گنجور

شمارهٔ ۶۹

فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش
قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش
چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش
اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش
عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش
کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش
تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش
بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش
غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش
چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش
ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش
وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش
امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فدای بدرو رخ ماه و زلف پر شکنش
حلاوت لب شیرین ملاحت سخنش
هوش مصنوعی: فدای چهره زیبا و موهای شکننده‌اش می‌شوم، شیرینی لب‌هایش و لطافت کلامش را دوست دارم.
سخن چو از لب لعلش برون شود گوئی
بقند و مشک و می آمیخته است در دهنش
هوش مصنوعی: زمانی که صحبتش از لبان شیرینش بیرون می‌آید، انگار که شکر، عطر مشک و شراب در دهانش ترکیب شده است.
قلم چو آهوی چین است و نامه دشت ختن
عبیر و غالیه بارد ز نافه ختنش
هوش مصنوعی: قلم مانند آهویی زیبا و سریع است و نامه مانند دشت ختن، پر از عطر و بوی خوشی که از گل‌ها و گیاهان به مشام می‌رسد.
چه آیت است ندانم که سجده کرد بر او
بهار و باغ و ریاحین و سنبل و سمنش
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به زیبایی و شگفتی طبیعت دارد. بهار، باغ‌ها، گل‌ها و گیاهان به قدری زیبا و دل‌انگیز هستند که گویی تمام این زیبایی‌ها در برابر آن سجده می‌کنند. شاعر از این زیبایی‌ها و عظمت طبیعت به حیرت آمده و نمی‌داند که اینهمه زیبایی چه نشانه و آیتی از خالق است.
اگر چه شد غم عشقش بلای جان و تنم
هزار جان و تن من فدای جان و تنش
هوش مصنوعی: با وجود اینکه غم عشق او به من سختی و درد می‌آورد، اما من حاضر هستم هزاران جان و بدن خود را برای او فدای کنم.
عنان صبر رها کرده دل ز غصه آنک
رها نمیکند ایام در کنار منش
هوش مصنوعی: دل از غم و اندوه رها شده، اما روزگار همچنان در کنار من قرار ندارد و از من جدا نمی‌شود.
کسی که لعل لبش خاتم سلیمان شد
چه باک باشد از آسیب سحر اهرمنش
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی لبانش مانند لعل (گوهری گرانبها) است و به او مانند خاتم سلیمان قدرت و عزت داده شده، از آسیب جادو و فریب اهریمن نگران نیست.
تو آن نگار دل افروز و شمع تابانی
که کس نیافته پروانه را در انجمنش
هوش مصنوعی: تو آن زیبایی هستی که دل‌ها را خوش می‌کند و شمعی درخشان که هیچ‌کس نتوانسته پروانه را در جمع خودت پیدا کند.
بخاکپای عزیزت بود مرا شوقی
که کور بر بصرش یا غریب بر وطنش
هوش مصنوعی: علاقه‌ام به خاک پای تو به حدی است که مانند کسی که در عشقش نابینا شده یا غریبه‌ای که به وطنش دور افتاده، بی‌تاب و مشتاقم.
غمی که بر دلم از دوریت فراز آمد
نه بیستون متحمل شود نه کوهکنش
هوش مصنوعی: اشکالی نیست که من دوری تو را تحمل کنم، اما اندوهی که از این جدایی بر دلم نشسته، نه آنقدر بزرگ است که حتی کوه بیستون بتواند آن را به دوش بکشد و نه کسی می‌تواند بار آن را بر دوش خود بگذارد.
چنان نشسته خیال رخت به صفحه دل
که ماه در فلکش یا که شمع در لگنش
هوش مصنوعی: چنان تصویری از تو در دل من نشسته که مانند ماه در آسمان یا شمعی در جا خود جلوه‌نمایی می‌کند.
ادیب دست بدارد ز دامنت روزی
که خاک تیره کند سوده دامن کفنش
هوش مصنوعی: ادبی که آگاه و بافرهنگ باشد، روزی به فکر می‌افتد که اگر دامنش با خاک تیره پوشیده شود، نشان‌دهنده‌ی مرگ و خاکسپاری‌اش است و در چنین روزی از افتخار و محبت‌هایش دست می‌کشد.
وگرچو پیرهنت تنگ در بغل گیرد
نگنجد این تن نالان درون پیرهنش
هوش مصنوعی: اگرچه پیراهن تو در آغوش تنگ باشد، اما این تن زار و ناتوان در آن پیراهن جا نمی‌شود.
امیری از سر کویت همان طمع دارد
که حاجی از حجر و بت پرست از وثنش
هوش مصنوعی: امیری که در کنار کوه زندگی می‌کند، همان تمایلی را به ثروت و قدرت دارد که یک حاجی به کعبه و یک بت‌پرست به بت خود دارد.