زهی ماه و زهی ماه، و به این ترتیب با اطمینان به اینکه خطری او را تهدید نمی‌کنه اجازه میده که انوری برای سنجر شعرش رو بخونه. انوری هم با به دست آوردن این فرصت، شروع می‌کنه: گر دل و دست بحر و کان باشد// دل و دست خدایگان باشد ... و بعد از یکی دو بیت اول رو می‌کنه به امیر معزی و میگه اگر  این رو قبلاً شنیده‌ای  بخون، و به این ترتیب به امیر معزی که عاجز مونده بود رودست می‌زنه، به دربار سنجر راه پیدا می‌کنه و شاعر مقرب او می‌شه.