گنجور

شمارهٔ ۱۴

اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل دربند
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکی چنبر
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را برا هستی
گفتم ای جان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
لمعه ای از تجلی طورم
برقی از تار و شرقی از نورم
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
بسته ام در کمند و خسته ز درد
بر دم کاش آنکه باز آورد
گر ازین بند زودتر برهم
مژدگانیت جان خویش دهم
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
گر به هفتاد رفته ای یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد ز بود و نبود
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
سخنی گو که در رزق ماند
و از حق پیش اهل حق ماند
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه ز سودا سود
گفتم احسنت آفرین به تو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب به نصیر
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چو دل و دیده برخی راهش
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز به پوست
گرچه گفتار حق یکی باشد
عالم از این یک اندکی باشد
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم به کوزه دریا ریخت
کارم از جهل گوهر اندرکان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هدیه ام را ز فضل خود بپذیر
ور خطائی برفت بر خرده مگیر
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
بستم این نو عروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
سال ماهش ز باستان بشمار
بعد هشتاد و یک دویست و هزار
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
از محرم هزار و سیصد وسی
اینت سال هلالی آن شمسی
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اندرین دیولاخ تا کی و چند
سر بچنبر درون و دل دربند
هوش مصنوعی: تا کی و چند باید در این دنیا به سر ببریم و دل‌مان را محبوس نگه‌داریم؟
خلعت جاودان بگیر و بپوش
باده ارغوان بخواه و بنوش
هوش مصنوعی: لباس جاودانی بپوش و شراب ارغوانی را بخواه و بنوش.
تا گشائی بسوی گردون پر
ببری بند و بشکی چنبر
هوش مصنوعی: تا به آسمان پرواز کنی، باید از قید و بندها آزاد شوی و محدودیت‌ها را کنار بزنی.
عزم ره کن که دیرگاهستی
چشم یاران تو را برا هستی
هوش مصنوعی: اراده کن که به راه بیفتی، زیرا مدت زیادی است که دوستانت در انتظار دیدن تو هستند.
گفتم ای جان خوشامدی اهلا
من نه آنم که گویمت مهلا
هوش مصنوعی: گفتم ای جان، خوش آمدی! اما من آن کسی نیستم که به تو بگویم آرام باش.
ز آنکه در این سراچه دلگیرم
پای در بند و تن بزنجیرم
هوش مصنوعی: من به خاطر اینکه در این مکان غم‌انگیز بسر می‌برم، چنان گرفتار شده‌ام که هم پایم در بند است و هم جسمم به زنجیر درافتاده.
مرغ باغم نه جغد ویرانه
یار خویشم نه جفت بیگانه
هوش مصنوعی: پرنده‌ی باغ من، نه جغدی در ویرانه است، و نه همراهی از افراد بیگانه با خود دارم.
لمعه ای از تجلی طورم
برقی از تار و شرقی از نورم
هوش مصنوعی: درخشی از زیبایی و نور الهی در وجود من است، که مانند آتش کوه طور می‌تابد و شرقی از نور را به ارمغان می‌آورد.
سوزم اندر فتیله می بسبو
بویم اندر گل آبم اندر جو
هوش مصنوعی: من در آتش فتیله می‌سوزم و در عطر گل آرامش می‌یابم، همچنین در آب جو جاری هستم.
آفتابم درون آیینه
هوش در مغز و مهر در سینه
هوش مصنوعی: من مانند آفتابی هستم که درون آیینه انعکاس یافته، هوش و خردم در مغز و محبت و عشق در قلبم وجود دارد.
بسته ام در کمند و خسته ز درد
بر دم کاش آنکه باز آورد
هوش مصنوعی: در حال حاضر به شدت تحت فشار و رنج هستم و آرزو می‌کنم کسی باشد که کمکم کند و مرا از این وضعیت نجات دهد.
گر ازین بند زودتر برهم
مژدگانیت جان خویش دهم
هوش مصنوعی: اگر زودتر از این بند رها شوم، شادی و جان خود را به تو می‌دهم.
گفت خواهی ترش نشین یا تلخ
غره ماه زندگی شده سلخ
هوش مصنوعی: اگر بخواهی با دلخوری زندگی کنی یا با تلخی، بدان که زندگی مانند ماه کامل است که در حال زوال است.
گر به هفتاد رفته ای یا هفت
همچنان کامدی بباید رفت
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که به سن و سالت افزوده شده باشد، چه به هفتاد رسیده باشی یا کمتر، باز هم باید به پیش بروی و حرکت کنی.
لیک هستی به نیستی نرود
و آنکه خود نیست هست می نشود
هوش مصنوعی: اما موجودیت به نابودی نمی‌رسد و آن که وجود ندارد، نمی‌تواند موجود شود.
هست همواره هست و خواهد بود
نیست آسوده شد ز بود و نبود
هوش مصنوعی: همیشه وجود دارد و همیشه خواهد بود، ولی نبودن آرامش را از وجود و عدم گرفت.
شمع خاموش شد ولیکن نور
هست در جای خود ز چشم تو دور
هوش مصنوعی: شمع خاموش شد، اما هنوز نوری وجود دارد و این نور در جایی قرار دارد که از چشم تو پنهان است.
گر در ایوان نور بنشینی
همه انوار گرد خود بینی
هوش مصنوعی: اگر در جایی روشن و تابناک قرار بگیری، همه نورهایی که اطرافت هستند را به وضوح خواهی دید.
آب باران بخاک رفت فرو
باز از چشمه شد روانه بجو
هوش مصنوعی: باران که به زمین می‌رسد، دوباره به جوی‌ها و چشمه‌ها سرازیر می‌شود.
گر به جیحون شوی چو مرغابی
قطره ای را همه در آن یابی
هوش مصنوعی: اگر به جیحون بروی مثل مرغابی، در آنجا می‌توانی همه قطره‌ها را پیدا کنی.
گر بخواهی ز بعد خاموشی
خلعت نطق جاودان پوشی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی پس از سکوتی طولانی، لباس کلام جاودانی را بر تن کنی، باید آماده باشی.
سخنی گو که در رزق ماند
و از حق پیش اهل حق ماند
هوش مصنوعی: حرفی بزن که باعث برکت در روزی شود و در پیش خداوند و اهل حق به یادگار بماند.
تا بهوش اندری چو مردم مست
ساغری ده گر آیدت از دست
هوش مصنوعی: اگر در شرایطی هستی که مانند فردی مست و غافل هستی، بهتر است ساغری به تو داده شود تا شاید به حالت هوشیاری برگردی. اگر این ساغر از دستان تو بیفتد، بدان که باید به خود بیایی.
تا درین خانه می بری شب و روز
رو چراغی در آن سرای افروز
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که باید در زندگی خود، حتی زمانی که در وضعیت دشواری به سر می‌بریم، امید و روشنی را حفظ کنیم. با وجود چالش‌ها، باید تلاشی کنیم تا فضای زندگی‌مان را روشن و پر از انرژی مثبت کنیم.
ورنه چون شمع مرد و صهبا ریخت
سقف بگسست و بند خیمه گسیخت
هوش مصنوعی: اگر شمع خاموش شود و شراب بریزد، سقف می‌شکند و بند چادر پاره می‌شود.
بلبل از باغ رفت و گل پژمرد
فرودین رخت از گلستان برد
هوش مصنوعی: بلبل از باغ رفت و گل پژمرد، در واقع یعنی وقتی که بلبل از باغ رخت برمی‌بندد، گل نیز از زیبایی و طراوتش کاسته می‌شود و پژمرده می‌گردد. این بیان نشان‌دهنده‌ی وابستگی عمیق میان زیبایی و نشاط موجودات در طبیعت است. وقتی یک عنصر مهم از میان برود، دیگر عناصر نیز تحت تأثیر قرار می‌گیرند و دچار تغییرات ناخوشایند می‌شوند.
تو بمانی و آه و ناله و دود
نه بجا نام و نه ز سودا سود
هوش مصنوعی: اگر تو بمانی، فقط آه و ناله و دود می‌ماند و نه نامی باقی می‌ماند و نه از عشق و جنون چیزی به دست می‌آید.
گفتم احسنت آفرین به تو باد
نیکم اندرز کردی ای استاد
هوش مصنوعی: به تو آفرین می‌گویم، ای استاد، که با نصیحت خوبتان مرا هدایت کردی.
خواستم کلک و ساختم دفتر
سمن انباشتم بنافه تر
هوش مصنوعی: خواستم که از عشق و احساسات خود بنویسم و دفتر خاطراتی پر از یادها و نوشته‌های زیبا بسازم.
بیش یا کم دو ساعت این ابیات
راندم از خامه همچو آب حیات
هوش مصنوعی: من دو ساعت است که این شعرها را نوشتم، مانند آبی که زندگی‌بخش است.
هدیه کردم بیار خواجه راد
آن که شد گوهرش سرشته بداد
هوش مصنوعی: هدیه‌ای تقدیم کردم به آقایی که او را مانند گوهر ارزشمند می‌دانم و سرنوشتش به خوبی رقم خورده است.
صاحب قدردان صاحب قدر
بدر انجم مهین سلاله بدر
هوش مصنوعی: صاحب فضل و کرامت، صاحب مقام و ارزش، نظیر ستارگان روشن و ماه زیبا، فرزند نسل برجسته است.
میر درویش کیش حق پرور
فضل را سر کمال را سرور
هوش مصنوعی: میر درویش شخصیت را پرورش داده و فضیلت را به اوج خود رسانده است.
بوستان کرم حدیقه خیر
زاده نصر و منتسب به نصیر
هوش مصنوعی: بوستان کرم، باغی از خوبی‌ها و فضایل است که به خیر زاده نصر و نسبت به نصیر تعلق دارد. این مکان نمایانگر مفاهیم مثبت و ارزشمندی است که در آنجا جمع‌آوری شده‌اند.
گفتم آئین حق پرستی را
نکته نیستی و هستی را
هوش مصنوعی: گفتم که در شناخت حق و حقیقت، نباید به نکات جزئی و سطحی توجه کرد، بلکه باید به وجود و هستی اصلی و بنیادی آن پرداخت.
تا کنم ارمغان بدرگاهش
چو دل و دیده برخی راهش
هوش مصنوعی: من تا حاجتی به درگاهش ببرم، دل و چشمانم را نیز به سوی او می‌فرستم.
گرچه این گفته گفتنی نبود
گوهر راز سفتنی نبود
هوش مصنوعی: هرچند که این حرف نباید گفته می‌شد، اما حقیقتی وجود دارد که نیاز به درک و توجه دارد.
اندکی زان شده است هدیه دوست
مابقی مانده همچو مغز به پوست
هوش مصنوعی: دوست چیزی به من هدیه داده که فقط اندکی از آن باقی مانده و باقی‌مانده‌اش شبیه مغز است که درون پوست قرار دارد.
گرچه گفتار حق یکی باشد
عالم از این یک اندکی باشد
هوش مصنوعی: هرچند سخن حق یکی است، اما در جهان، برداشت‌ها و تفسیرهای مختلف از آن وجود دارد.
چون توانم عنان خامه گسیخت
یا توانم به کوزه دریا ریخت
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم قلم را آزاد کنم یا چطور می‌توانم در کوزه‌ای دریا بریزم؟
کارم از جهل گوهر اندرکان
نور بر چرخ و قطره در عمان
هوش مصنوعی: من به خاطر نادانی، از خودم ارزش و نورانیتم را در آسمان و در قطره‌ای در عمان به نمایش می‌گذارم.
هدیه ام را ز فضل خود بپذیر
ور خطائی برفت بر خرده مگیر
هوش مصنوعی: هدیه من را با لطف خود قبول کن و اگر اشتباهی از من سر زده، به آن توجه نکن.
بر تو چون برگشایم این ابواب
که فزونی ز صد هزار کتاب
هوش مصنوعی: وقتی درب‌های علم و دانش را به روی تو بگشایم، می‌بینم که به اندازه بیش از صد هزار کتاب مطلب و دانش وجود دارد.
بستم این نو عروس را زیور
روز اردی ز ماه شهریور
هوش مصنوعی: من این عروس تازه را در روز سیزدهم از ماه شهریور آراستم و زیورهایش را به او بخشیدم.
سال ماهش ز باستان بشمار
بعد هشتاد و یک دویست و هزار
هوش مصنوعی: سال و ماه آن را از زمان قدیم بشمار، سپس به عدد هشتاد و یک، دویست و هزار اضافه کن.
در سبو کردم این شراب از خم
روز شنبه که بود بیست و دوم
هوش مصنوعی: در روز شنبه، بیست و دوم ماه، این شراب را در کوزه تهیه کردم.
از محرم هزار و سیصد وسی
اینت سال هلالی آن شمسی
هوش مصنوعی: در سال ۱۳۰۰ هجری شمسی، در ماه محرم، زمانی که ماه نو دیده می‌شد.
از حساب جمل که رفت سراغ
بود در سال شغل و سال فراغ
هوش مصنوعی: از محاسبه جمل که گذشت، به دنبال وجودِ کار و بیکاری در سال‌ها رفتم.
یار از آغاز و یار در انجام
حکم خاوندگار خیر ختام
هوش مصنوعی: دوست از ابتدا تا انتها همچون فرمان خدا، پایان را به بهترین شکل رقم می‌زند.