گنجور

بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او

نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
هوش مصنوعی: او نه خود از آنجا می‌رفت و نه می‌توانست برود، بلکه تقدیر او را به زور به سوی سرنوشتش می‌کشاند.
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
هوش مصنوعی: وقتی قلبی شاد از چهره‌ای زیبا وجود ندارد، تنها راهی که باقی می‌ماند، دیوانه شدن است.
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
هوش مصنوعی: دل ستمدیده‌ای که به اندازه یک قطره خون ارزش دارد، درونش نیز خونی از جنون و شور و شوق جریان دارد.
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
هوش مصنوعی: این عجیب نیست که اگر کسی دیوانه شود و احساس درد کند، خونش به جوش بیاید و چنین حالتی را تجربه کند.
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
هوش مصنوعی: مثل شمع، دلش از دست او بی‌قرار و ضعیف شد و کنترل عقلش از دستش خارج گشت.
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
هوش مصنوعی: عشق مانند یک اژدهای خطرناک و بی‌رحم، به یکباره عقل و دانش را نابود کرد و آنها را شکست داد.
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
هوش مصنوعی: دل پروانه به دست عقل و خرد سپرده شده است، چرا که عقل زده آمده و راه و روش زندگی‌اش را برای او تعیین کرده است.
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
هوش مصنوعی: از محله فردی خردمند عبور کردم و به منطقه‌ای که مختص دیوانگان است، رفتم.
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
هوش مصنوعی: زمانی که کسی به خاطر دوری از معشوق دیوانه شده، مانند آهویی در بیابان گم شده و سر به بیابان گذاشته است.
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
هوش مصنوعی: بیابانی که باد به شدت در آن می‌وزد و هیچ آرامشی در آن نیست، هر لحظه جایی است برای خیال و تصورات.
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
هوش مصنوعی: در شب از تاریکی ظلمت می‌گریزی و در روز آثار سوزان جهنم را می‌بینی.
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
هوش مصنوعی: نمی‌گویم که دوزخ بر روی زمین وجود دارد، زیرا نزدیک او بهشت برین است.
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
هوش مصنوعی: روی زمین مانند گیسوی معشوق، بوهای خوش و عطر گل‌ها را پخش کرده است و گرمای آن تابش آفتاب را به یاد می‌آورد.
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
هوش مصنوعی: زمین به خاطر آتش از آسمان بیشتر ترس داشت، چون داغی که از آن بر دل جهانیان بود، شدید و آزاردهنده بود.
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
هوش مصنوعی: اگر پرنده‌ای بر خاک من نشسته باشد، نوکش از آتش مانند گل نرمی خواهد شد.
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
هوش مصنوعی: چشم‌های آن بیابان به‌گونه‌ای درخشان و پرشور هستند که مانند چشمه‌ای از نور خورشید می‌درخشند.
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
هوش مصنوعی: به جای هر حبابی که از گرمای آب لب جوی به وجود می‌آید، تو با شوق و ذوق این گرما را حس می‌کنی و به وجد می‌آیی.
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
هوش مصنوعی: در آن بیابان نه تنهایی وجود داشت و نه حرکتی در زمین، زمین به دلیل گرما مانند دانه‌ای خشک شده بود.
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
هوش مصنوعی: گرمی عشق او همچون شمعی در جمع روشن است و چشمانم از آتش درونم می‌سوزد.
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
هوش مصنوعی: غزال شاداب و سرخوشی که در دلش عشق شعله‌ور است، در دلش احساس داغی می‌کند و همچون بره‌ای در تنور سینه‌اش در حال پخته شدن است.
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
هوش مصنوعی: اگر مانند پروانه یا پرنده‌ای به پرواز درآمدی، جز آتش و سوختن، هیچ منزل و سرپناه دیگری نخواهی یافت.
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
هوش مصنوعی: عاشق به خاطر عشقش در آن بیابان به شدت درد و رنج می‌کشد و مانند نوری درخشان و سوزان می‌شود.
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
هوش مصنوعی: تو به نقطه‌ای رسیدی که بوی آتش و خاکستر از آن می‌آید، گویی نشانه‌ای از فدای کسانی است که جان خود را در راه هدفی بزرگ داده‌اند.
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
هوش مصنوعی: در آن دشت پرحرارت، به جای اینکه چشمه‌ای از سیم بجوشد، از سنگ‌هایی که در آنجا قرار داشتند، آب جویباری روان شد.
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
هوش مصنوعی: اگر کسی از درد دل سخن بگوید، نفسش مانند سوختن آتش در می‌آید و تنش دودی برخواهد خاست.
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
هوش مصنوعی: در آن منطقه‌ای که گل از آتش به وجود آمد، تو زبانی تند و کنایه‌آمیز به آتش زدی.
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
هوش مصنوعی: تن پروانه مانند شمع در آتش ذوب شد. اگر او می‌سوخت، ناگزیر می‌بایست می‌ساخت.
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
هوش مصنوعی: چنان ضعیف و ناتوان شد که مانند پرنده‌ای که بار سنگینی بر دوش دارد، نمی‌توانست پرواز کند.
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
هوش مصنوعی: اگر به خاطر ضعف و ناتوانی‌اش بر خودت دمیده‌ای، دیگر نمی‌توانی خود واقعی‌ات را ببینی.
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
هوش مصنوعی: به طوری که آرامش او از جان پریشانش به حدی رسیده که هرگز کسی ندید که او بخورد و بخوابد.
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
هوش مصنوعی: از شدت غم و ضعف، وقتی فریاد زدی، کسی صدایت را نشنید.
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
هوش مصنوعی: تو همواره در جستجوی شمعی و در حال گردش هستی، مانند زنبوری که به دنبال عطر شمع می‌گردد.
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
هوش مصنوعی: مانند پرنده‌ای که نیمه‌زنده است و دلش شکسته، با درد فراوان بر زمین می‌افتد و پرواز نمی‌تواند کند.
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه او به شدت گرد و غبار را پراکنده می‌کرد، با دستان خودش بر روی زمین می‌ریخت.
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
هوش مصنوعی: مانند شمع که در دلش آتش و سوزی است، در هر لحظه، احساسات عمیق و دردناک او مانند خون در درونش جوش می‌آید.
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
هوش مصنوعی: وقتی که از زیبایی و جذبه چشم‌های آتشین او متوجه شدم، نوری را در برابر او قرار دادم.
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
هوش مصنوعی: هر شب مانند شمعی بودی که از گریه کردن در میان اشک‌ها، تا گردن خیس و غمگین به نظر می‌رسید.
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
هوش مصنوعی: مجنون در دل خود با احساساتش سخن می‌گفت و به طور پنهانی در درونش گله و شکایتی داشت.