قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - قال فیالتفاخر و شکایة الزمان
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در تهنیت ماه رمضان و مدح مجد الدین ابوالحسن عمرانی: مرحبا نو شدن و آمدن عید صیامقصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در شکر مجلس صاحب ناصرالدین: ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم
جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم
هوش مصنوعی: هنگامی که از عدم به وجود آمدم، تنها غم و اندوه نصیب من شد و از دست چرخ زمان و سرنوشت ظالمانه، جز درد و رنج چیزی به من نرسید.
خون شد دلم در آرزوی آنکه یک نفس
بیخار غم ز گلشن شادی گلی برم
هوش مصنوعی: دل من از آرزوی کسی پر از غم و اندوه شده و آرزو دارم که یک لحظه بدون درد و رنج، از باغ خوشحالی گلی بچینم.
پیموده گشت عمر به پیمانهٔ نفس
گویی به کام دل نفسی کی برآورم
هوش مصنوعی: عمر من به اندازهٔ نیازهای نفسم گذشت، اما نمیدانم چه زمانی میتوانم آرزوهای دلم را برآورده کنم.
کردم نظر به فکر در احکام نه فلک
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم
هوش مصنوعی: به افکارم نگاهی انداختم و در قوانین زندگی تأمل کردم، اما جز غم و اندوه، چیزی از عمر همسرم نصیبم نشد.
هستم یقین که در چمن باغ روزگار
بیبر بود نهال امیدی که پرورم
هوش مصنوعی: من به خوبی میدانم که در باغ زندگی، نهال امیدی که من پرورش دادهام، بیثمر و بیبر است.
در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر
جز خون دل ز دست زمانه نمیخورم
هوش مصنوعی: در محفل زندگی پر از رنج و سختی، تنها چیزی که از عمرم باقی مانده، جز درد و غم دل نیست که از زمانه به من رسیده است.
زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس
پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم
هوش مصنوعی: زیرا که زمانی که میخواهم از دل و اندیشهام چیزی بگویم، اشکهایم مانند خون از چشمانم سرازیر میشود.
از کحل شب چو دیدهٔ ناهید شب گمار
روشن شود چو اختر طبع منورم
هوش مصنوعی: وقتی که شب به چشم من مانند کحلی مینشیند، روشن میشود و نورانی میگردد، همانند ستارهای که میدرخشد. من نیز با این حال، طبیعی روشن و پرنور دارم.
خورشید غم ز چشمهٔ دل سر برآورد
تا کان لعل گردد بالین و بسترم
هوش مصنوعی: دل پر از اندوه و غم بود، اما ناگهان روشنایی و امیدی در آن به وجود آمد که مانند لعل و جواهر، جای خواب و استراحت من را زینت بخشد.
حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
درویشم از نشاط و زانده توانگرم
هوش مصنوعی: حالم به شدت متضاد شد، چرا که در این دنیا، زندگی درویش به اندازهای شاداب است که من احساس توانگری میکنم.
دست زمانه جدول انده به من کشید
زیرا که چون قلم به صفت سخت لاغرم
هوش مصنوعی: زمانه برای من نقشهای از اندوه کشید چرا که من مانند قلمی بسیار باریک و نازک هستم.
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف
گویی عرض گشاده شد از بند جوهرم
هوش مصنوعی: وجودم به گونهای ناچیز و کوچک شده است که مثل اینکه بند وجودم به واسطهی اشکال مختلف گشاده شده است.
از روشنان شب که چو سیماب و اخگرند
پیوسته بیقرار چو سیماب و اخگرم
هوش مصنوعی: در شبهای روشن، افرادی وجود دارند که مانند جیوه و خاکستر همیشه ناآرام و بیقرارند. من نیز همچون آنها همیشه در حال ناآرامی هستم.
وز بازی سپهر سبکبار بوالعجب
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرم
هوش مصنوعی: از بازی دنیا و سرنوشت که به نوعی عجیب و پیچیده است، بر روی تخته نرد زندگی، رنجها و سختیها گریبانگیر من شده است.
بیآب شد چو چشمهٔ خورشید روزگار
در عشق او رواست که بنشیند آذرم
هوش مصنوعی: وقتی که روزگار مانند چشمهای از نور خورشید بیتغییر و خشک میشود، عشق او باعث میشود که من با شوق و افتخار بنشینم و آرامش کنم.
بر من در حوادث و انده از آن گشاد
کز خانهٔ حوادث چون حلقه بر درم
هوش مصنوعی: در زمانهای سخت و هنگام غم و اندوه، احساس راحتی و آرامش میکنم، گویی که این مشکلات به در خانهام وارد نمیشوند و من از آنها در امانم.
خواندم بسی علوم ولیکن به عاقبت
علمم وبال شد که فلک نیست یاورم
هوش مصنوعی: من علم و دانش زیادی را فراگرفتم، اما در نهایت، این دانش به ضرر من تبدیل شد، زیرا نمیتوانم به کسی اعتماد کنم یا از کسی یاری بگیرم.
کوته کنم سخن چو گواه دل منند
چشم عقیق بارم و روی مزعفرم
هوش مصنوعی: سخنانم را مختصر میکنم زیرا چشمهایم گواهی بر احساسات من هستند. چشمانم مانند سنگ عقیق درخشان و صورتم مانند زعفران زیباست.
صحرای عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
از رنج دل به پای نفس زود بسپرم
هوش مصنوعی: اگرچه زندگی به نظر عقلانی و زیبا میرسد، اما از درد دل و رنجی که به دنبال دارد، خیلی زود تسلیم خواستههای نفس میشوم.
کین چرخ سرکشست و نباشد موافقم
وین دهر توسن است و نگردد مسخرم
هوش مصنوعی: این دنیا مانند چرخشی است که هیچگاه با من سازگار نیست و این زمان مانند اسبی است که هرگز رام نمیشود.
ای چرخ سفلهپرور دلبند جانشکر
شد زهر با وجود تو در کام شکرم
هوش مصنوعی: ای چرخ فلک که هر کس را به نوعی میپروری، دلم به عشق تو شاد است، چون وجود تو تلخیها را به شیرینی تبدیل کرده است.
واقف نمیشوی تو بر اسرار خاطرم
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برم
هوش مصنوعی: تو از رازهای دل من آگاه نمیشوی، زیرا که به نظرم مزاج تو خراب شده است.
گر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرم
هوش مصنوعی: اگر بینیات خشک شود، تعجب نکن؛ زیرا در گلو و بینیات بویی خوش همانند بوی مشک وجود دارد.
ای بیوفا جهان دلم از درد خون گرفت
دریاب پیش از آنکه رسد جان به غرغرم
هوش مصنوعی: ای بیوفا، دنیا، دلم پر از درد و رنج شده است. لطفاً مرا درک کن و به کمک من بشتاب قبل از اینکه جانم به آخر برسد و به آشفتگی بيفتد.
یکتا شدم به تاب هوای تو تاکنون
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرم
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، تنها و بینظیر شدم و تا حالا بار غم، باعث شده که قلبم دو قسمت شود و مانند حلقه چنبرم تغییر شکل دهد.
ای روزگار شیفته چندین جفا مکن
آهستهتر که چرخ جفا را نه محورم
هوش مصنوعی: ای روزگار، لطفاً کمتر به من ظلم کن، چون من نه قدرت تحمل این همه جفا را دارم.
چون آمدم بر تو که پایم شکسته باد
راه وفا سپر که جفا نیست درخورم
هوش مصنوعی: وقتی که به تو آمدم، مانند کسی هستم که پایش شکسته و نمیتواند راه وفا را بپیماید. در این حال، دیگر جفا و بیوفایی برای من قابل تحمل نیست.
در آب فتنه خفته چو نیلوفرم مدار
بر آتش نهیب مسوزان چو عنبرم
هوش مصنوعی: مثل نیلوفر در آب آرام دارم، اما اگر بر آتش تو بزنید، مانند عنبر میسوزم.
وز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
چون خاک خیره طبعم و چون باد مضمرم
هوش مصنوعی: از سنگینی رنج و فشار، جسمم را تضعیف نکن. چون خاکی که بیخبر است، وجودم را پنهان کن همچون باد.
چون روشن است چشم جهان از وجود من
تاری چرا شود ز تو این چشم اخترم
هوش مصنوعی: چرا باید چشمان من که به روشنایی وجودم روشن است، از تو تاریک شود؟
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در علم هر زمان به تفکر فزونترم
هوش مصنوعی: اگر در لذتها کمبود احساس کنم، ناشی از طبع بد من است، اما در علم همواره در حال تفکر و اندیشهام و هر روز بیشتر میآموزم.
زان کز برای دیدن گلهای معرفت
در باغ فکر دیده گشاده چو عبهرم
هوش مصنوعی: به خاطر دیدن گلهای شناخت و دانایی، چشمم را در باغ اندیشهام باز کردهام، مانند عبهرم.
ملک خرد چو نیست مقرر به نام من
هستم ذلیل گر ملک هفت کشورم
هوش مصنوعی: اگر خرد و فهم من ثابتی نداشته باشد، حتی اگر در هفت کشور پادشاهی کنم، باز هم ذلیل و ناتوان هستم.
از شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
بادی گرفت در سر یعنی که من زرم
هوش مصنوعی: از خجالت آفتاب، رنگ چهره خاک به زردی گرایید و وزش بادی به جانم افتاد که نشاندهندهٔ ضعف من است.
اوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرم
هوش مصنوعی: اگر از هفت سرزمین اگر همگی طلا شوند، باز هم به آن اهمیت نمیدهم و آن را بیارزش میدانم.
گشتم غلام همت خویش از برای آنک
با روشنان چرخ به همت برابرم
هوش مصنوعی: من به خاطر اراده و تلاش خودم، به دنبال این هستم که همپای انسانهای فرهیخته و روشنفکر در مسیر زندگی حرکت کنم.
چرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
بیبار چون چنارم و بیبر چو عرعرم
هوش مصنوعی: اگر روزگار بر من بگذرد و مانند یک درخت چنار در باغ بیثمر شوم، مانند یک درخت عرعر نیز بیبر و بیثمر خواهم بود.
در صفهٔ دل از پی آزادی جهان
هر ساعتی بساط قناعت بگسترم
هوش مصنوعی: در دل خود به دنبال آزادی و رهایی از دنیا هستم و هر لحظه تلاش میکنم که با رضایت و قناعت زندگی کنم.
روح آرزو کند که چون این چرخ لاجورد
بندد ز اختران خردبخش زیورم
هوش مصنوعی: روح من آرزو دارد که مانند این آسمان آبی به زیبایی و شادی بپیوندد و از ستارههای خوشبختی زینتهایی برایم بیاورد.
لیکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
کز باد و خاک و آتش و آبست پیکرم
هوش مصنوعی: من در عالم علوی و برین همچون سیاره زهره میشوم، ولی راستش این است که به دلیل وجود باد، خاک، آتش و آب، جسم من تحت تأثیر قرار میگیرد.
تا از حد جهان ننهم پای خود برون
گردون به بندگی ننهد دست بر سرم
هوش مصنوعی: تا زمانی که از مرزهای دنیا پا فراتر نگذارم، سرم را به خاطر بندگی به دست کسی نمیسپارم.
حوران همه گشاده نقاب از جمال خویش
من چون خیال بستهٔ تمثال آزرم
هوش مصنوعی: حوریها همه صورتهای خود را به نمایش گذاشتهاند، اما من همچنان در خیال خود و در حس شرم و حیایی که دارم، به تصویر تصوراتم محدود ماندهام.
در آرزوی لفظ فلکسای من جهان
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرم
هوش مصنوعی: در آرزوی صدای خوش من، جهان همچون منبر بزرگی بر سر خود گذاشته است.
با من سپهر آینه کردار چند بار
گفت این سخن ولیک نمیگشت باورم
هوش مصنوعی: آسمان بارها در مورد اعمال من این حرف را گفت، اما من هرگز نتوانستم به آن باور پیدا کنم.
گیرم کنون چو صبح گریبان آسمان
در عالم خیال چه باشد چو بنگرم
هوش مصنوعی: حال که صبح شده و آسمان در دنیای خیال مانند گریبان است، وقتی به آن نگاه میکنم چه احساسی به من دست میدهد.
در مکتب ادب ز ورای خرد، نهاد
استاد غیب تختهٔ تهدید در برم
هوش مصنوعی: در آموزش ادب، از مرزهای عقل و دانش، معلمی از عدم، تختهای برای تهدید و هشدار به من داده است.
چون خواستم که ثبت کنم بر بیاض دل
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرم
هوش مصنوعی: وقتی خواستم که افکار و احساساتم را بر روی ورق سفیدی ثبت کنم، ستارهها با خرد خود اجازه ندادند که این نوشته من شکل بگیرد.
داند که از مکارم اخلاق در صفا
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم
هوش مصنوعی: آن کس که از فضایل اخلاقی آگاه است، مانند درخت طوبی در بهشت میباشد و همانند جانش از سرزمین خود دور نمیشود.
بر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
با دست کار گردش چرخ مدورم
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به مجموعه حواس و ویژگیهای انسانی اشاره دارد و میگوید که با کمک این حواس و صفات در زندگی به پیش میرود و تلاش میکند. او به نوعی در حال چرخش و حرکت در زندگی است و بر اثر کار و کوشش، در مسیر خود ادامه میدهد.
از من بدی نیامد و ناید ز من بدی
کز عنصر لطیف وز پاکیزه گوهرم
هوش مصنوعی: من از خودم بدی نداشتهام و نخواهم داشت، چون از ماهیت دلنشین و پاکی برخوردارم.
بر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم
هوش مصنوعی: در آسمان اکرام و بزرگواری، مانند سیاره مشتری به واسطه نور دانش و خرد، من در زمرهی خوشبختترین افراد هستم.
از بهر دیدنم همه تن چشم شد فلک
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرم
هوش مصنوعی: آسمان برای دیدن من، تمام وجودش را به چشم تبدیل کرده است، زیرا وقتی به عقل و درک آسمان نگاه میکنم، او را مانند دلبرم میبینم.
در دیدهٔ جهان ز لطافت چو لعبتم
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرم
هوش مصنوعی: در نگاه جهانیان، من چون بازیچهای نرم و لطیف هستم. بر فراز زمان، همچون تاجی زیبا از نیکویی و بلاغت درخشیدهام.
در آشیان عقل چو عنقای مغربم
بر آسمان فضل چو خورشید ازهرم
هوش مصنوعی: من در دنیای عقل و اندیشه مانند پرندهای افسانهای هستم که در آسمان دانش درخشان و تابناک مانند خورشید میدرخشم.
روحست هم عنانم اگرچه مرکبم
عقل است همنشینم اگرچه مصورم
هوش مصنوعی: اگرچه سوار بر مرکب هستم، اما روح من است که مرا هدایت میکند. هرچند که به شکل ظاهری وجود دارم، عقل من همواره همراهم است.
در مجلس مذاکره علمست مونسم
در منزل محاوره فضلست رهبرم
هوش مصنوعی: درGatherings of discussion، دانش من همراهم است و در خانه گفتگو، فضیلت من راهنمای من است.
از خلق روزگار نیاید چو من پسر
در پردهام چه دارد آخر نه دخترم
هوش مصنوعی: من فرزند این زمانهام و مانند من کسی در این پرده زندگی نمیکند. در نهایت، چه اهمیتی دارد که من دخترم یا پسر؟
از اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در پردهٔ جهان چو حوادث مسترم
هوش مصنوعی: اگر از ستارههای فضل و نیکی، مرا جدا کنند، در دنیای پر از پرده و حوادث، به مانند یک بید در حال بلاتکلیفی و سردرگمی خواهم بود.
داند یقین که از نظر آفتاب عقل
در چشم کان فضل چو یاقوت احمرم
هوش مصنوعی: او به خوبی میداند که نور عقل مانند تابش آفتاب در چشمان من است و فضیلت من به زیبایی و ارزش یاقوت قرمز میماند.
در دانشی که آن خردم را زیان شدست
بر آسمان جان چو عطارد سخنورم
هوش مصنوعی: در دانشی که به آن علاقه دارم و در آن مهارت دارم، احساس میکنم که به من آسیب رسانده است. جان من مانند عطارد، که معروف به سخنوری است، در آسمان میدرخشد.
گلهای بوستان سخن را چو گلبنم
عنقای آشیان خرد را چو شهپرم
هوش مصنوعی: گلهای سخن مانند گلهای باغ زیبا و دلنوازند و حقیقتها و فلسفههای عمیق مانند پرندگانی هستند که در آشیان خرد آرام میگیرند و به فلسفه و شناخت بیشتری میرسند.
از باغ فضل با لطف دستهٔ گلم
وز بحر طبع با صدف لؤلؤ ترم
هوش مصنوعی: از باغ مهربانی با گلهای زیبا و از دریا با صدفی پر از مروارید، برخوردارم.
ماه سخن شده است ز من روشن ای عجب
گویی بر آسمان سخن چشمهٔ خورم
هوش مصنوعی: ماه با گفتار من روشن شده است و عجیب است که گویی چشمهٔ خورشید در آسمان سخن میگوید.
زاول به پای فکر شدم در جهان علم
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرم
هوش مصنوعی: من با پای تفکر، به واسطه علم و دانش به جستجوی حقیقت پرداختم تا آنچه در دل و ذهنم نهفته بود، اکنون به شکل و نمایانی آشکار شود.
بر من چو باز شد در بستانسرای جان
زین نظم جانفزای جهان گشت چاکرم
هوش مصنوعی: وقتی در فضای دلانگیز زندگیام باز میشود، حس میکنم که به لطف این نظم زیبا، جانم سرشار از زندگی و عشق میگردد و در این دنیا بینظیر، به خدمت شما در میآیم.
بادهٔ لطیف نظم مرا بین که کلک چون
سرمست میخرامد بر روی دفترم
هوش مصنوعی: نگاه کن به شراب نازک که چگونه قلمم مانند یک فرد سرمست بر روی صفحه حرکت میکند.
معشوق دلبرم چو خط دلبرم بدید
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرم
هوش مصنوعی: معشوقه زیبای من، وقتی خط دلبرم را دید، سوگند خورد و گفت که زلفهایش برای من معنایی خاص دارند.
کز خط روزگار چنین خط دلربای
پیدا نشد ز عارض خورشید پیکرم
هوش مصنوعی: از چالشهای زندگی، همچون زیباییهای دلربا، هیچ خطی به دلانگیزی پیدا نشد و همچون عارض خورشید، هیچ چیز به زیبایی جسم من نمیرسد.
با این کفایت و هنرم در نهاد عمر
اسباب یک مراد نگردد میسرم
هوش مصنوعی: با این توانایی و هنری که در وجودم هست، نمیتوانم به هدفی که دارم برسم.
هم بگذرد مدار غم ای جان چو عاقبت
بگذارم این سرای مجازی و بگذرم
هوش مصنوعی: غصهها و مشکلات زندگی بهزودی میگذرند، ای عزیز. من نیز درنهایت این دنیای فانی را رها کرده و از آن عبور میکنم.

انوری