گنجور

شمارهٔ ۷

ایکه گیتی همه جسم است و تواش چون روحی
عالم ملک سفینه است و تو دروی نوحی
بسخن مرهم زخم کبد مجروحی
آیت رحمت آن دادگر سبوحی
عرش دل را ملکی ملک خرد را ملکی
گوهر پاکی و در رشته جان منسلکی
عقل دانا به دبستان تو شاگرد آید
مایه دانش در گنج دلت گرد آید
نامت اندر لب ارباب همم ورد آید
تا گل از خار و زر از معدن گوگرد آید
تو درین خاک چو زر باش و درین باغ چو گل
زده فکرت بفلک پایه و بر دریا پل
شجر خلدی و بستان تو بخت تو بود
عقل در قامت چالاک تو رخت تو بود
مکرمت سایه هنربار درخت تو بود
معرفت شاخ و نسب ریشه سخت تو بود
این درختی است که در باغ صفا خواهد بود
اصل آن ثابت و فرعش به سما خواهد بود
خانه دل را مهر تو متاع است و اثاث
وین متاع آمده بر من ز نیاکان میراث
چه برین چار عناصر چه موالید ثلاث
تو ملاذی و معاذی تو پناهی و غیاث
که جوان مردی و رادیت بگیتی سمراست
آن درختی که هنر برگت و دانش ثمر است
من که افتاده ام اندر صف این بوالهوسان
شاهبازستم و گردیده شکار مگسان
چین اگر نازد بر نافه و مصر ار به لسان
نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان
زکریا نهد از مشکم مرهم بجروح
شده گیسوی مسیح از بلسانم ممسوح
منم آن کوه که بر چرخ ستیغ است مرا
دل چو دریا کف بخشنده چو میغ است مرا
نامه و خامه به از استر و تیغ است مرا
نه ز جانبازی پروانه دریغ است مرا
جان بتن از پی قربان ره دوست نکوست
مغز بادام چو بیرون شود از پوست نکوست
بسکه روزم سیه و بخت کجم خفته بود
درد من پیش تو پوشیده و بنهفته بود
دلم از دست قضا خسته و آشفته بود
لیک عذرم بر فضل تو پذیرفته بود
که مرا چرخ ستم بیشه بهم برشکند
بیخ و بنیاد اساسم ز زمین بر نکند
یکدم ای خواجه بیا درد دلم را بشنو
که درین دیر کهن نیست چنین قصه نو
مزرع عمر مرا آمده هنگام درو
خانه تاراج حوادث شده جانم بگرو
چاره ای کن غم و اندوه و جگر سوز مرا
روشنی ده ز کرم اختر فیروز مرا
بود در خوان من از لخت جگر ما حضری
شاهد شوخی و شمعی و شراب و شکری
بزم عیشی و در آن بزم بت سیمبری
محفلی همچو بهشتی صنمی چون قمری
اندران بزم رخم سرخ و دلم شادان بود
آب در جوی روان گلشنم آبادان بود
جیش سالاری پیدا شد و تاراجم کرد
مفلس و معسر و بی مایه و محتاجم کرد
قرمطی بود و بتر ز ابن ابی الساجم کرد
کلهم برد و ز افلاس بسر تاجم کرد
جانم آزرده دلم سوخته ستخوانم کوفت
خانمانم را از گرد علایق همه روفت
در دلم جز غم و در سینه بجز آه نماند
عیش و شادی را در خلوت من راه نماند
عزت و ثروت و ناز و شرف و جاه نماند
تکیه جز بر کرم و رحمت الله نماند
چشمه خون شد ازین غصه زلال خضرم
کرد طباخ قضا لخت جگر ما حضرم
متوالی شد باران بلا از چپ و راست
رفت سالار و مجاهد پی غارت برخواست
هر کسی از پی قتلم صفی از کین آراست
آسمان با من مسکین دمی از جور نکاست
اینقدر کردی که چون خاک زمین پستم کرد
دل پر از اندوه وز مایه تهی دستم کرد
آن معاشی که سلاطین سلف از شفقه
با مناشیر و فرامین به نیاز و صدقه
داده بودند مرا بهر لباس و نفقه
وکلای خر دادند بگاوان ورقه
دست خون آمد در هفدهمین خصل حریف
نیمه ای قطع شد و نیمه دیگر تنصیف
ربع آن ماند که آنهم بسیه چال افتاد
از کف رند برون شد کف رمال افتاد
زر ما مس شد و آن مس بته غال افتاد
نزد صراف ندانی به چه احوال افتاد
شد چو زیبق بدل بوته که بعد از دم و دود
شعله زرد و کبودش شده بر چرخ کبود
منحصر شد گذرانم بجهان گذران
بمعاشی که ترا بر من حق هاست در آن
پشتم ای خواجه دو تا شد برت از بار گران
نگرانم سوی شکر تو نیم چو دگران
شکر احسان تو از بنده فرامش نشود
شمع فضل تو چراغیست که خامش نشود
مرده بودم تو دگر باره حیاتم دادی
وز طلسم غم و اندوه نجاتم دادی
جام آب خضر اندر ظلماتم دادی
قدر دانستی و حلوای براتم دادی
کشتی فضل توام داد ازین لجه عبور
طعمه حلوا شد و رختم کفن اهل قبور
گور بندی را پابست و گرفتار شدم
تا که در گور کنی همسر کفتار شدم
مرد گفتار بدم در پی رفتار شدم
ناپسندیده به رفتار و بگفتار شدم
خوانده از لوح خرد آیت الهیکم را
پست کردم بطمع مرده خوران قم را
اینک آن وجه براتی است که نه مه زین قبل
اعتصام من بربست بدامان تو حبل
تا برون تاخت سمند کرمت از اصطبل
وز پی یاری این بنده نوازیدی طبل
آختی بهر هوا خواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرناد
خایه مالیدی مر محتشم السلطنه را
سیر کردی ز کرم صد شکم گرسنه را
منع فرمودی از خوردن خونم کنه را
مهربان کردی دزدان سر گردنه را
تا ز بیمت همگی ترک رذالت کردند
نیمه قطع و دگر نیمه حوالت کردند
نصف باقی را بر شرق نوشتند چکش
بملک زاده فرستاد ز گردون ملکش
گفتم امروز دگر کنده شده از جا کلکش
غافل از آنک نخواهد رسد آهو بتکش
رفته در منطقه جدی و در ایوان جدی
شده جائی که در آنجا عرب اندازد نی
اختر از چاه برون آمد و در چاله فتاد
حاجت طفل چهل ساله بگوساله فتاد
گرد ماه کرم از ابر طمع هاله فتاد
نعش بی بی بکف سوسن غساله فتاد
نیم باقی را فرزند ملک بلع نمود
از زمین ریشه امید مرا قلع نمود
بارها گفتمش این نکته بعجز و الحاح
گر همی جوئی قدر و شرف و فوز و فلاح
ابدا خوردن این وجه ترا نیست صلاح
این نه مال ملکستی که بود بر تو مباح
صدقاتست و زکات است و بما وقفست این
محفل عیش نه ویرانه بی سقف است این
این ملک زاده ات اجرای مرا آجر کرد
وجه حلوای مرا پور تو ملا خور کرد
کیسه از زر تهی و دامنم از خون پر کرد
بسکه هر روز طلبکار بمن قرقر کرد
آرزوئی به دل خسته بجز مرگ نماند
چوب خشک است درختی که در او برگ نماند
شمر از دست حسین تو بفریاد آید
دجله خشک از طمعش در صف بغداد آید
آنچه بربنده از آن حرص خدا داد آید
چون بیاد آرم چنگیز مرا یاد آید
آنچه او کرد بمن لشکر چنگیز نکرد
خیل افغان ز سپاه ستم انگیز نکرد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ایکه گیتی همه جسم است و تواش چون روحی
عالم ملک سفینه است و تو دروی نوحی
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که دنیا مانند یک جسم است و تو روح آن هستی. همچنین ملک و جهان مانند یک کشتی است و تو در آن نقش درویش نوح را ایفا می‌کنی. یعنی تو در معنا و باطنی عمیق، حفظ‌کننده و هدایت‌کننده‌ این جهان هستی.
بسخن مرهم زخم کبد مجروحی
آیت رحمت آن دادگر سبوحی
هوش مصنوعی: با کلام خود، درد و زخم مجروحان را تسکین می‌دهد و این نشان از رحمت آن دادگر و بی‌نقص است.
عرش دل را ملکی ملک خرد را ملکی
گوهر پاکی و در رشته جان منسلکی
هوش مصنوعی: دل را مانند عرش در نظر بگیر که حکمرانی بر آن وجود دارد. خرد و اندیشه را همچون گوهری با ارزش تصور کن که در درونش حاضر است. همچنین، این گوهر در رشته وجود من پیوسته و متصل است.
عقل دانا به دبستان تو شاگرد آید
مایه دانش در گنج دلت گرد آید
هوش مصنوعی: عقل خردمند برای یاد گرفتن به مدرسه تو می‌آید و دانایی و دانش در گنجینه قلب تو جمع می‌شود.
نامت اندر لب ارباب همم ورد آید
تا گل از خار و زر از معدن گوگرد آید
هوش مصنوعی: نام تو در سخن بزرگان به یاد آورده می‌شود، تا جایی که گلی از خار و طلا از سنگ گوگرد به دست آید.
تو درین خاک چو زر باش و درین باغ چو گل
زده فکرت بفلک پایه و بر دریا پل
هوش مصنوعی: تو در این سرزمین مانند طلا باارزش باش و در این باغ مانند گلی زیبا، فکر و اندیشه‌ات را به بالای آسمان ببرد و بر دریا پل بزند.
شجر خلدی و بستان تو بخت تو بود
عقل در قامت چالاک تو رخت تو بود
هوش مصنوعی: باغ بهشتی و زیبایی‌هایت، خوشبختی و سعادت تو را نشان می‌دهند. عقل و تفکر در جثه و ظاهرت هم نمایان است و به زیبایی تو جلوه می‌دهد.
مکرمت سایه هنربار درخت تو بود
معرفت شاخ و نسب ریشه سخت تو بود
هوش مصنوعی: سایه‌ی بزرگ و مهربان درخت تو نشان‌دهنده‌ی شخصیت و هنر تو است و دانش و شناختی که از ریشه‌ات سرچشمه می‌گیرد، مثل یک خویشاوند با ارزش است.
این درختی است که در باغ صفا خواهد بود
اصل آن ثابت و فرعش به سما خواهد بود
هوش مصنوعی: این درخت در باغی زیبا و سرزنده رشد خواهد کرد، ریشه‌اش محکم و استوار است و شاخه‌هایش به سوی آسمان بلند خواهند شد.
خانه دل را مهر تو متاع است و اثاث
وین متاع آمده بر من ز نیاکان میراث
هوش مصنوعی: دل من پر از عشق توست و این عشق، بهترین دارایی من است که از اجدادم به من رسیده است.
چه برین چار عناصر چه موالید ثلاث
تو ملاذی و معاذی تو پناهی و غیاث
هوش مصنوعی: چه آسمان و زمین و عناصر طبیعی و چه موجودات زنده، همه به تو پناه می‌آورند و در تو ملجأ و پناهگاهی برای خود می‌یابند. تو محلی برای آرامش و نجات ما هستی.
که جوان مردی و رادیت بگیتی سمراست
آن درختی که هنر برگت و دانش ثمر است
هوش مصنوعی: جوانمردی و غیرت تو در دنیا مانند درختی است که هنر و دانش تو همچون برگه‌ها و میوه‌های آن است.
من که افتاده ام اندر صف این بوالهوسان
شاهبازستم و گردیده شکار مگسان
هوش مصنوعی: من که در میان این انسان‌های فریفته افتاده‌ام، در حالی که به مانند یک شاهباز هستم و به راحتی طعمه مگس‌ها شدم.
چین اگر نازد بر نافه و مصر ار به لسان
نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان
هوش مصنوعی: چین اگر بخواهد به زیبایی خود ببالد و مصر اگر بخواهد به شیوه خود جلوه کند، من با قلم و زبانم احساسات و زیبایی‌های خود را بیان می‌کنم.
زکریا نهد از مشکم مرهم بجروح
شده گیسوی مسیح از بلسانم ممسوح
هوش مصنوعی: زکریا (پیامبر) با عطر خوش مشک، زخمی بر گیسوی مسیح می‌زند و لبانم مانند آن عطر نرم و دلربا شده است.
منم آن کوه که بر چرخ ستیغ است مرا
دل چو دریا کف بخشنده چو میغ است مرا
هوش مصنوعی: من مانند کوهی هستم که بر فراز آسمان قرار دارد. قلبم همچون دریا عمیق و غنی است و بخشندگی‌ام مانند ابری است که به دیگران باران می‌بخشد.
نامه و خامه به از استر و تیغ است مرا
نه ز جانبازی پروانه دریغ است مرا
هوش مصنوعی: من نوشتن و نوشت افزار را از اسب و شمشیر بهتر می‌دانم؛ زیرا در اینجا از جانبازی و فدای خود در راه عشق، هیچ دریغی برایم نیست.
جان بتن از پی قربان ره دوست نکوست
مغز بادام چو بیرون شود از پوست نکوست
هوش مصنوعی: جان انسان مانند مغز بادام است که هنگامی که از پوستش بیرون می‌آید، به حقیقت و اصالت خود دست می‌یابد. قربانی کردن برای دوست و ره او، نشان‌دهنده‌ی ارزش و زیبایی در زندگی و تلاش‌های انسان است. در نهایت، باید به این نکته توجه کرد که در راستی و خلوص، زیبایی و نیکی نهفته است.
بسکه روزم سیه و بخت کجم خفته بود
درد من پیش تو پوشیده و بنهفته بود
هوش مصنوعی: روزهای من آن‌چنان تیره و شوم است که بخت من در خواب است و درد من از چشمان تو پنهان مانده است.
دلم از دست قضا خسته و آشفته بود
لیک عذرم بر فضل تو پذیرفته بود
هوش مصنوعی: دل من از سرنوشت ناراحت و مضطرب بود، اما با این حال، دلیل و بهانه‌ام در برابر لطف و بخشش تو قابل قبول بود.
که مرا چرخ ستم بیشه بهم برشکند
بیخ و بنیاد اساسم ز زمین بر نکند
هوش مصنوعی: چرخ ستم نمی‌تواند به ریشه و پایه‌های وجودم لطمه بزند و از زمین مرا بیرون کند.
یکدم ای خواجه بیا درد دلم را بشنو
که درین دیر کهن نیست چنین قصه نو
هوش مصنوعی: ای سرور، لحظه‌ای بیا و درد دل من را بشنو، چرا که در این دیر باستانی، داستانی تازه و نو وجود ندارد.
مزرع عمر مرا آمده هنگام درو
خانه تاراج حوادث شده جانم بگرو
هوش مصنوعی: زمان برداشت محصول عمر من فرا رسیده است، خانه‌ام تحت تأثیر رویدادهای ناگوار قرار گرفته و جانم به خطر افتاده است.
چاره ای کن غم و اندوه و جگر سوز مرا
روشنی ده ز کرم اختر فیروز مرا
هوش مصنوعی: باید راه حلی برای اندوه و درد عمیق من پیدا کنی و با لطف و مهربانی‌ات، به من نور و روشنایی ببخش.
بود در خوان من از لخت جگر ما حضری
شاهد شوخی و شمعی و شراب و شکری
هوش مصنوعی: در مهمانی من، از لختی دل و جان، شاهدی با لطافت، شمعی روشن و شرابی دلنشین و شکر خوشمزه وجود دارد.
بزم عیشی و در آن بزم بت سیمبری
محفلی همچو بهشتی صنمی چون قمری
هوش مصنوعی: در یک میهمانی شاد و دل‌انگیز، جایگاهی وجود دارد که زیبایی آن به اندازه یک بهشت است و در آن، معشوقی ناز و دلبر همچون قمری حضور دارد.
اندران بزم رخم سرخ و دلم شادان بود
آب در جوی روان گلشنم آبادان بود
هوش مصنوعی: در آن مهمانی، چهره‌ام شاداب و سرخ بود و دل‌ و روح‌ام شاد بود. آب در جویهای روان جاری بود و باغم به خوبی آباد و سرسبز بود.
جیش سالاری پیدا شد و تاراجم کرد
مفلس و معسر و بی مایه و محتاجم کرد
هوش مصنوعی: یک نفر که هیچ قدرتی ندارد و در وضعیت سختی به سر می‌برد، به من آسیب رساند و وضعیت مالی و اجتماعی‌ام را از دستم گرفت، به طوری که الان در شرایطی دشوار و نیازمند قرار دارم.
قرمطی بود و بتر ز ابن ابی الساجم کرد
کلهم برد و ز افلاس بسر تاجم کرد
هوش مصنوعی: یک فرد قرمطی وجود داشت که از ابن ابی الساجم بدتر بود. او همه را تحت تأثیر خود قرار داد و با فقر و تنگدستی، همچنین به دست آوردن مقام و عنوان، توانست خود را به بالاترین مرتبه برساند.
جانم آزرده دلم سوخته ستخوانم کوفت
خانمانم را از گرد علایق همه روفت
هوش مصنوعی: جانم در رنج و دل‌ام پر از درد است. خواهش می‌کنم ای دل، تمام وابستگی‌هایم را کنار بگذار و به من آرامش بده.
در دلم جز غم و در سینه بجز آه نماند
عیش و شادی را در خلوت من راه نماند
هوش مصنوعی: در قلبم تنها درد و غم باقی مانده و در سینه‌ام غیر از ناله‌ای وجود ندارد. شادی و خوشی در تنهایی‌ام جایی ندارد.
عزت و ثروت و ناز و شرف و جاه نماند
تکیه جز بر کرم و رحمت الله نماند
هوش مصنوعی: هیچ چیزی از عزت، ثروت، ناز، شرف و مقام باقی نماند، تنها تکیه‌گاه ما می‌تواند بر مهربانی و رحمت خداوند باشد.
چشمه خون شد ازین غصه زلال خضرم
کرد طباخ قضا لخت جگر ما حضرم
هوش مصنوعی: از شدت اندوه، چشمه‌ای از خون به وجود آمد و طبیعت سبز را به رنگی دیگر درآورد. قضا و سرنوشت، دل ما را در هم تنید و زخمی عمیق بر آن نهاد.
متوالی شد باران بلا از چپ و راست
رفت سالار و مجاهد پی غارت برخواست
هوش مصنوعی: بارش مشکلات و مصیبت‌ها از همه سو شروع شده و رهبر و جنگجو برای غارت و چپاول آماده شده‌اند.
هر کسی از پی قتلم صفی از کین آراست
آسمان با من مسکین دمی از جور نکاست
هوش مصنوعی: هر کسی که به دنبال کشتن من است، گروهی از دشمنی را جمع کرده است. اما آسمان هرگز یک لحظه هم از ظلم خود نسبت به من کم نکرده است.
اینقدر کردی که چون خاک زمین پستم کرد
دل پر از اندوه وز مایه تهی دستم کرد
هوش مصنوعی: تو به قدری به من ظلم کردی که مثل خاک زمین احساس حقارت می‌کنم. دل من پر از اندوه شده و زندگی‌ام از اسباب و مایه خالی شده است.
آن معاشی که سلاطین سلف از شفقه
با مناشیر و فرامین به نیاز و صدقه
هوش مصنوعی: معاشرتی که شاهان گذشته با محبت و بخشش از طریق دستورات و تصمیمات خود به نیازمندان و گدایان انجام می‌دادند.
داده بودند مرا بهر لباس و نفقه
وکلای خر دادند بگاوان ورقه
هوش مصنوعی: به من برای پوشاک و هزینه‌های زندگی کمک کرده بودند، اما برای مسائل حقوقی و وکالت، به سمت افرادی بی‌فکر و نادان رفته‌اند.
دست خون آمد در هفدهمین خصل حریف
نیمه ای قطع شد و نیمه دیگر تنصیف
هوش مصنوعی: دست خونین شد و در سیزدهمین ویژگی، حریف به دو نیم تقسیم شد، یکی باقی ماند و دیگری نیز به تکه‌ای کوچک تبدیل گردید.
ربع آن ماند که آنهم بسیه چال افتاد
از کف رند برون شد کف رمال افتاد
هوش مصنوعی: ربع آن به حالتی اشاره دارد که در آن چیزی از دست رفته یا تغییر کرده است. به عبارت دیگر، در اینجا صحبت از از دست رفتن کنترل یا تسلط بر چیزی است. به نظر می‌رسد شخصی که در ابتدا در جایی مستقر بود، حالا به خاطر بعضی اتفاقات یا حوادث از آن وضعیت خارج شده و دچار هرج و مرج شده است. در واقع، این بیت به نوعی به وضعیتی اشاره دارد که در آن فرد دیگر قادر به مدیریت وضعیت خود نیست و کنترل را از دست داده است.
زر ما مس شد و آن مس بته غال افتاد
نزد صراف ندانی به چه احوال افتاد
هوش مصنوعی: زر ما به مس تبدیل شد و آن مس هم به طلا رسید و این اتفاق در حضور صرافی افتاد که نمی‌داند چه وضعیتی پیش آمده است.
شد چو زیبق بدل بوته که بعد از دم و دود
شعله زرد و کبودش شده بر چرخ کبود
هوش مصنوعی: زیبق به شکلی تغییر کرد که پس از اینکه دما و دودی به خود گرفت، رنگ زرد و آبی‌اش بر آسمان نمایان شد.
منحصر شد گذرانم بجهان گذران
بمعاشی که ترا بر من حق هاست در آن
هوش مصنوعی: عمر من به گذر از دنیا محدود شده است و در این دنیا تنها برای تأمین معیشت زندگی می‌کنم، در حالی که نسبت به تو حقوق و وظایفی دارم.
پشتم ای خواجه دو تا شد برت از بار گران
نگرانم سوی شکر تو نیم چو دگران
هوش مصنوعی: به خاطر بار سنگینی که بر دوشم است، نگرانم که مانند دیگران به سوی شیرینی تو نروم.
شکر احسان تو از بنده فرامش نشود
شمع فضل تو چراغیست که خامش نشود
هوش مصنوعی: تشکر و قدردانی من از نعمت‌های تو هرگز فراموش نخواهد شد، چون نور مهربانی و لطف تو همیشه درخشان و روشن است و هرگز خاموش نمی‌شود.
مرده بودم تو دگر باره حیاتم دادی
وز طلسم غم و اندوه نجاتم دادی
هوش مصنوعی: من قبلاً مرده بودم، اما تو دوباره به من زندگی بخشیدی و از دیو غم و اندوه نجاتم دادی.
جام آب خضر اندر ظلماتم دادی
قدر دانستی و حلوای براتم دادی
هوش مصنوعی: به من جام آب خضر را در تاریکی‌ها دادی و ارزش آن را شناخته‌ای و همچنین حلوای پیمان را به من بخشیدی.
کشتی فضل توام داد ازین لجه عبور
طعمه حلوا شد و رختم کفن اهل قبور
هوش مصنوعی: فضل و رحمت تو به من کمک کرده تا از این دریای سخت عبور کنم. حالا من به درجات عالی رسیده‌ام و دیگران بی‌نصیب مانده‌اند.
گور بندی را پابست و گرفتار شدم
تا که در گور کنی همسر کفتار شدم
هوش مصنوعی: من در دام و گرفتاری به سر می‌برم و به‌گونه‌ای در بند و حبس هستم که حالا به وضعیتی رسیده‌ام که شبیه همسر یک جانور درنده شده‌ام.
مرد گفتار بدم در پی رفتار شدم
ناپسندیده به رفتار و بگفتار شدم
هوش مصنوعی: مرد به خاطر صحبت ناپسند خود، به دنبال عمل نامناسب رفت و تحت تأثیر رفتار و گفتارش قرار گرفت.
خوانده از لوح خرد آیت الهیکم را
پست کردم بطمع مرده خوران قم را
هوش مصنوعی: از دانش و حکمت خود نشانه‌هایی را به یادگار گذاشتم و به امید واهی عده‌ای در قم، آن را نادیده گرفتم.
اینک آن وجه براتی است که نه مه زین قبل
اعتصام من بربست بدامان تو حبل
هوش مصنوعی: اینک این نشانه ای است از امید و وابستگی من به تو، که دیگر نه ماه در آسمان، نتوانست من را از تو جدا کند و به دامن کسی دیگر بکشاند.
تا برون تاخت سمند کرمت از اصطبل
وز پی یاری این بنده نوازیدی طبل
هوش مصنوعی: وقتی که اسب زیبای کرامت تو از اصطبل بیرون می‌جهد و به دنبال یاری من می‌افتد، همچون صدای طبل به گوش می‌رسد.
آختی بهر هوا خواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرناد
هوش مصنوعی: به یاد بیاور که بر هر خواسته‌ای که داشته باشی، من آماده‌ام که در کنار تو باشم، گاهی با عزت و بزرگواری و گاهی با شجاعت و قدرت.
خایه مالیدی مر محتشم السلطنه را
سیر کردی ز کرم صد شکم گرسنه را
هوش مصنوعی: تو با مهربانی و نیکوکاری‌ات، بسیاری از گرسنه‌ها را سیر کردی و به محتشم السلطنه خدمت کردی.
منع فرمودی از خوردن خونم کنه را
مهربان کردی دزدان سر گردنه را
هوش مصنوعی: تو مرا از نوشیدن خون خود منع کرده‌ای و با این حال به دزدان و غارتگران رحم کرده‌ای.
تا ز بیمت همگی ترک رذالت کردند
نیمه قطع و دگر نیمه حوالت کردند
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از تو، همه بر زشتی‌ها و ناپاکی‌ها غلبه کردند. نیمی از وجودشان را قطع کردند و نیمه دیگر را به تو سپردند.
نصف باقی را بر شرق نوشتند چکش
بملک زاده فرستاد ز گردون ملکش
هوش مصنوعی: نصف دیگر را به سمت شرق نوشتند و چکش را به پسر پادشاه فرستادند تا از آسمان، سلطنت او را بسازد.
گفتم امروز دگر کنده شده از جا کلکش
غافل از آنک نخواهد رسد آهو بتکش
هوش مصنوعی: گفتم امروز دیگر از جا کنده شده است، اما او بی‌خبر است که آهو به تیرش نخواهد رسید.
رفته در منطقه جدی و در ایوان جدی
شده جائی که در آنجا عرب اندازد نی
هوش مصنوعی: در یک مکان جدی و محترم، جایی که در آنجا تحمل شوخی و مزاح وجود ندارد.
اختر از چاه برون آمد و در چاله فتاد
حاجت طفل چهل ساله بگوساله فتاد
هوش مصنوعی: ستاره‌ای که از چاه بیرون آمد، به درون حفره‌ای افتاد و نیاز کودک چهل ساله به گوساله‌ای به وجود آمد.
گرد ماه کرم از ابر طمع هاله فتاد
نعش بی بی بکف سوسن غساله فتاد
هوش مصنوعی: نور ماهی که مانند کرم در آسمان می‌درخشد از میان ابرهای طمع بیرون می‌آید و در کنار گل‌های سوسن، پیکر زنی نسبت به زندگی با لطافت و زیبایی افتاده است.
نیم باقی را فرزند ملک بلع نمود
از زمین ریشه امید مرا قلع نمود
هوش مصنوعی: فرزند پادشاه نیمی از دارایی‌ام را به تاراج برد و از زمین تمامی امیدهایم را نابود کرد.
بارها گفتمش این نکته بعجز و الحاح
گر همی جوئی قدر و شرف و فوز و فلاح
هوش مصنوعی: بارها به او گفتم که اگر به دنبال ارزش و مقام و موفقیت و رستگاری هستی، باید تلاش کنی و به خودت سختی بدهی.
ابدا خوردن این وجه ترا نیست صلاح
این نه مال ملکستی که بود بر تو مباح
هوش مصنوعی: هرگز خوردن این مال برای تو مناسب نیست، زیرا این مال متعلق به کسی است و بر تو حلال نیست.
صدقاتست و زکات است و بما وقفست این
محفل عیش نه ویرانه بی سقف است این
هوش مصنوعی: این مکان پر از خیرات و کمک‌هاست و به ما داده شده است. این محفل شادی و خوش‌گذرانی است و مثل یک بیابان بی‌پناه نیست.
این ملک زاده ات اجرای مرا آجر کرد
وجه حلوای مرا پور تو ملا خور کرد
هوش مصنوعی: این سرزمین که به تو تعلق دارد، به خاطر من به ویرانی افتاد و نام نیک من را به خاطر تو به بدی و رنج کشید.
کیسه از زر تهی و دامنم از خون پر کرد
بسکه هر روز طلبکار بمن قرقر کرد
هوش مصنوعی: کیسه‌ام از ثروت خالی است و دامنم پر از اشک و درد شده، چون هر روز شخصی از من طلب دارد و به اصطلاح، دردم را بیشتر می‌کند.
آرزوئی به دل خسته بجز مرگ نماند
چوب خشک است درختی که در او برگ نماند
هوش مصنوعی: دل خسته از هر آرزویی تهی شده و تنها چیزی که باقی مانده، مرگ است. درختی که دیگر برگ ندارد، مانند چوب خشکی می‌شود.
شمر از دست حسین تو بفریاد آید
دجله خشک از طمعش در صف بغداد آید
هوش مصنوعی: شمر از دست حسین در حال فریاد زدن است و دجله به خاطر طمعش خشک شده و به سمت بغداد می‌آید.
آنچه بربنده از آن حرص خدا داد آید
چون بیاد آرم چنگیز مرا یاد آید
هوش مصنوعی: هر چیزی که برای من از جانب خدا مقدر شده باشد، زمانی که به آن فکر می‌کنم، یاد چنگیز به ذهنم می‌آید.
آنچه او کرد بمن لشکر چنگیز نکرد
خیل افغان ز سپاه ستم انگیز نکرد
هوش مصنوعی: هر آنچه که او با من کرد، حتی لشکر چنگیز هم نتوانست انجام دهد و گروه افغان هم نتوانستند به این شدت بر من ظلم کنند.