بخش ۱۸ - مثل گفتن پروانه با شمع
سیه پیر قلم آن حکمت اندوز
که شد طوطی خط را نکته آموز
ز مژگان زد رقم چون چشم پر نور
سواد عنبرین بر سطح کافور
که یوسف آن گل گلزار خوبی
درخشان گوهر بازار خوبی
نهال گلشن لطف و نکویی
عزیز مصر حسن و خوبرویی
بخویی چون سهیل طلعتش تافت
عقیق لعل خوبان رنگ ازو یافت
به مینا خانه حسن ار بجویند
وجود او داشت اینها نقش اویند
چو شمع افروخت از روی دل آرا
چراغ مرده حسن زلیخا
تن او را ز بس لطفی که بودی
چو شمع از زیر پیراهن نمودی
مشخص مینمودی جانش از تن
چو سر تا پای شخص از آب روشن
خجل ماه از رخ رخشان او بود
که خوبی آیتی در شان او بود
در آن روز یکه شد چون گل ببازار
هزارش چون زلیخا بد خریدار
ز شمع رخ چنان بازار افروخت
که مهر از گرمی بازار او سوخت
ز بس کز هر کسش قیمت فزودی
ترقی همچو ماه نو نمودی
بجایی قیمت و قدرش رساندند
که شاهان دست حسرت برفشاندند
درآمد پیر زالی زاد چون شمع
چو شمعش رشته یی چند آمده جمع
به مالک بانگ زد از گرم کوشی
که یوسف میخرم گر میفروشی
بیا و دست خود بر دست من نه
بگیر این رشته و ان گوهر بمن ده
چو مالک این سخن زان خسته بشنید
بدان سودای بیحاصل بخندید
بدو گفتا که ای فرسوده پیر
بدین گر کام جویی کام برگیر
به هر تاری ز زلف عنبرینش
ندادم من بیک من مشک چینش
نیاید شرم ازین سودای خامت
کی او زین رشته ها افتد بدامت
بزاری پیر زالش گفت ساکن
که دانم قیمت یوسف ولیکن
همینم بس که داند ماهرویم
که من نیز از خریداران اویم
کنون من نیز ازین سوز نهانی
نمودم روشنت باقی تو دانی
بخش ۱۷ - زاری کردن پروانه با شمع: چو ناز افزون کند یار جفا کیشبخش ۱۹ - یاری کردن شمع پروانه را در عشق: نهنگ شوق چون طوفان برآورد
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سیه پیر قلم آن حکمت اندوز
که شد طوطی خط را نکته آموز
هوش مصنوعی: پیر و سیاهپوشی که با قلمش دانش و حکمت را جمعآوری کرده، به مانند طوطیای است که به ما نکات خط نوشتن را میآموزد.
ز مژگان زد رقم چون چشم پر نور
سواد عنبرین بر سطح کافور
هوش مصنوعی: با جملهای دلنشین بیان میشود که گلویی تیره و پرنور به خاطر اشکهایی که از مژگان میریزد، مانند رنگ عطر عنبر میدرخشد و بر روی سطح کافور نمایان میشود.
که یوسف آن گل گلزار خوبی
درخشان گوهر بازار خوبی
هوش مصنوعی: یوسف، آن گل زیبا و درخشان در میان بهترینها و جواهرات خوبی است.
نهال گلشن لطف و نکویی
عزیز مصر حسن و خوبرویی
هوش مصنوعی: درختی که با محبت و زیبایی در گلشن رشد کرده، نماد حسن و زیبایی است که در سرزمین مصر وجود دارد.
بخویی چون سهیل طلعتش تافت
عقیق لعل خوبان رنگ ازو یافت
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و درخشان مانند ستاره سهیل، زیبایی و درخشندگی خاصی دارند و از آنها رنگ و جلا به دیگر زیبارویان منتقل میشود.
به مینا خانه حسن ار بجویند
وجود او داشت اینها نقش اویند
هوش مصنوعی: اگر در خانه حسن به دنبال مینا باشی، وجود او باعث میشود که اینها فقط نقش و تصویر او باشند.
چو شمع افروخت از روی دل آرا
چراغ مرده حسن زلیخا
هوش مصنوعی: وقتی که شمع زیبایی روشن شود، نور ملایم و زندهای را که باعث زنده شدن دل میشود، به یاد حسن زلیخا میاندازد.
تن او را ز بس لطفی که بودی
چو شمع از زیر پیراهن نمودی
هوش مصنوعی: بدن او به خاطر مهربانیهای فراوانی که داشت، همچون شمع از زیر لباسش نمایان شد.
مشخص مینمودی جانش از تن
چو سر تا پای شخص از آب روشن
هوش مصنوعی: وجودش بهوضوح از بدنهاش جدا بود، مانند اینکه یک شخص تماماً از آب زلال تشکیل شده باشد.
خجل ماه از رخ رخشان او بود
که خوبی آیتی در شان او بود
هوش مصنوعی: ماه از زیبایی او خجالت میکشد، زیرا زیباییاش نشانهای از عظمت اوست.
در آن روز یکه شد چون گل ببازار
هزارش چون زلیخا بد خریدار
هوش مصنوعی: در آن روز که مانند گل در بازار تنها و بیهمتا شد، هزاران نفر مانند زلیخا به او نخواهند بود و خریدار نخواهند داشت.
ز شمع رخ چنان بازار افروخت
که مهر از گرمی بازار او سوخت
هوش مصنوعی: آنچنان چهره زیبا و دلربایی دارد که مانند شمعی در بازار روشنایی میبخشد و به قدری جذاب است که حتی خورشید از گرمای جذبهاش ذوب میشود.
ز بس کز هر کسش قیمت فزودی
ترقی همچو ماه نو نمودی
هوش مصنوعی: به دلیل اینکه از هر شخصی ارزش و بها بیشتری پیدا کردی، همچون ماه جدیدی در آسمان ظاهر شدی.
بجایی قیمت و قدرش رساندند
که شاهان دست حسرت برفشاندند
هوش مصنوعی: به جایی رسید که ارزش و مقامش به قدری بالا رفت که حتی پادشاهان نیز به خاطر آن حسرت میخورند.
درآمد پیر زالی زاد چون شمع
چو شمعش رشته یی چند آمده جمع
هوش مصنوعی: پیرمردی با موهای خاکستری و پیری همچون شمعی که نورش در حال خاموش شدن است، به جمعی از مردم وارد شد.
به مالک بانگ زد از گرم کوشی
که یوسف میخرم گر میفروشی
هوش مصنوعی: به مالک گفت که اگر یوسف را میفروشی، من او را میخرم و به دلیل این که به شدت در حال تلاش هستم، صدایم را بلند کردهام.
بیا و دست خود بر دست من نه
بگیر این رشته و ان گوهر بمن ده
هوش مصنوعی: بیایید و دست خود را در دستان من بگذارید، این رشته و آن گوهر را به من بدهید.
چو مالک این سخن زان خسته بشنید
بدان سودای بیحاصل بخندید
هوش مصنوعی: وقتی مالک این حرف را از آن خسته شنید، به خاطر آن آرزوی بیفایده که داشت، به خنده افتاد.
بدو گفتا که ای فرسوده پیر
بدین گر کام جویی کام برگیر
هوش مصنوعی: به او گفتند: ای سالخورده و خسته، اگر خواهان لذت و شادی هستی، باید به سراغ آن بروی و آن را به دست بیاوری.
به هر تاری ز زلف عنبرینش
ندادم من بیک من مشک چینش
هوش مصنوعی: من هیچ گاه به هیچ کدام از تارهای زلف خوشبو و زیبايش، توجهی نکردم؛ زیرا تمامی زیباییهای او در چهرهاش نهفته است.
نیاید شرم ازین سودای خامت
کی او زین رشته ها افتد بدامت
هوش مصنوعی: شرمنده نباش از خواستههای ناپختهات، زیرا او هرگز از این پیوندها خارج نخواهد شد.
بزاری پیر زالش گفت ساکن
که دانم قیمت یوسف ولیکن
هوش مصنوعی: یک مرد سالخورده به زنش گفت: ای همسر، صبر کن! من میدانم که یوسف چقدر ارزش دارد، اما...
همینم بس که داند ماهرویم
که من نیز از خریداران اویم
هوش مصنوعی: فقط همین برایم کافی است که زیبای من بداند که من هم از طرفداران و خواهان او هستم.
کنون من نیز ازین سوز نهانی
نمودم روشنت باقی تو دانی
هوش مصنوعی: حال من نیز از آن درد پنهانی روشنایی گرفتم، که تو خود میدانی چه حالی دارم.