بخش ۳۰ - بیمار شدن شمع و شکایت کردن از فلک
کسی تا کی ز داغ دل گدازد
دلی تا کی سوز عشق سازد
تنی کز داغ عشق افگار باشد
گر از مردن رهد بیمار باشد
شد آخر شمع بیمار از غم دوست
فتادش آتش تب در رگ و پوست
وجود نازکش چون تب کشیدی
عرق همچون گل از رویش چکیدی
چو از جانش زدی آتش زبانه
ز گلنارش فتادی نار دانه
گدازان شد تنش از تابش تب
صدش تبخاله بیرون ریخت از لب
ز تب سیم تنش از تاب میشد
چو سیم از آتش دل آب میشد
تن کافوری آنماه گلچهر
گدازان چو برف از تابش مهر
ز دل آتش بجای ناله میخاست
چو ماه چارده پیوسته میکاست
چو کلکی شد بدن از ضعف حالش
عیان شد رشته جان همچو نالش
نماند از هستی اش چون لاله آنماه
بجز داغ درون و شعله آه
چنانش آتش تب رخ برافروخت
که از گرمی جبینش دست میسوخت
ز تاب تب فرا رفت از سرش دود
کشید از سینه آهی آتش آلود
زبان بگشاد با چندین شکایت
همیگفت از سر سوز این حکایت
که کینت ایفلک با من چها کرد
ترا از یار و یار از من جدا کرد
مگر کم سوخت جانم ای ستمگر
که افزودی چنین داغش بر سر
تنم میسوزی و من میگدازم
که کوته میشود عمر درازم
چو مه آن کز تو در اوج کمالست
کمال دولتش عین زوالست
چراغ مهر کو را مهربانی
سحر افروزی و شامش نشانی
ز خاکش برکشی تا اوج افلاک
رسانی ذره ذره باز بر خاک
مه باریک را چون رشته تن
قوی دل گردد از مهر تو چون من
چو من آنگه که کار وی شود راست
بداغ نا امیدی بایدش کاست
کسی چون باشد از مهر تو شاکر
که خود سازی و هم خود سوزی آخر
بسوزی هر که را رخ برفروزی
نیفروزی چراغی تا نسوزی
شبی با کس نیاری روز کردن
که در روزش گذاری زنده چون من
ز تو هر کس چراغی برفروزد
چو بیند کوکب بختش بسوزد
چو برق آن کز تو در عالم علم گشت
کسی تا چشم برهم زد عدم گشت
نیم مومن اگر یکتن ز پستی
بکام دل رسانی تا تو هستی
چراغ کس نگردد از تو روشن
که ننشیند بزیر تیغ چون من
بشهد شکرین پروردنم چیست
بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست
چو نخل مومم از بهر چه بستی
چه بستی، از چه رو بازم شکستی
همه طور تو بی هنجار باشد
همه دور تو بی پرگار باشد
نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ
که اهل دل همه مردند ازین باغ
به آتش سوزم اینم کامرانیست
به حسرت میرم اینم زندگانیست
ز ضعفم بسکه یارای نفس نیست
اگر میرم کسی فریاد رس نیست
چنان در خود فرو رفتم که دیگر
مگر بردارم از جیب عدم سر
هوا داری که دل کردم بدو گرم
ببادش داده یی بادت ز من شرم
روا داری که از جور رقیبی
به تنهایی بمیرم چون غریبی
گر این جور و جفا بر من گزینی
الهی هم به روز من نشینی
بخش ۲۹ - زاری شمع از فراق پروانه: بلایی همچو تنهایی نباشدبخش ۳۱ - آگاهی عنبر و کافور از حال شمع: چو باشد بر دلی از داغ تابی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کسی تا کی ز داغ دل گدازد
دلی تا کی سوز عشق سازد
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند تا ابد از درد دل رنج ببرد و دلش همیشه در آتش عشق بسوزد.
تنی کز داغ عشق افگار باشد
گر از مردن رهد بیمار باشد
هوش مصنوعی: بدنی که به خاطر عشق رنج میکشد، حتی اگر از مرگ فرار کند، همچنان بیمار و ناتوان خواهد بود.
شد آخر شمع بیمار از غم دوست
فتادش آتش تب در رگ و پوست
هوش مصنوعی: شمع سرانجام از غم معشوقش خاموش شد و آتش تب در رگ و پوستش افتاد.
وجود نازکش چون تب کشیدی
عرق همچون گل از رویش چکیدی
هوش مصنوعی: وجود دلربایت مانند تب و دلتنگی به انسان عرق میاندازد، درست مانند گلی که از رویش عرق میچکد.
چو از جانش زدی آتش زبانه
ز گلنارش فتادی نار دانه
هوش مصنوعی: وقتی که از وجودش شعلهای بر خاست، به خاطر گلش آتش به او افتاد.
گدازان شد تنش از تابش تب
صدش تبخاله بیرون ریخت از لب
هوش مصنوعی: بدنش به خاطر شدت تب ذوب شده و از لبانش بخار خروج میکند.
ز تب سیم تنش از تاب میشد
چو سیم از آتش دل آب میشد
هوش مصنوعی: از شدت تب، بدنش مانند سیمی داغ میشد و از شدت عشق، دلش به مانند آهنی که در آتش آب میشود، ذوب میگردید.
تن کافوری آنماه گلچهر
گدازان چو برف از تابش مهر
هوش مصنوعی: آنماه گلچهر با زیبایی خیرهکنندهاش مانند برفی است که در گرمای آفتاب ذوب میشود.
ز دل آتش بجای ناله میخاست
چو ماه چارده پیوسته میکاست
هوش مصنوعی: از دل آتش به جای ناله و گریه، نور و روشنایی میجست؛ مانند ماه چهاردهم که همواره در حال کاهش و کم شدن است.
چو کلکی شد بدن از ضعف حالش
عیان شد رشته جان همچو نالش
هوش مصنوعی: وقتی که بدن او به خاطر ناتوانی ضعیف شد، حالش به وضوح پیدا شد و مانند یک ناله، ارتباط جانش مشخص گشت.
نماند از هستی اش چون لاله آنماه
بجز داغ درون و شعله آه
هوش مصنوعی: از وجود آن ماه مانند لاله چیزی جز درد درونی و آتش اشک باقی نمانده است.
چنانش آتش تب رخ برافروخت
که از گرمی جبینش دست میسوخت
هوش مصنوعی: شوق و عشق او چنان شدید است که حرارتش چهرهاش را میسوزاند و گرمی پیشانیاش به اندازهای است که حتی دستان دیگران را نیز میسوزاند.
ز تاب تب فرا رفت از سرش دود
کشید از سینه آهی آتش آلود
هوش مصنوعی: از شدت عشق و احساس، او به شدت دچار تب و تابی شده است و از سینهاش آهی مملو از آتش و درد بر میآید.
زبان بگشاد با چندین شکایت
همیگفت از سر سوز این حکایت
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و با نارضایتیهای زیادی شروع به گفتن داستانی از عمق دلتنگیاش کرد.
که کینت ایفلک با من چها کرد
ترا از یار و یار از من جدا کرد
هوش مصنوعی: کینت ایفلک با من چه کرد، که تو را از من جدا کرد و یارم نیز از من دور شد.
مگر کم سوخت جانم ای ستمگر
که افزودی چنین داغش بر سر
هوش مصنوعی: آیا کمتر از این سوختگی را تحمل کردهام، ای ظالم که اکنون بر درد و رنج من افزودهای؟
تنم میسوزی و من میگدازم
که کوته میشود عمر درازم
هوش مصنوعی: بدنم در آتش عشق میسوزد و من با این حال در حال نوشیدن هستم، زیرا عمر طولانی من به این صورت به سرانجام نزدیکتر میشود.
چو مه آن کز تو در اوج کمالست
کمال دولتش عین زوالست
هوش مصنوعی: مانند ماهی که در اوج زیبایی و کمال قرار دارد، وضعیت او دردسرهای خاص خود را دارد که در حقیقت نشانهٔ زوال و پایان است.
چراغ مهر کو را مهربانی
سحر افروزی و شامش نشانی
هوش مصنوعی: چراغ محبت تو باعث روشنی و دلگرمی است و نشانهای از مهربانی در صبح و شب است.
ز خاکش برکشی تا اوج افلاک
رسانی ذره ذره باز بر خاک
هوش مصنوعی: اگر تو از خاک او را بلند کنی و به اوج آسمانها برسانی، در پایان دوباره باید به همان خاک برگردانی.
مه باریک را چون رشته تن
قوی دل گردد از مهر تو چون من
هوش مصنوعی: ماه باریک مثل رشتهای است و دل قوی من از عشق تو به تپش درآمده است، بهسان خودم.
چو من آنگه که کار وی شود راست
بداغ نا امیدی بایدش کاست
هوش مصنوعی: وقتی که کار او به درستی انجام میشود، باید ناامیدی را از دل بیرون بکنیم.
کسی چون باشد از مهر تو شاکر
که خود سازی و هم خود سوزی آخر
هوش مصنوعی: کسی که به مهر و محبت تو قدردان باشد، چه معنایی دارد وقتی که همواره خود را برای تو میسازد و در عین حال به خود آسیب میزند؟
بسوزی هر که را رخ برفروزی
نیفروزی چراغی تا نسوزی
هوش مصنوعی: اگر کسی مثل تو با زیباییاش به کسی نگاه کند، دل آن شخص میسوزد. پس خوب است که چراغی روشن کنی تا دیگران در آتش عشق نسوزند.
شبی با کس نیاری روز کردن
که در روزش گذاری زنده چون من
هوش مصنوعی: در شبی که هیچکس همراهی ندارد و نمیتوانی روز را به صبح برسانی، چون من زندگی میکنی.
ز تو هر کس چراغی برفروزد
چو بیند کوکب بختش بسوزد
هوش مصنوعی: هر کسی که از تو نوری بگیرد، وقتی ببیند که ستاره بختش خاموش شده است، ناراحت خواهد شد.
چو برق آن کز تو در عالم علم گشت
کسی تا چشم برهم زد عدم گشت
هوش مصنوعی: چنان که ناگهان و به سرعت، در دنیای علم شخصی به وجود آمد که به محض بسته شدن چشمها، به هیچ و پوچی تبدیل شد.
نیم مومن اگر یکتن ز پستی
بکام دل رسانی تا تو هستی
هوش مصنوعی: اگر یک نفر مومن باشد و تو از پستی و مشکلات او را نجات دهی، این لطف به خاطر خود تو است.
چراغ کس نگردد از تو روشن
که ننشیند بزیر تیغ چون من
هوش مصنوعی: هیچکس به اندازه من زیر فشار و سختی نشسته که بتواند از وجود تو روشنایی بگیرد.
بشهد شکرین پروردنم چیست
بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست
هوش مصنوعی: چرا با وجود اینکه زندگی شیرین و دلپذیر است، باید خود را با ترس از مرگ نابود کنم؟
چو نخل مومم از بهر چه بستی
چه بستی، از چه رو بازم شکستی
هوش مصنوعی: من مانند درختی هستم که نرم و انعطافپذیر است، چرا مرا در قید و بند قرار دادی؟ چرا دوباره مرا در هم شکستی؟
همه طور تو بی هنجار باشد
همه دور تو بی پرگار باشد
هوش مصنوعی: هر چیزی که دور تو باشد، باید آزاد و بی قید و شرط باشد و هیچ چیز به اندازه تو محدودیتی نداشته باشد.
نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ
که اهل دل همه مردند ازین باغ
هوش مصنوعی: من همچون لالهای، از درد این باغ آکندهام، چرا که همهی اهل دل از این باغ رفته و مردهاند.
به آتش سوزم اینم کامرانیست
به حسرت میرم اینم زندگانیست
هوش مصنوعی: به خاطر دستیابی به خوشبختی خودم را میسوزانم و در عین حال با حسرت میروم که این نیز بخشی از زندگیام است.
ز ضعفم بسکه یارای نفس نیست
اگر میرم کسی فریاد رس نیست
هوش مصنوعی: از شدت ضعفی که دارم، توانایی نفس کشیدن ندارم. اگر که بمیرم، کسی برای کمک به من وجود ندارد.
چنان در خود فرو رفتم که دیگر
مگر بردارم از جیب عدم سر
هوش مصنوعی: به قدری در افکار و احساسات خود غرق شدم که انگار فقط میتوانم چیزی از عمق وجودم بیرون بیاورم.
هوا داری که دل کردم بدو گرم
ببادش داده یی بادت ز من شرم
هوش مصنوعی: شما میخواهید که من به کسی که عاشقش هستم، نشان دهم که چقدر به او وابستهام و احساسات عمیقتری نسبت به او دارم. اما با این حال، خودم از افشای این احساسات خجالت میکشم.
روا داری که از جور رقیبی
به تنهایی بمیرم چون غریبی
هوش مصنوعی: اجازه میدهی که به خاطر ظلم رقیب، تنها و غریب بمیرم؟
گر این جور و جفا بر من گزینی
الهی هم به روز من نشینی
هوش مصنوعی: اگر به این شکل با من رفتار کنی، ای خدا، حتی در روزم هم حاضر نشوی.