گنجور

شمارهٔ ۹۴

به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/05/07 03:08
جعفر عسکری

سلام. احتمالا شکل درست غزل، این باشد:

 

به قتلم این‌همه خشم و عِتاب حاجت نیست

چو می‌کُشد غمِ عشقم، شتاب حاجت نیست

تو شمعِ بزمی و صد خانه روشن از رویت

به هر کجا که تویی، آفتاب حاجت نیست

اگر شراب نباشد، تو باشی ای ساقی!

بیا! که صحبتِ ما را شراب حاجت نیست

به من که قبله‌ی حاجت شد آستانه‌ی تو

به کعبه رفتنم از هیچ‌باب، حاجت نیست

دلا! چو مرغِ قفس، چاره‌ی تو تسلیم است

چه می‌تپی؟ بنشین! اضطراب حاجت نیست

عذابِ ظلمتِ غم، بهرِ آبِ‌خضر مکِش

برای یک‌دم آب، این عذاب، حاجت نیست

خموش اهلی! اگر توبه‌ات دهند از عشق

حدیثِ بیهده‌گو را جواب حاجت نیست