بخش ۳۰ - عاشق شدن دختر داریوش بر مردونیه، سردار جوان ایرانی
از آن روی شهزاده مهر آفرین
به دل گفت فرمانده را آفرین
به همراه آن گرد پیروزمند
جوانی به رَه دید بالا بلند
چو دخت شهنشه جوان را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به رخ ماهروی و به بالا چو سرو
به زیبائی و چابکی چون تذرو
دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه
همی رو سفید آمد از رزمگاه
رُخِ روشنش همچو خورشید بود
تو گوئی که بر اسب جمشید بود
سمندی سوار است چون شیر نر
سمندش همی داشتی کرّ و فر
همی نیک مرد و همی نیک نام
ز مردانگی عالمش شد بکام
چو آن قدّ و آن موی و آن روی دید
رخش لاله گون گشت و دل برتپید
رخش سرخ و بیتاب و بیتوش گشت
تو گوئی که یکباره بی هوش گشت
همی تکیه بر شانۀ دایه داد
بگفتا که دایه مرا رَس بداد
تنم سُست شد چشم من تیره گشت
ندانم چرا غم به من چیره گشت
ندانم که خود بر شوم سوی کاخ
از این آسمان داد از این دل صداخ
بدو گفت دایه که ای نازنین
شما را چه شد سست گشتی چنین
یقین بر اسیران دلت سوخته است
که رویت چنین سرخ و افروخته است
ز فریاد مردان و یا بوق و کوس
چنین رنگ و روی تو شد سندروس
ز انبوه لشکر سرت خیره شد
وزان چشم چون نرگست تیره شد
کنیزان گرفتند بازوی ماه
ببردند او را سوی خوابگاه
گلابش بر افشاند دایه ز مهر
ورا گفت کای بانوی خوب چهر
چرا دیده با اشک سازید تر
به صحرا نبینیم نرگس دگر
بگفتا سرم درد دارد همی
دلم را بسی خون فشارد همی
کنیزان دمی دور کن از برم
تو گوئی یکی کوه گشته سرم
بُوَد آنگه خوابم بیاید به چشم
نبینی فلک بر من آورد خشم
بیاورد دایه به پیشش شراب
که نوشد از آن و رود او بخواب
بدو گفت خوش باش ای دخت من
بگوی آنچه داری تو با من سخن
تو داری پدر همچو شَه داریوش
نباید ببینی به جز ناز و نوش
به دایه بگفتا نخواهم شراب
ز سر درد شد دیدگانم پر آب
کنون دیدگانم بخواب آمده
دلم راحت از پیچ و تاب آمده
چو دایه ز بانو شنید این سخن
برفت او به منزلگه خویشتن
همه غرقه در خواب راحت شدند
در آسایش و استراحت شدند
به جز چشم مهری که نامد بخواب
همه شب بنالید با پیچ و تاب
دَرِ خوابگاهش سوی باغ بود
شد از تخت برپا و در را گشود
ستاره بسی دید آن نیمه شب
که بودند از عشق در سوز تب
به خود گفت ای سرور نامدار
ندانی که چونم از عشق تو زار
در آن حال زار و در آن نیمه شب
که بود از غم عشق در تاب و تب
به خود این چنین راز دل ساز کرد
ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد
نه طاقت که دل را بِبُرَّم ز تو
نه پائی که آیم دمی نزد تو
سعادت ندارم بیایم برت
یقین است من خود نیَم درخورت
همی گفت تا خواب چشمش ربود
در اندیشه عشق یکدم غنود
چنان دید در خواب آن مه ز باغ
برون میرود تا رود سوی راغ
به گُلگشت چون یک دو گامی نهاد
یکی ماهرو این چنین مژده داد
بدستش دهد نو گلی چون چراغ
که چونان گلی کس ندیده بباغ
چو این دید، از خواب بیدار شد
خیالش همه سوی دلدار شد
نظر سوی پروین و مهتاب کرد
که نورش جهان همچو سیماب کرد
بگفتا چگونه روم من بخواب
چرا من نگردم در این ماهتاب
یقین ماه چون من گرفتار شد
که دائم چنین گرد پرگار شد
ستاره بمن چشمکی خوش زند
بگوید چه را خسته ای بیخرد
چسان من بخوابم که این ماهتاب
سر عاشقان را بر آرد ز خواب
بر آمد ز جا جامه ای از حربر
به بر کرد و از تخت آمد بزیر
یکی شمعدان طلایش بدست
که از پله قصر نفتد به پست
همام پردۀ مخمل زرنگار
بدست دگر کرد بر یک کنار
در آنجا اطاقی پدیدار بود
که جاو مکان پرستار بود
سر جمله را دید در خواب ناز
و زان پس در دیگری کرد باز
بگفتا خدایا بامید تو
گذارم قدم را بتأیید تو
مگر تا بیابم گل و آن چراغ
که دستم بدادند بیرون باغ
روان شد بسوی خیابان باغ
گل و نرگس و لاله بدچون چراغ
ز عطر گل و سنبل و نسترن
روان تازه آمد درون بدن
بیامد همی تا در کاخ و باغ
همه باغ روشن بدی چون چراغ
در باغ بگوشد و آمد برون
کازان نهری آمد همی اندرون
گل ولاله و سنبل اطراف نهر
کزو باغبان یافت هر روز بهر
چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود
برآن گلستان رونقی می فزود
چون بنشست لختی دم آبشار
ز تن طاقتش رفت و از دل قرار
بگفتا که ای ماه آگاه باش
دمی با غم من تو آگاه باش
ستاره تو بنگر بر این حال من
گواهی بده بر دل زار من
گل نسترن شاهد عشق من
که از عشق بدریده­ام پیرهن
کل سرخ از عشق شد سرخ رو
ز بلبل همی دارد این رنگ و بو
منم بلبل زار و خود گلم
بگویم بگل راز و سوز دلم
گرفتار گشتم به آن نوجوان
دلیرو سپهدار و روشن روان
ندارد خبر او ز زاری من
هم از حالت بیقراری من
مرا یک نگاهش نموده اسیر
چه سازم که گشتم چنین دستگیر
تو مردونیه نوجوان یار من
نه ای آگه از حالت زار من
از آن سو سپهدار از نزد شاه
اجازت گرفت و بیامد براه
چو بر افسران خلعت شاه داد
هر آنکس که بد درخورگاه داد
بلشکر بسی لطف و احسان نمود
همه سیم و زر بهرشان بر فزود
بیامد بمنزلگه خویشتن
بر بانو و مادر خویشتن
بدستش بدی دست پور جوان
دلش بود از آن نوجوان شادمان
ببوسید مادر رخ پور خویش
فشردش در آغوش چون جان خویش
بگفتا پسرجان دلم شاد شد
ز درد و ز غم جانم آزاد شد
چرا روی مردونیه در هم است
تو گوئی که در قلب او خود غم است
بگفتا گمانم کمی خسته ام
ز جنگ و ز آشوب او رسته ام
بگفتا نه اینست جان پسر
گمانم که عشق است و راز دگر
چو یک چند پاسی هم از شب گذشت
سر نام جویان بصحبت گذشت
چو مردونیه رفت در خوابگاه
بچشمش نبد جز رخ دخت شاه
نگاهش بگفتا که قلبم ربود
چه از زیر چشمم نظاره نمود
دلم برد و از من بپیچید رو
نه طالع که با او کنم گفتگو
نبینم دگر روی نیکوی او
نه راهی که یکدم روم سوی او
نظر کرد بر ماه و پروین بشب
دل خویش را دید در تاب و تب
بگفتا نمودم جهانی اسیر
چرا خود شدستم چنین دستگیر
نه یک محرمی تا فرستم برش
به بینم که باشم همی در خورش
براند ز در،یا پذیرد مرا
بکوبد سرم یا گزیند مرا
اگر او براند مرا خود ز در
زنم خنجر تیز را بر جگر
بریزم همی در رهش خون خویش
فدا سازمش این تن و جان خویش
برآمد ز جا آمد از تخت زیر
دمی باز بشست روی سریر
بپا شد قدم تند اندر اطاق
دلش شد تپان طاقتش گشت طاق
بیامد به پائین بشد توی باغ
که مهتاب روشن بدی چون چراغ
در باغ بگشود و آمد بیرون
قدم در خیابان بزد با جنون
ندانست او خود کجا میرود
بسر میرود یا بپا میرود
برفت همچنان تا به نزدیک باغ
در آن باغ رخشنده شمع و چراغ
بیامد به نزدیکی آبشار
نبودش بسر هوش و در دل قرار
نوائی دل انگیزش آمد بگوش
برفت از برش زان نوا، تاب و توش
نوا آنچنان لرزه بر وی فکند
که گوئی در افتاد پایش به بند
بگفتا در این نیمه شب چیست هور
که داد چنین آه و افغان و شور
به بینم چرا زار و افسرده است
برای چه اینگونه پژمرده است
همی گوش را داشت پشت درخت
که بیند این کیست نالان ز بخت
چو بشنید آیات شیرین او
که شاید بدی ماه و پروین او
بگفتا ببینم کرا خواسته است
در این نمیه شب از چه برخاسته است
چه بشنید گوید منم دخت شاه
پدر بشنود من شوم رو سیاه
من از عشق مردونیه بی خودم
گرفتار فرزند اسپهبدم
کمانش چنان سخت بر گردنم
گمانش که من گرد شیر افکنم
محبت کشیده مرا نیمه شب
گرفتار کرده است در تاب و تب
که مردونیه خوش کنون خفته است
درود جهان را تو گو گفته است
جوان زو چو بشنید اینسان سخن
بگفتش که ای هور شیرین دهن
ز تیر مژه کار من ساختی
ز گیسو کمندم در انداختی
چو مرغی چنین دستگیر توام
بچاه زنخدان اسیر تو ام
شود راز من فاش در انجمن
ز من باز گویند هر کس سخن
کنون بختم امشب همی کرد رو
شنیدم ز تو راز و این گفتگو
چو مهرآفرین دید بر پای شد
تو گفتی رخش عالم آرای شد
چنان سرخ شد اندر آن ماهتات
که سرخی او منعکس شد بر آب
جوان پس ببوسید دامان او
بگفتا که این بانوی ماهرو
یکی بنده ام در گهت ماه من
منم یک غلام و توئی شاه من
من امروز مهر تو از جان و دل
خریدم نیم هیچ پیمان گسل
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
تو شاه من و من تو را چون رهی
پذیری مرا من یکی کهترم
برانی ز در مرگ را در خورم
چو مهرآفرین از جوان این شنید
رخش سرخ شد دل زشادی تپید
بگفتا که ای دوست، جانم ز تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
سپس سر بزانو نهاد و گریست
یل نوجوان گفت این گریه چیست
گمانم ز من عار داری و ننگ
که تو دخت شاهی و من مرد جنگ
بگفتا نه اینست یار من
ندانم چگونه است این کار
پدر دوست دارد مرا همچو جان
نداده مرا بر کهان و مهان
زمصر ز روم و ز ترک و زچین
ز ماد و ز لیدی دگر همچنین
همه شهریاران مرا خواستند
جهانی برایم بیاراستند
پدر جمله درخواست شان رد نمود
نکرد او بیک شاه گفت و شنود
چگونه دهد بر تو ای پاکزاد
از این فکر اشکم بدامان فتاد
بگفتا عزیزم مکن گریه زار
مکن این دل بیقرارت فکار
بگویم ترا گوش ده سوی من
ندارد بافکار بیهوده گوش
بداند که تو دختر شهریار
بسر افسر هستی و هم نامدار
چرا دور سازد ز خود دخترش
چه داند چه آید همی بر سرش
چو دیروز ما آمدیم از سفر
برفتیم درگاه بسته کمر
بسی مهربان بود بنواختمان
بنزدیک خود جایگه ساختمان
دگر آنکه آن هفت مرد دلیر
گوماتای بر دستشان شد اسیر
بهم عهد کردند هر یک که شاه
شود تاج بر سر برآید بگاه
دهد دخت و دختر ستاند همی
نبیند بر ایشان بچشم کمی
بدان باب من هست از آن هفت تن
که اینگونه راندند با هم سخن
چو بشنید مهرآفرین این سخن
چنان شاد شد چون گل اندر چمن
بگفت آرزویم همین بود و بس
چو مرغی که آزاد شد از قفس
جوان پس بگفتا ز من یادگار
بگیری، شوم شاد، من ای نگار
ز دستش یکی خاتم از زرناب
بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب
خدایا توئی شاهد عشق پاک
ندارم دگر از کسی ترس و باک
تو ای ماه شاهد بر احوال ما
ستاره تو بنگر بر این حال ما
بیزدان پاکم امید است و بس
که جز من نداد این سعادت بکس
سپس حلقه زرنابش ز مهر
نمود او بانگشت آن خوب چهر
به حجب و حیا دست او داد بوس
خدا، حافظ و حامی نو عروس
چنان سرخ شد روی مهرآفرین
گل سرخ گفتی خدای آفرین
همانگه خروسی بسر کرد بانگ
همی گفت گز شب شده چهار دانگ
جوان گفت افسوس کامد فراق
فراقی کز او طاقتم گشت طاق
چگونه روم در شب ای برج نور
که بودم بهشت برین با تو حور
چنین گفت شهدخت کامد سحر
دریغا که باید شوم دور تر
بباید روم من دگر سوی گاه
ز دوریم اکنون کند دایه آه
بیابد مرا گر که در راه باغ
ز هر سوی روشن کند صد چراغ
وگر کس ببیند ترا نزد من
زنان باز گویند در انجمن
چون این گفت از جای بر پای شد
قد سرو او عالم آرای شد
بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
دگر من کجا روی چون ماه تو
به بینم رهم نیست درگاه تو
غلامم بدرگاه تو من ز مهر
دهم یر براه تو ای خوب چهر
دو دلداده از هم چو گشتند دور
تو گوئی که از آسمان رفت نور
خرامید در قصر مهر آفرید
کنیزان و هم دایه را خفته دید
چو خورشید سربر زد از آسمان
بپا خواست آن دایه مهربان
بیامد بر تخت مهرآفرید
همان ماهرخ را بجا خفته دید
پس آنگه بمالید بازوی او
حریرش عقب کرد از روی او
چه چشمان شهلای را برگشود
بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟
بگفتا عزیزم بلند آفتاب
برآمد چه شد مانده ای تو بخواب
چه بودت که آنگونه بودی نزار
ز دیدار لشکر شدی دل فکار
چنین گفت : با دایه آن ماهرو
که به گشته ام کم کن این گفتگو
سرم درد میکرد تا نیمه شد
دلم مضطرب بود و تن داشت تب
کنون حالتم یک کمی بهتر است
ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است
بینداز بر صورتم این حریر
بزن پرده تختخوابم بزیر
مرا خواب داروی بیماری است
که بیداری من دل آزاری است
در آنسوی مردونیه در بگاه
برفت و بخوابید در خوابگاه
چو مهر درخشان بفرو شکوه
برون کرد رخسار از پشت کوه
سپهبد چو از خواب بیدار شد
پرستار ها را طلبکار شد
بگفتا چه شد نوجوان پور من
همی زود آرید در انجمن
گذشته است از موقع بارگاه
شده منتظر شاه و جمله سپاه
که امروز جشن است در بارگاه
چو از رزم آمد مظفر سپاه
بیامد ز لشکر یکی ایستاد
بگفتا سپهبد همی شاد باد
شهنشاه در بارگاه آمده است
بدیدار جمله سپاه آمده است
چنین گفت اسپهید نامدار
سپه باشد از لطف شه شاد خوار
سمندش بیاورد مینوی گرد
لگامش بنزد سپهدار برد
سپهدار بنشست برروی زین
بر اسب دگر آن جوان گزین
همه رو بدرگاه شه داریوش
بحال نظامی و زرینه پوش
ز تزیین و از زیور بارگاه
هم از طاق نصرت که بودی بگاه
سپهبد بیامد سوی بارگاه
که از صد ستون گشته بود او بپا
گشیدند صف از درون بارگاه
همه چشمها بود در راه شاه
شهنشه بیامد برآمد به تخت
بزرگان نمودند تعظیم سخت
پس آنگه بفرمود شه داریوش
بگفتا به من نیک دارید گوش
بخش ۲۹ - اردو کشی بمقدونیه و یونان: یکی نامه بهر سپهبد نوشتبخش ۳۱ - سخنان داریوش بزرگ: منم داریوشی که آهورمزد
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: گنجینه فارسی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از آن روی شهزاده مهر آفرین
به دل گفت فرمانده را آفرین
هوش مصنوعی: شهزاده از سر محبت و مهر، به دل خود گفت که باید به فرمانده احترام گذاشت و او را ستایش کرد.
به همراه آن گرد پیروزمند
جوانی به رَه دید بالا بلند
هوش مصنوعی: در مسیر، جوانی خوشهیکل و پیروزمند را دید.
چو دخت شهنشه جوان را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
هوش مصنوعی: هنگامی که دختر پادشاه جوان را دید، آهی عمیق و ناراحتکننده از دلش برکشید.
به رخ ماهروی و به بالا چو سرو
به زیبائی و چابکی چون تذرو
هوش مصنوعی: آن کسی که چهرهاش مثل ماه زیباست و به خاطر قد بلندی و قامتی مثل سرو، به زیبایی و چابکی شبیه پرنده تذرو است، واقعاً چشمنواز و دلربا است.
دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه
همی رو سفید آمد از رزمگاه
هوش مصنوعی: دو ابروی او مانند کمان است و چشمانش سیاه است. او به گونهای زیبا و درخشان از میدان جنگ ظاهر شده است.
رُخِ روشنش همچو خورشید بود
تو گوئی که بر اسب جمشید بود
هوش مصنوعی: چهرهی درخشان او مانند خورشید میدرخشد، انگار که سوار بر اسب جمشید است.
سمندی سوار است چون شیر نر
سمندش همی داشتی کرّ و فر
هوش مصنوعی: سمندی مانند شیر نر سوار دارد و او همواره در حال نمایش قدرت و grandeur است.
همی نیک مرد و همی نیک نام
ز مردانگی عالمش شد بکام
هوش مصنوعی: مرد نیکو و با احترام، به واسطهی شخصیت درست و شایستهاش، در نظر دیگران محبوب و شناخته شده گشته است.
چو آن قدّ و آن موی و آن روی دید
رخش لاله گون گشت و دل برتپید
هوش مصنوعی: وقتی آن قامت، مو و چهره زیبا را دید، صورتش مانند گل لاله شد و دلش به تپش افتاد.
رخش سرخ و بیتاب و بیتوش گشت
تو گوئی که یکباره بی هوش گشت
هوش مصنوعی: گوشی زیبای سرخ و بیقرار و بیپناه شد، انگار که ناگهان بیخبر و غافل از همه چیز افتاده است.
همی تکیه بر شانۀ دایه داد
بگفتا که دایه مرا رَس بداد
هوش مصنوعی: شخصی به دایهاش تکیه کرده و از او میخواهد که کمکی به او کند و رسالتش را به او بدهد.
تنم سُست شد چشم من تیره گشت
ندانم چرا غم به من چیره گشت
هوش مصنوعی: بدنم ضعیف و بیحال شده و چشمانم تار شدهاند. نمیدانم چرا اندوه و غم تمام وجودم را فرا گرفته است.
ندانم که خود بر شوم سوی کاخ
از این آسمان داد از این دل صداخ
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا از این آسمان به سمت کاخ میروم، اما این دل من صدایی دارد که مرا به این مسیر میکشاند.
بدو گفت دایه که ای نازنین
شما را چه شد سست گشتی چنین
هوش مصنوعی: دايه به نازنينش گفت: تو چه شدهای که اینقدر ضعیف و بیحال شدهای؟
یقین بر اسیران دلت سوخته است
که رویت چنین سرخ و افروخته است
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که دل عاشقانی که در عشق تو گرفتارند، به شدت سوخته و ملتهب شده است، چرا که چهرهات به طور واضح سرخ و درخشان است.
ز فریاد مردان و یا بوق و کوس
چنین رنگ و روی تو شد سندروس
هوش مصنوعی: از فریاد و سر و صدای مردان، چنین چهره و حالتی پیدا کردی که مانند رنگ و زیبایی سندروس شدهای.
ز انبوه لشکر سرت خیره شد
وزان چشم چون نرگست تیره شد
هوش مصنوعی: از تعداد زیاد لشکر، سر تو گیج شد و آن چشمهایت مثل نرگس، تار و بینور شد.
کنیزان گرفتند بازوی ماه
ببردند او را سوی خوابگاه
هوش مصنوعی: دختران زیبا دست دختر ماه را گرفتند و او را به سوی اتاق خوابش بردند.
گلابش بر افشاند دایه ز مهر
ورا گفت کای بانوی خوب چهر
هوش مصنوعی: دایه برای او گلاب میپاشید و با محبت میگفت: ای بانوی زیبا و خوشچهره.
چرا دیده با اشک سازید تر
به صحرا نبینیم نرگس دگر
هوش مصنوعی: چرا باید چشمانمان با اشک پر شود؟ مگر در صحرا نمیبینیم که دیگر نرگسهایی وجود ندارد؟
بگفتا سرم درد دارد همی
دلم را بسی خون فشارد همی
هوش مصنوعی: او گفت که سرش درد میکند و دلش پر از غم و ناراحتی است.
کنیزان دمی دور کن از برم
تو گوئی یکی کوه گشته سرم
هوش مصنوعی: اگر لحظهای کنیزان را از کنارم دور کنی، انگار که کوهی بر سرم نشسته است.
بُوَد آنگه خوابم بیاید به چشم
نبینی فلک بر من آورد خشم
هوش مصنوعی: زمانی که خواب به سراغم میآید، تو نمیبینی که چقدر آسمان بر من خشمگین شده است.
بیاورد دایه به پیشش شراب
که نوشد از آن و رود او بخواب
هوش مصنوعی: مادر بزرگ دایه، شرابی را برای او آورد تا بنوشد و بعد بخوابد.
بدو گفت خوش باش ای دخت من
بگوی آنچه داری تو با من سخن
هوش مصنوعی: او را گفتند که خوشحال باش، دخترم، هر آنچه در دل داری، با من در میان بگذار.
تو داری پدر همچو شَه داریوش
نباید ببینی به جز ناز و نوش
هوش مصنوعی: تو پدری داری مانند شاه داریوش، بنابراین نباید جز زیبایی و خوشیها را ببینی.
به دایه بگفتا نخواهم شراب
ز سر درد شد دیدگانم پر آب
هوش مصنوعی: شخصی به پرستارش میگوید که دیگر شراب نمیخواهد، زیرا به خاطر سردردش چشمانش پر از اشک شده است.
کنون دیدگانم بخواب آمده
دلم راحت از پیچ و تاب آمده
هوش مصنوعی: حالا چشمانم به خواب رفته و دلم از نگرانیها و درگیریها آسوده شده است.
چو دایه ز بانو شنید این سخن
برفت او به منزلگه خویشتن
هوش مصنوعی: وقتی پرستار این صحبتها را از خانم شنید، به خانهاش برگشت.
همه غرقه در خواب راحت شدند
در آسایش و استراحت شدند
هوش مصنوعی: همه در خواب عمیق و آسایش به سر میبرند و در حالت راحتی قرار دارند.
به جز چشم مهری که نامد بخواب
همه شب بنالید با پیچ و تاب
هوش مصنوعی: جز چشم آن محبوبی که در خواب نیامد، من تمام شب را با ناله و نارضایتی گذراندم و در پیچ و تاب احساساتم غوطهور بودم.
دَرِ خوابگاهش سوی باغ بود
شد از تخت برپا و در را گشود
هوش مصنوعی: او که در خوابگاهش به سمت باغ نشسته بود، از تخت خود بلند شد و در را باز کرد.
ستاره بسی دید آن نیمه شب
که بودند از عشق در سوز تب
هوش مصنوعی: در آن نیمه شب، ستارهها بسیار دیدند که عاشقان به خاطر عشق، در حال سوز و گداز بودند.
به خود گفت ای سرور نامدار
ندانی که چونم از عشق تو زار
هوش مصنوعی: به خود گفت ای بزرگوار مشهور، نمیدانی چقدر به خاطر عشق تو دلم بیمار و غمگین است.
در آن حال زار و در آن نیمه شب
که بود از غم عشق در تاب و تب
هوش مصنوعی: در آن وضعیت ناگوار و در نیمه شب، زمانی که از غم عشق در حال ناراحتی و بیتابی بودم.
به خود این چنین راز دل ساز کرد
ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد
هوش مصنوعی: او از اندوه و غم در دل خود، با نغمهای دلنشین را آغاز کرد و به همین طریق، رازهای درونیاش را برای خودش فاش کرد.
نه طاقت که دل را بِبُرَّم ز تو
نه پائی که آیم دمی نزد تو
هوش مصنوعی: نه از پس این درد جدایی برمیآیم و نه میتوانم برای لحظهای نزد تو بیایم.
سعادت ندارم بیایم برت
یقین است من خود نیَم درخورت
هوش مصنوعی: من هیچ خوشبختیای ندارم که بیایم نزد تو، و تو هم به خوبی میدانی که من در شأن تو نیستم.
همی گفت تا خواب چشمش ربود
در اندیشه عشق یکدم غنود
هوش مصنوعی: او در حال گفتن بود که ناگهان خواب چشمانش را گرفت و در فکر عشق، لحظهای به خواب رفت.
چنان دید در خواب آن مه ز باغ
برون میرود تا رود سوی راغ
هوش مصنوعی: در خواب دید که آن دختر زیبا از باغ خارج میشود و به سمت باغچه میرود.
به گُلگشت چون یک دو گامی نهاد
یکی ماهرو این چنین مژده داد
هوش مصنوعی: وقتی که به گلزار قدم گذاشتم، دختری زیبا جلوهگری کرد و من را با خوشحالی آگاه ساخت.
بدستش دهد نو گلی چون چراغ
که چونان گلی کس ندیده بباغ
هوش مصنوعی: او به دستش گلی تازه میدهد که مانند آن را کسی در باغی ندیده است.
چو این دید، از خواب بیدار شد
خیالش همه سوی دلدار شد
هوش مصنوعی: وقتی این را دید، از خواب بیدار شد و همه افکارش به سمت معشوقش معطوف گردید.
نظر سوی پروین و مهتاب کرد
که نورش جهان همچو سیماب کرد
هوش مصنوعی: به پروین و ماه نگاه کرد و نور آنها باعث شد تا دنیا مانند نقره درخشان شود.
بگفتا چگونه روم من بخواب
چرا من نگردم در این ماهتاب
هوش مصنوعی: او میگوید که چطور میتوانم به خواب بروم در حالی که چرا در این ماهتاب نباید بیدار بمانم و به اطراف نگاه نکنم.
یقین ماه چون من گرفتار شد
که دائم چنین گرد پرگار شد
هوش مصنوعی: ماه نیز مانند من در چنگال مشکلات افتاده است و مدام در گردش و ناپایداری به سر میبرد.
ستاره بمن چشمکی خوش زند
بگوید چه را خسته ای بیخرد
هوش مصنوعی: ستاره با ناز و خوشی به من چشمک میزند و میپرسد که چرا اینچنین خستهای و بیفکر هستی.
چسان من بخوابم که این ماهتاب
سر عاشقان را بر آرد ز خواب
هوش مصنوعی: چطور میتوانم بخوابم در حالی که نور ماهتاب دل عاشقان را از خواب بیدار میکند؟
بر آمد ز جا جامه ای از حربر
به بر کرد و از تخت آمد بزیر
هوش مصنوعی: یک جامه ز مبارزه به همراه برداشت و از تخت پایین آمد.
یکی شمعدان طلایش بدست
که از پله قصر نفتد به پست
هوش مصنوعی: یک شمعدان طلایی در دست است که نمیخواهد بر روی پلههای قصر بیفتد و به جایگاه پایینتری برود.
همام پردۀ مخمل زرنگار
بدست دگر کرد بر یک کنار
هوش مصنوعی: همام پردهای از مخمل زیبا را در دست گرفته و آن را به یک طرف کنار زده است.
در آنجا اطاقی پدیدار بود
که جاو مکان پرستار بود
هوش مصنوعی: در آنجا اتاقی دیده میشد که محل زندگی پرستار بود.
سر جمله را دید در خواب ناز
و زان پس در دیگری کرد باز
هوش مصنوعی: در خواب، در آغاز چیزی زیبا و دلنشین را دید و سپس به موضوع دیگری پرداخت.
بگفتا خدایا بامید تو
گذارم قدم را بتأیید تو
هوش مصنوعی: گفت: خدایا، با امید به تو، گامهای خود را برداشته و از یاری تو بهره میبرم.
مگر تا بیابم گل و آن چراغ
که دستم بدادند بیرون باغ
هوش مصنوعی: آیا باید منتظر بمانم تا گلی و آن چراغی را که به من داده بودند، پیدا کنم و از باغ خارج شوم؟
روان شد بسوی خیابان باغ
گل و نرگس و لاله بدچون چراغ
هوش مصنوعی: روح او به سوی خیابانی میرود که پر از گلهای زیبا، نرگس و لاله است، مانند چراغی که نور میافشاند.
ز عطر گل و سنبل و نسترن
روان تازه آمد درون بدن
هوش مصنوعی: عطر گلها و گیاهان معطر باعث تازگی و شادابی در وجود انسان شده است.
بیامد همی تا در کاخ و باغ
همه باغ روشن بدی چون چراغ
هوش مصنوعی: او به کاخ و باغی آمد که همه جا مثل چراغ روشن بود و نورانی بود.
در باغ بگوشد و آمد برون
کازان نهری آمد همی اندرون
هوش مصنوعی: در باغ صدایی شنید و از آنجا بیرون آمد و متوجه شد که نهر آبی از آنجا جاری است.
گل ولاله و سنبل اطراف نهر
کزو باغبان یافت هر روز بهر
هوش مصنوعی: گل و لاله و سنبل در اطراف نهر میروید، جایی که باغبان هر روز از آنها بهرهبرداری میکند.
چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود
برآن گلستان رونقی می فزود
هوش مصنوعی: زمانی که خالق زیبایی، گلی سرخ به وجود میآورد، بر آن باغچه شادی و رونق بیشتری میبخشد.
چون بنشست لختی دم آبشار
ز تن طاقتش رفت و از دل قرار
هوش مصنوعی: زمانی که در زیر آبشار نشسته بود، لحظهای آرامش او از بین رفت و طاقت این تجربه را از دست داد.
بگفتا که ای ماه آگاه باش
دمی با غم من تو آگاه باش
هوش مصنوعی: او گفت: ای ماه، لحظهای با خبر باش که از غم من باخبر هستی.
ستاره تو بنگر بر این حال من
گواهی بده بر دل زار من
هوش مصنوعی: ای ستاره، به این وضعیت من نگاه کن و بر دل آشفتهام شهادت بده.
گل نسترن شاهد عشق من
که از عشق بدریده­ام پیرهن
هوش مصنوعی: گل نسترن، نشانهگر معشوق من است که به خاطر عشق، از تمام پارههای وجودم مانند پیراهن، جدا شدهام.
کل سرخ از عشق شد سرخ رو
ز بلبل همی دارد این رنگ و بو
هوش مصنوعی: تمام زیباییها و رنگهای سرخ، نشانهای از عشق هستند و پرنده خوشخوان، بلبل، نیز از این عشق و محبت بوی خوشی به خود گرفته است.
منم بلبل زار و خود گلم
بگویم بگل راز و سوز دلم
هوش مصنوعی: من شبیه بلبل غمگینی هستم که خودم هم گل هستم. اجازه بده بگویم به گل از درد و راز دل خود.
گرفتار گشتم به آن نوجوان
دلیرو سپهدار و روشن روان
هوش مصنوعی: من در دام عشق آن جوان شجاع و پرشور گرفتار شدم.
ندارد خبر او ز زاری من
هم از حالت بیقراری من
هوش مصنوعی: او از دردهای من بیخبر است و من هم از وضعیت بیقراری و آشفتگی خود خبری ندارم.
مرا یک نگاهش نموده اسیر
چه سازم که گشتم چنین دستگیر
هوش مصنوعی: من با یک نگاهش اسیر محبت او شدم، حالا چه کار میتوانم بکنم که این عشق مرا به این حال درآورده است؟
تو مردونیه نوجوان یار من
نه ای آگه از حالت زار من
هوش مصنوعی: تو جوانی هستی که از درد و حال خراب من بیخبر هستی.
از آن سو سپهدار از نزد شاه
اجازت گرفت و بیامد براه
هوش مصنوعی: سردار از نزد پادشاه اجازه گرفت و به راه افتاد.
چو بر افسران خلعت شاه داد
هر آنکس که بد درخورگاه داد
هوش مصنوعی: هر کسی که در خور اعتبار و شایستگی خود بود، مورد توجه شاه قرار میگرفت و از او خلعت و کرامت میگرفت.
بلشکر بسی لطف و احسان نمود
همه سیم و زر بهرشان بر فزود
هوش مصنوعی: لشکر به همه مهربانی و کمک زیادی کرد و برای آنها تمام طلا و نقره را زیادتر کرد.
بیامد بمنزلگه خویشتن
بر بانو و مادر خویشتن
هوش مصنوعی: او به خانه خود و همچنین به نزد همسر و مادرش آمد.
بدستش بدی دست پور جوان
دلش بود از آن نوجوان شادمان
هوش مصنوعی: او در دستانش خیری دارد و جوانی که در دلش شادابی و سرزندگی است، از آن خوشحال و شادمان میشود.
ببوسید مادر رخ پور خویش
فشردش در آغوش چون جان خویش
هوش مصنوعی: مادر پسرش را بوسید و او را در آغوش فشرد، مانند این که جان خودش را در آغوش گرفته باشد.
بگفتا پسرجان دلم شاد شد
ز درد و ز غم جانم آزاد شد
هوش مصنوعی: پسرجان، با گفتن تو دل من شاد شده است و از درد و غمهایم آزاد شدهام.
چرا روی مردونیه در هم است
تو گوئی که در قلب او خود غم است
هوش مصنوعی: چرا چهرهاش غمگین و درهم است، طوری که گویی در دلش غم و ناراحتی وجود دارد؟
بگفتا گمانم کمی خسته ام
ز جنگ و ز آشوب او رسته ام
هوش مصنوعی: گفت فکر میکنم کمی خستهام، از جنگ و از آشوبی که پشت سر گذاشتهام.
بگفتا نه اینست جان پسر
گمانم که عشق است و راز دگر
هوش مصنوعی: او گفت: این دیگر نفس پسر نیست، بلکه به نظر میرسد که عشق و رازی دیگر در میان است.
چو یک چند پاسی هم از شب گذشت
سر نام جویان بصحبت گذشت
هوش مصنوعی: وقتی که مدتی از شب سپری شد، نام جویندگان به جمع آوردن و گفتوگو رسید.
چو مردونیه رفت در خوابگاه
بچشمش نبد جز رخ دخت شاه
هوش مصنوعی: وقتی که مردان وارد خوابگاه شدند، جز چهره دختر شاه چیزی در چشمشان نبود.
نگاهش بگفتا که قلبم ربود
چه از زیر چشمم نظاره نمود
هوش مصنوعی: نگاه او به من میگفت که قلبم را ربوده است، زیرا او با چشمهایش به من خیره شده بود.
دلم برد و از من بپیچید رو
نه طالع که با او کنم گفتگو
هوش مصنوعی: دل مرا برد و به من پشت کرد، نه اینکه البته سرنوشت باشد که با او صحبت کنم.
نبینم دگر روی نیکوی او
نه راهی که یکدم روم سوی او
هوش مصنوعی: نمیخواهم دیگر چهره زیبا و دلنشین او را ببینم و هیچ نیازی به آن ندارم که حتی برای یک لحظه به سوی او بروم.
نظر کرد بر ماه و پروین بشب
دل خویش را دید در تاب و تب
هوش مصنوعی: او به چهرهی زیبا و درخشان ماه و ستارگان نگریست و دل خود را در حال تلاطم و هیجان مشاهده کرد.
بگفتا نمودم جهانی اسیر
چرا خود شدستم چنین دستگیر
هوش مصنوعی: او گفت: چرا جهانی را به دام انداختم، اما خودم هنوز در چنین وضعیتی گرفتار ماندهام؟
نه یک محرمی تا فرستم برش
به بینم که باشم همی در خورش
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به این موضوع اشاره دارد که او هیچ دوستی ندارد که بتواند برود و پیام او را به محبوب برساند. او میخواهد بداند که آیا محبوب هم در حال فکر کردن به اوست یا نه. این نیاز به ارتباط و نزدیکی به محبوب را به تصویر میکشد.
براند ز در،یا پذیرد مرا
بکوبد سرم یا گزیند مرا
هوش مصنوعی: یا مرا از در بیرون کند، یا اینکه به من اجازه دهد که وارد شوم؛ شاید هم بخواهد سرم را بکوبد یا مرا انتخاب کند.
اگر او براند مرا خود ز در
زنم خنجر تیز را بر جگر
هوش مصنوعی: اگر او مرا از خود براند، من به او نشان میدهم که چقدر آسیب میزنم و با درد و رنجی که میکشم، به او پاسخ خواهم داد.
بریزم همی در رهش خون خویش
فدا سازمش این تن و جان خویش
هوش مصنوعی: میخواهم خون خود را در راه او بریزم و این بدن و جانم را فدای او کنم.
برآمد ز جا آمد از تخت زیر
دمی باز بشست روی سریر
هوش مصنوعی: ناگهان کسی از جا بلند شد و از تخت خود پایین آمد و در یک لحظه، چهرهاش را از روی صندلی حکومت شست.
بپا شد قدم تند اندر اطاق
دلش شد تپان طاقتش گشت طاق
هوش مصنوعی: او به سرعت وارد اتاق شد و قلبش به شدت میتپید، به طوری که دیگر نتوانست خود را کنترل کند.
بیامد به پائین بشد توی باغ
که مهتاب روشن بدی چون چراغ
هوش مصنوعی: به پایین آمد و وارد باغ شد، چون ماهتاب درخشید و نورش مانند یک چراغ روشن بود.
در باغ بگشود و آمد بیرون
قدم در خیابان بزد با جنون
هوش مصنوعی: او در باغ را باز کرد و بیرون آمد و با حالتی دیوانهوار به خیابان قدم گذاشت.
ندانست او خود کجا میرود
بسر میرود یا بپا میرود
هوش مصنوعی: او نمیداند که در کجا میرود؛ نمیداند که به کجا میرسد یا چگونه به مقصد میرسد.
برفت همچنان تا به نزدیک باغ
در آن باغ رخشنده شمع و چراغ
هوش مصنوعی: او به سوی باغ رفت و در آن باغ زیبا، شمعها و چراغهایی روشن بود.
بیامد به نزدیکی آبشار
نبودش بسر هوش و در دل قرار
هوش مصنوعی: او به نزدیکی آبشار آمد، اما حواسش نبود و در دلش آرامشی نداشت.
نوائی دل انگیزش آمد بگوش
برفت از برش زان نوا، تاب و توش
هوش مصنوعی: صدای دلنواز او به گوشم رسید و به دنبال آن، دیگر قادر به تحمل و تاب آوردن نبودم.
نوا آنچنان لرزه بر وی فکند
که گوئی در افتاد پایش به بند
هوش مصنوعی: صدا به قدری تأثیرگذار بود که انگار پایش به دام افتاده است.
بگفتا در این نیمه شب چیست هور
که داد چنین آه و افغان و شور
هوش مصنوعی: در این نیمه شب چه صدای بلندی است که باعث این ناله و فریاد و هیاهو شده است؟
به بینم چرا زار و افسرده است
برای چه اینگونه پژمرده است
هوش مصنوعی: میخواهم بفهمم که چرا این شخص ناراحت و دلخون است و چه چیزی باعث شده اینگونه غمگین و پژمرده به نظر برسد.
همی گوش را داشت پشت درخت
که بیند این کیست نالان ز بخت
هوش مصنوعی: گوشی درخت را پشت خود قرار داده بود تا ببیند چه کسی به خاطر تقدیرش ناله میکند.
چو بشنید آیات شیرین او
که شاید بدی ماه و پروین او
هوش مصنوعی: وقتی او آیات دلنشین او را شنید، ممکن است که زیبایی ماه و ستاره پروین او را نیز درک کرده باشد.
بگفتا ببینم کرا خواسته است
در این نمیه شب از چه برخاسته است
هوش مصنوعی: گفت: ببینم چه کسی در این نیمه شب خواسته که از جایش بلند شود و بیرون بیاید.
چه بشنید گوید منم دخت شاه
پدر بشنود من شوم رو سیاه
هوش مصنوعی: هر کسی که چیزی بشنود، از خود میگوید که من دختر پادشاه هستم؛ اما وقتی که پدرش بخواهد بشنود، من شرمسار میشوم.
من از عشق مردونیه بی خودم
گرفتار فرزند اسپهبدم
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق به مرد بزرگی، بیاختیار به دام افتادهام و در واقع مانند فرزند یک سپهبد هستم.
کمانش چنان سخت بر گردنم
گمانش که من گرد شیر افکنم
هوش مصنوعی: چنان فشار کمان بر گردنم زیاد است که گویی قادر به افکندن شیر هستم.
محبت کشیده مرا نیمه شب
گرفتار کرده است در تاب و تب
هوش مصنوعی: عشق مرا در نیمه شب به تنگنا کشانده و در حال اشتیاق و بیتابی قرار داده است.
که مردونیه خوش کنون خفته است
درود جهان را تو گو گفته است
هوش مصنوعی: مردان بزرگ و نیکوکار در حال استراحت هستند، بنابراین تو باید به جهان سلام و درود بفرستی.
جوان زو چو بشنید اینسان سخن
بگفتش که ای هور شیرین دهن
هوش مصنوعی: جوان وقتی این سخن را شنید، به او گفت: ای زیبای شیرین زبان.
ز تیر مژه کار من ساختی
ز گیسو کمندم در انداختی
هوش مصنوعی: با نگاه جادوی خود مرا اسیر کردی و با موهایت به دام انداختی.
چو مرغی چنین دستگیر توام
بچاه زنخدان اسیر تو ام
هوش مصنوعی: مانند پرندهای که در دام تو افتاده، من نیز به چاهی از زلف تو گرفتار شدم.
شود راز من فاش در انجمن
ز من باز گویند هر کس سخن
هوش مصنوعی: رازهایم در جمع مردم آشکار خواهد شد و هر کس درباره من نظری خواهد داد و چیزی خواهد گفت.
کنون بختم امشب همی کرد رو
شنیدم ز تو راز و این گفتگو
هوش مصنوعی: الان شانس و اقبال من به من روی آورده و امشب راز و گفتگویی را از تو شنیدم.
چو مهرآفرین دید بر پای شد
تو گفتی رخش عالم آرای شد
هوش مصنوعی: وقتی که آفتاب را دید، بر سر پا ایستاد و به تو میگفت که چهرهاش، دنیا را زیبا و دلربا ساخته است.
چنان سرخ شد اندر آن ماهتات
که سرخی او منعکس شد بر آب
هوش مصنوعی: در آن شب زیبا، رنگ سرخی بر چهره ماه نمایان شد و این سرخی به خوبی بر روی آب منعکس گردید.
جوان پس ببوسید دامان او
بگفتا که این بانوی ماهرو
هوش مصنوعی: جوان به سوی او رفت و دامانش را بوسید و گفت که این زن زیبا همچون ماه است.
یکی بنده ام در گهت ماه من
منم یک غلام و توئی شاه من
هوش مصنوعی: من یک بنده و خدمتگزار تو هستم، همانطور که ماه در درگاه تو و زیر سایه تو قرار دارد. من فقط یک غلام هستم و تو شاه و صاحب اختیار منی.
من امروز مهر تو از جان و دل
خریدم نیم هیچ پیمان گسل
هوش مصنوعی: امروز با تمام وجودم عشق تو را به دست آوردم و هیچ عهدی را نمیشکنم.
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
تو شاه من و من تو را چون رهی
هوش مصنوعی: الان من به پیش تو آمدهام تا ببینم چه دستوری میدهی، ای شاه من. من نیز مانند یک راهنما برای تو هستم.
پذیری مرا من یکی کهترم
برانی ز در مرگ را در خورم
هوش مصنوعی: من را بپذیر، زیرا من کمتر از توام؛ اگر مرا از در خود برانی، مرگ را به جان میخرم.
چو مهرآفرین از جوان این شنید
رخش سرخ شد دل زشادی تپید
هوش مصنوعی: زمانی که آفرینشگر مهر از جوان این موضوع را شنید، چهرهاش به سرخی درآمد و دلش از شادی به تپش افتاد.
بگفتا که ای دوست، جانم ز تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، جانم به تو وابسته است؛ جسم و روح و وجود من همه از تو سرچشمه میگیرد.
سپس سر بزانو نهاد و گریست
یل نوجوان گفت این گریه چیست
هوش مصنوعی: پس نوجوان قهرمان سرش را به زانو گذاشت و شروع به گریه کرد. کسی از او پرسید که دلیل این گریه چیست.
گمانم ز من عار داری و ننگ
که تو دخت شاهی و من مرد جنگ
هوش مصنوعی: به نظر میرسد از من خجالت میکشی و احساس ننگ میکنی، چون تو دختر شاهی هستی و من یک جنگجو.
بگفتا نه اینست یار من
ندانم چگونه است این کار
هوش مصنوعی: او گفت که این شخص، یار من نیست و نمیدانم این ماجرا چگونه پیش آمده است.
پدر دوست دارد مرا همچو جان
نداده مرا بر کهان و مهان
هوش مصنوعی: پدر به شدت دوستم دارد و مانند جانش برایم ارزش قائل است، او هرگز مرا به دیگران نمیسپارد.
زمصر ز روم و ز ترک و زچین
ز ماد و ز لیدی دگر همچنین
هوش مصنوعی: این بیت به بیان تنوع و گوناگونی کشورهای مختلف اشاره دارد. میتوان گفت که از مصر و روم، ترکیه و چین، ماد و لیدیا، هر یک نماد فرهنگها و تمدنهای مختلف هستند که در کنار یکدیگر وجود دارند و نشاندهندهی تنوع و زیبایی این سرزمینهاست.
همه شهریاران مرا خواستند
جهانی برایم بیاراستند
هوش مصنوعی: همه سردمداران و ریشسفیدان از من خواستند و برایم جهانی زیبا و شکوهمند فراهم کردند.
پدر جمله درخواست شان رد نمود
نکرد او بیک شاه گفت و شنود
هوش مصنوعی: پدر تمام درخواستها را رد کرد و به آنها گفت که فقط دربارهی موضوعی که مربوط به شاه است، صحبت کنند.
چگونه دهد بر تو ای پاکزاد
از این فکر اشکم بدامان فتاد
هوش مصنوعی: چه طور میتواند بر تو نیکی کند ای خاندان پاک، در حالی که از این اندیشه اشکهایم بر دامانم ریخته شده است؟
بگفتا عزیزم مکن گریه زار
مکن این دل بیقرارت فکار
هوش مصنوعی: او به عزیزش گفت: گریه نکن و نگران نباش. دل بیقرار تو را من به آرامش میرسانم.
بگویم ترا گوش ده سوی من
ندارد بافکار بیهوده گوش
هوش مصنوعی: بگویم که به حرفهای من توجهی ندارد، چرا که درگیر افکار بیهوده است و به آن گوش نمیدهد.
بداند که تو دختر شهریار
بسر افسر هستی و هم نامدار
هوش مصنوعی: بداند که تو دختر شهریار هستی، با مقام و جایگاه برجسته و شناخته شده.
چرا دور سازد ز خود دخترش
چه داند چه آید همی بر سرش
هوش مصنوعی: چرا دخترش را از خود دور کند، او نمیداند چه اتفاقاتی ممکن است برایش بیفتد.
چو دیروز ما آمدیم از سفر
برفتیم درگاه بسته کمر
هوش مصنوعی: دوشنبه گذشته که برگشتیم از سفر، در ورود به درگاه با در بسته مواجه شدیم و ناچار به دور شدیم.
بسی مهربان بود بنواختمان
بنزدیک خود جایگه ساختمان
هوش مصنوعی: او بسیار مهربان بود و در نزدیکی خود، مکان ساخت و ساز را قرار داد.
دگر آنکه آن هفت مرد دلیر
گوماتای بر دستشان شد اسیر
هوش مصنوعی: دیگر اینکه آن هفت مرد شجاع به دست گوماتای گرفتار شدند.
بهم عهد کردند هر یک که شاه
شود تاج بر سر برآید بگاه
هوش مصنوعی: آنها به یکدیگر پیمان بستند که هر کدام اگر king شود، در زمان معین تاج بر سر بگذارد.
دهد دخت و دختر ستاند همی
نبیند بر ایشان بچشم کمی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که انسان در مقابل دختر و دختران، فاقد هر گونه کمبود و نقصی است و به همین خاطر بر آنها از نظر خود عیبی نمیبیند. در واقع، عشق و توجه در این زمینه باعث میشود که انسان تنها زیبایی و خوبیها را ببیند و کمبودها را نادیده بگیرد.
بدان باب من هست از آن هفت تن
که اینگونه راندند با هم سخن
هوش مصنوعی: بدان که من نیز یکی از هفت نفر هستم که اینگونه با یکدیگر صحبت کردند و در این مورد به تبادل نظر پرداختند.
چو بشنید مهرآفرین این سخن
چنان شاد شد چون گل اندر چمن
هوش مصنوعی: زمانی که مهرآفرین این سخن را شنید، به اندازهای شاد شد که مانند گلی در باغ به گل نشسته بود.
بگفت آرزویم همین بود و بس
چو مرغی که آزاد شد از قفس
هوش مصنوعی: او گفت که آرزوی من همین یک چیز است و بس؛ مانند پرندهای که از قفس آزاد شده است.
جوان پس بگفتا ز من یادگار
بگیری، شوم شاد، من ای نگار
هوش مصنوعی: جوان گفت: اگر از من یادگاری بگیری، خوشحال میشوم، ای معشوق.
ز دستش یکی خاتم از زرناب
بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب
هوش مصنوعی: از دست او یکی انگشتر از طلا به او داد و مرواریدی از دریا که نرم و لطیف بود.
خدایا توئی شاهد عشق پاک
ندارم دگر از کسی ترس و باک
هوش مصنوعی: خدایا، تو تنها شاهد عشق پاک من هستی و دیگر از کسی ترسی یا نگرانیتی ندارم.
تو ای ماه شاهد بر احوال ما
ستاره تو بنگر بر این حال ما
هوش مصنوعی: ای ماه، تو که بر وضعیت ما نظارهگری، ستاره، به این حال ما نگاه کن.
بیزدان پاکم امید است و بس
که جز من نداد این سعادت بکس
هوش مصنوعی: من فقط به خداوند پاک امید دارم و بس، زیرا هیچکس دیگری این سعادت را به من نداده است.
سپس حلقه زرنابش ز مهر
نمود او بانگشت آن خوب چهر
هوش مصنوعی: سپس او حلقهای از طلا را با مهر خود درست کرد و با انگشت آن چهره زیبا را نشان داد.
به حجب و حیا دست او داد بوس
خدا، حافظ و حامی نو عروس
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به این که دست عروسی با حیا و خجالت به طرف بوسه خدا دراز کرده است و در اینجا به حافظ و حامی او اشاره میشود. در واقع، نوعی احترام و تقدس به عروس و زندگی جدید او نمایش داده شده است.
چنان سرخ شد روی مهرآفرین
گل سرخ گفتی خدای آفرین
هوش مصنوعی: چهرهی گل سرخ به قدری زیبا و درخشان است که گویی زیباییاش به حدی است که باعث میشود انسان به خالق زیباییها بگوید: «خدا تو را ستایش میکنم».
همانگه خروسی بسر کرد بانگ
همی گفت گز شب شده چهار دانگ
هوش مصنوعی: همان لحظه خروس صبح را اعلام کرد و گفت که شب به پایان رسیده و صبح شده است.
جوان گفت افسوس کامد فراق
فراقی کز او طاقتم گشت طاق
هوش مصنوعی: جوان با افسوس میگوید که جدایی فرا رسیده است، جدایی که باعث شده طاقت و صبرش به پایان برسد.
چگونه روم در شب ای برج نور
که بودم بهشت برین با تو حور
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم در شب بروم ای ماه روشن، در حالی که با تو همچون بهشت برین بودم و زیبایی تو را داشتم؟
چنین گفت شهدخت کامد سحر
دریغا که باید شوم دور تر
هوش مصنوعی: شاهزاده خانم چنین گفت: سحرگاه نزدیک شده و افسوس که باید دورتر بروم.
بباید روم من دگر سوی گاه
ز دوریم اکنون کند دایه آه
هوش مصنوعی: باید دوباره به سمت خودم بروم، چون از دوری به شدت دلم را میسوزاند.
بیابد مرا گر که در راه باغ
ز هر سوی روشن کند صد چراغ
هوش مصنوعی: اگر در مسیر باغ بیابدم، از هر طرف صد چراغ روشن خواهد کرد.
وگر کس ببیند ترا نزد من
زنان باز گویند در انجمن
هوش مصنوعی: اگر کسی تو را نزد من ببیند، در جمع زنان دربارهات صحبتهای دیگری میکنند.
چون این گفت از جای بر پای شد
قد سرو او عالم آرای شد
هوش مصنوعی: زمانی که او این حرف را زد، از جای خود بلند شد و قامت زیبایش جهان را زینت بخشید.
بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
هوش مصنوعی: گفت خدا نگهدار ای ماه مهر، چگونه میتوانم از زیبایی چهرهات دور شوم؟
دگر من کجا روی چون ماه تو
به بینم رهم نیست درگاه تو
هوش مصنوعی: کجا میتوانم بروم که چهرهات را ببینم؟ راهی به درگاه تو ندارم.
غلامم بدرگاه تو من ز مهر
دهم یر براه تو ای خوب چهر
هوش مصنوعی: من در درگاه تو به عنوان خدمتگزار تو هستم و از عشق و محبت تو در خفا میگذرم. ای دارای چهره زیبا، من در مسیر تو حرکت میکنم.
دو دلداده از هم چو گشتند دور
تو گوئی که از آسمان رفت نور
هوش مصنوعی: دو عاشق وقتی از یکدیگر دور میشوند، مانند این است که نور از آسمان رفته باشد.
خرامید در قصر مهر آفرید
کنیزان و هم دایه را خفته دید
هوش مصنوعی: در قصر خورشید، کنیزان و دایهها در خواب بودند و او به آرامی در آنجا قدم میزد.
چو خورشید سربر زد از آسمان
بپا خواست آن دایه مهربان
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید از آسمان ظاهر شد، دایه مهربان بیدار شد و به پا خاست.
بیامد بر تخت مهرآفرید
همان ماهرخ را بجا خفته دید
هوش مصنوعی: ماهآفرید بر تخت نشسته بود و دید که همان دختر زیبا در کنار او خوابیده است.
پس آنگه بمالید بازوی او
حریرش عقب کرد از روی او
هوش مصنوعی: سپس او دست حریر را به آرامی به سمت خود کشید، و حریر از روی او کنار رفت.
چه چشمان شهلای را برگشود
بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و سیاه خود را باز کرد و گفت: «ای مادر جانم، چه اتفاقی افتاده است؟»
بگفتا عزیزم بلند آفتاب
برآمد چه شد مانده ای تو بخواب
هوش مصنوعی: او گفت: عزیزم، آفتاب بالا آمده! چرا هنوز خوابیدهای؟
چه بودت که آنگونه بودی نزار
ز دیدار لشکر شدی دل فکار
هوش مصنوعی: چرا اینگونه نزار و ضعیف شدی که از دیدار آن لشکر دلنگران گشتی؟
چنین گفت : با دایه آن ماهرو
که به گشته ام کم کن این گفتگو
هوش مصنوعی: او گفت: با دایه آن دختر زیبا، این صحبتها را کم کن و هر چه زودتر موضوع را تمام کن.
سرم درد میکرد تا نیمه شد
دلم مضطرب بود و تن داشت تب
هوش مصنوعی: تا نیمه شب سرم درد میکرد، دلم آرام نداشت و بدنم هم تب کرد.
کنون حالتم یک کمی بهتر است
ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است
هوش مصنوعی: الان احساس بهتری دارم و دوست ندارم از اینجا بلند شوم.
بینداز بر صورتم این حریر
بزن پرده تختخوابم بزیر
هوش مصنوعی: لباس نرم و لطیفی را بر صورتم بگذار و پرده تختخوابم را پایین بیاور.
مرا خواب داروی بیماری است
که بیداری من دل آزاری است
هوش مصنوعی: خواب برای من مانند دارویی است که به درد و رنج من کمک میکند، زیرا وقتی بیدار هستم، بیشتر ناراحت و دلگیر میشوم.
در آنسوی مردونیه در بگاه
برفت و بخوابید در خوابگاه
هوش مصنوعی: در آن سوی مردونیه، در دل شب رفت و استراحت کرد.
چو مهر درخشان بفرو شکوه
برون کرد رخسار از پشت کوه
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید درخشنده از پشت کوهها طلوع کرد، چهرهاش نورانی و زیبا به نظر میرسید.
سپهبد چو از خواب بیدار شد
پرستار ها را طلبکار شد
هوش مصنوعی: زمانی که فرمانده از خواب بیدار شد، از پرستاران خواست که نزد او بیایند و پاسخگو باشند.
بگفتا چه شد نوجوان پور من
همی زود آرید در انجمن
هوش مصنوعی: او گفت: چه شده است که به زودی پسر جوان من را به جمع میآورید؟
گذشته است از موقع بارگاه
شده منتظر شاه و جمله سپاه
هوش مصنوعی: زمانی سپاهیان و مردم در انتظار ورود شاه به بارگاه بودند.
که امروز جشن است در بارگاه
چو از رزم آمد مظفر سپاه
هوش مصنوعی: امروز در کاخ جشن و شادی است، زیرا سپاه پیروز به وطن بازگشتهاند.
بیامد ز لشکر یکی ایستاد
بگفتا سپهبد همی شاد باد
هوش مصنوعی: یکی از افراد ارتش به نزد شاه آمد و گفت: امیدوارم فرمانده سپاه شاد و خوشحال باشد.
شهنشاه در بارگاه آمده است
بدیدار جمله سپاه آمده است
هوش مصنوعی: سلطان در کاخ حاضر شده است و همه سربازان برای دیدار او آمدهاند.
چنین گفت اسپهید نامدار
سپه باشد از لطف شه شاد خوار
هوش مصنوعی: اسپهید نامی گفت که سپاه از لطف و رحمت شاه خوشحال و شاداب است.
سمندش بیاورد مینوی گرد
لگامش بنزد سپهدار برد
هوش مصنوعی: او اسب زیبایی را آورد که زین و لگامش را نزد فرمانده برد.
سپهدار بنشست برروی زین
بر اسب دگر آن جوان گزین
هوش مصنوعی: سردار بر روی زین نشسته و سوار بر اسبی دیگر شده است و جوانی را انتخاب کرده است.
همه رو بدرگاه شه داریوش
بحال نظامی و زرینه پوش
هوش مصنوعی: همه با حالت سپاهی و زرهپوش، به درگاه شاه داریوش آمدهاند.
ز تزیین و از زیور بارگاه
هم از طاق نصرت که بودی بگاه
هوش مصنوعی: از زینت و زیبایی کاخ و همچنین از قوس پیروزی، چه کسی در آن لحظه حاضر بود؟
سپهبد بیامد سوی بارگاه
که از صد ستون گشته بود او بپا
هوش مصنوعی: سپهبد به سوی کاخ آمد که به خاطر قد بلندیاش، به اندازه صد ستون ایستاده بود.
گشیدند صف از درون بارگاه
همه چشمها بود در راه شاه
هوش مصنوعی: همه چشمها به دنبال دیدن شاه بودند و صفوفی از مردم در درون کاخ تشکیل شده بود.
شهنشه بیامد برآمد به تخت
بزرگان نمودند تعظیم سخت
هوش مصنوعی: شاه بزرگ بر تخت نشسته و بزرگان با احترام و ادب فراوان به او تعظیم کردند.
پس آنگه بفرمود شه داریوش
بگفتا به من نیک دارید گوش
هوش مصنوعی: پس از آن، شاه داریوش دستور داد که به او به خوبی توجه داشته باشند.

افسرالملوک عاملی