تکه ۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
بنام او
چند بیت گزیده ازابوسعید در میان ابیات پراکنده اش
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش آنکس که او اندر طلب پویان بود
گفت یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای
گفتمش احوال عمرما چه باشد عمر چیست؟
گفت یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای
بیت دوم اگر مبهم به نظر آید شاید این بیت مولوی روشنگر معنی آن باشد
یاررا چندان بجویم جد وچست
"تا بدانم که نمی بایست جست"
برای معنی این بیت مولوی هم شاید این بیت حافظ روشنگرباشد
ارباب حاجتیم وزبان سئوال نیست
"در حضرت کریم تمنا چه حاجت است"
حافظ میگوید چون در حضور کریم که از همه چیز آگاه است قرار بگیری دیگرتقاضا وتمنا معنی ندارد
اگر بگوئیم پس چرا از انسان خواسته شده که پیوسته دعا کند ظاهرا پاسخ اینست که ما هنوز به آ ن مرتبه از بینائی نرسیده ایم ودر این شرائط دعا وطلب که به منزله یاد خدا کردن است لازمه ومقدمه درک آن محضر میباشد
ضمنا خود ابوسعید هم اهل طلب وتمنا بوده است این ابیات اورا هم بخوانیم
ای بارخدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان وامان وتندرستی
فتح و فرج و فراخ دستی
هو
شرح بالا در صورتی است که طلب خدا مقصود باشد
هو
توضیح قبلی را کافی ندانستم در معنی طلب گویا اشتباه لپی شد وطلب دنیا مقصود است به هر حال ابیات مندرج وشرح مذکور به شکل نامرتبط جالب توجه است شعری از شهریار یادم آمد
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
ازدم مهد تا لحد در اشتباه کردن است
جناب ف - ش
کلامتان دلنشین است.استفاده کردم.
لیکن فرمایش اولیتان درست تر مینمود.
عرض میشود منظور از طلب همان مقام اول سلوک است که به فرمایش حضرتشان انسان در مقام طلب حالاتی بر وجودش مستولی میگردد که از سه حال فراتر نیست یا کوریست تا جلوه محبوب نبیند آرام نمیگیرد یا کریست که تنها صدای محبوت تسکین دل بی قرار وی است یا دیوانه ای است در جذبه گرفتار آمده که شوق او را راهبر است و از او انتظار تمیز نمیباید داشت تا آنکه روحش به ساحل وصال رسد.
موید و پیروز باشید
حرف از ((طلب)) به میان آمد یاد یک رباعی از خویشتن حقیر افتادم:
یکپارچه نقص،داغدارم اما
یک دست گناه،دوستدارم اما
هر بار بلای تازه می آری پیش
دست از طلب تو برندارم اما
سلام. واقعاً دست مریزاد بابت مطالب زیباتون.
میخواستم بگم من شعر جناب ابوسعید رو در جای دیگه یه طور دیگه خونده بودم :
ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا فرو فرستی
علم و عمل و فراخ دستی
ایمان و امان و تندرستی
من نیز یاد این غزل زیبا از حافظ غیب گو با صدای محمد اصفهانی افتادم:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید