گنجور

بخش ۱۲ - داستان مرد لشکری با معشوقه و شاگرد

وزیر گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب‌قران روزگار در جهانگیری و شاهنشاهی هزار سال باد. چنین آورده‌اند که در روزگار سالف در حدود کالف، مردی بود لشکری پیشه. معشوقه‌ای داشت موزون و کرشکه ناک، لطیف صورت و چالاک، در حسن چون گل نوبهار و در لطف و ظرافت اعجوبه روزگار.

خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش

و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک‌سیرتی، پری‌صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:

اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها

روزی مرد لشکری، رقعه‌ای نوشت و به وجه ارادت گفت:

علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم

و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:

بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق‌انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده‌نوازی‌، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.

تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست

چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گل‌عذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.

مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود

صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:

زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید

و لشکری آشیانه ترتیب می‌کرد و کاشانه می‌آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق‌تر و معشوق از عاشق بی‌وثوق‌تر آمد.

اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل

پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه‌ای و هم ازین باب شاگردانه‌ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:

اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم

غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب

اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل

آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.

رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر

عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.

لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار

چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.

مثل العشق اوله زین و آخره شین

مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می‌آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:

و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ

چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تأخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده‌ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگی‌ها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی‌تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.

بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی

در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می‌کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می‌گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می‌گفت و می‌رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن‌های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر‌وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی‌خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان‌هیبت‌، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهوّر و قتالی متجبّر بر عقب و اثر من می‌آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رخت‌ها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بی‌باک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می‌غرید و چون نهنگ و اژدها می‌دمید. گمان بردم که ضحاک بی‌باک‌، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می‌ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می‌دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده‌ای دید به‌غایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف‌ها نمود و استمالت‌ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف‌ها کنم و کرامت‌ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می‌آیی و مرادات می‌نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره‌ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.

ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم

این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه‌ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.

بخش ۱۱ - داستان کدخدای با زن و طوطی: دستور گفت: بقای پادشاه عدل باد در اقبال کامل و سعادت شامل و ایزد – تعالی- حافظ و ناصر و معین. چنین آورده‌اند که در شهور گذشته و سنین رفته، مردی زنی داشت که متابعت وساوس شیطانی و موافقت هواجس نفسانی نمودی و قدم در طرق مجهول شهوات و نهمات زدی و با جوانان نوخط و امردان با جمال عشق‌ها باختی و این مرد را طوطی‌یی بود، سخن‌سرا‌ی و حاذق و لغت‌شناس و ناطق هر چه در خانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی، جمله اعلام دادی و وقایع حوادث باز نمودی.‌ شبی دوستی ضیافتی ساخت و هر تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد، بجای آورد مرد از عیال دستوری خواست و به وقت بیرون رفتن، پیش قفس طوطی رفت و گفت: ای پاسبان بیدار و ای نگهبان هشیار، باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمه سهر تا به وقت سحر در بصر کشی و به امعان نظر و دقت خاطر، تأمل نمایی و از هر چه حادث شود، غث و سمین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی و در حفظ آری و چندان که صبح سر از گریبان مشرق برآرد، به خانه باز آیم و همه اعتماد من بر قول تو خواهد بود و اعتداد من در حوادث به صدق گفتار تو که از غرض منزه است و از شوایب کدورت صافی است طوطی بدان ابتهاج نمود و گفت:بخش ۱۳ - آمدن کنیزک روز دوم به حضرت شاه: روز دوم که مساح عالم بالا به مساحت دوران گردون به نقطه افق مشرق رسید و سرادق مزعفر در چهره هفت طارم اخضر کشید و بساط ملون بر بسیط این کره اغبر گسترد، به سمع کنیزک رسید که شاه، سیاست پسر در تاخیر افکند به سبب آنکه یکی از وزراء پدر به لطایف مواعظ و دقایق نصایح، او را از امضا این رای در تردد و اشتباه افکنده است و حالت سخط او را به رضا و ارتضا بدل گردانیده و از تقدیم سیاست، زجر و منع کرده و در اصناف مکر زنان و اوصاف عذر ایشان، حکایات نادر و غریب آورده و تقریر کرده که به ذم و مدح و جد و هزل ایشان، التفات نشاید نمود و نکوهش و ستایش و ابا و ارادت ایشان لایق محو و اثبات پنداشت. و شاوروهن و خالفوهن، دستور اعتبار و نمودار اختبار باید ساخت چه هر کرا به تنصیص این تخصیص داده باشند که «الرجال قوامون علی النسا» به کلمات ناقص ایشان که از مکمن انهن ناقصات العقل والدین، ظهور پذیرفته بود، نظر نکند. پس متنکروار و متحیر کردار پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت وظایف خدمت گفت: عدل شاه، مستغاث مظلومان و مستمسک مهجوران است و هر مبالغتی که رای ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعه دوام دولت و مقدمه بقا سلطنت بود. و این ظلم مفرط شنیع که برین بنده رفت، اگر بر یکی از آحاد خدمتکاران سرای حرم رفتی، از عدل شاه لازم آمدی که بر قضیت استکبار و حمیت و مقتضای استنکاف و انفت و لوازم قضایای معدلت و شرایط شریعت مروت، انصاف او بدادی و قبح این شین و فضیحت این عار، از جیب عفاف و ذیل صلاح او محو کردی. فکیف در حق بنده ای که به عقد شرعی و عهد دینی، خیر و شر و نفع و ضر او حوالت به نظر عاطفت و ایثار و رحمت شاه بود.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وزیر گفت: زندگانی پادشاه کامکار و صاحب‌قران روزگار در جهانگیری و شاهنشاهی هزار سال باد. چنین آورده‌اند که در روزگار سالف در حدود کالف، مردی بود لشکری پیشه. معشوقه‌ای داشت موزون و کرشکه ناک، لطیف صورت و چالاک، در حسن چون گل نوبهار و در لطف و ظرافت اعجوبه روزگار.
هوش مصنوعی: وزیر گفت: زندگی پادشاهی که موفق و صاحب‌قران است، در دوران سلطنتش هزار سال باد. داستان‌هایی وجود دارد که در گذشته‌های دور، در جایی به نام کالف، مردی بود که فعالیتش در زمینه نظامی بود. او معشوقه‌ای داشت که بسیار زیبا و خوش‌اندام بود، صورتش لطیف و با نشاط و در زیبایی مانند گل بهاری و در لطافت و ظرافت، بی‌نظیر زمانه‌اش بود.
خریده لو راتها الشمس ما طلعت
ولو راها قضیب البان لم یمش
هوش مصنوعی: اگر آفتاب در اینجا طلوع کند، آنچه را که خریده‌ام نباید به من نشان دهد و اگر هم که درخت بید مجنون را ببیند، نباید به جانبش برود.
و این لشکری را شاگردی بود به چهره ماحی ماهتاب و به جمال ثانی آفتاب. ملک‌سیرتی، پری‌صورتی، متناس خلقتی. چون ماه و مشتری در قبای ششتری و چون حور و پری در صورت بشری. در جمال چنانکه:
هوش مصنوعی: در این لشکر، جوانی بود با چهره‌ای شبیه به ماه در اوج زیبایی و با جلالی مانند آفتاب. او دارای طبعی نیکو و ظاهری زیبا و از نظر ساختار جسمانی خوش‌فرم بود. زیبایی او به قدری بود که او را به ماه و مشتری تشبیه می‌کردند و شبیه به حوریان و پریان در قالب انسانی به نظر می‌رسید. در زیبایی او چنین توصیف شده است:
اوفی بکل الحسن بعض صفاتها
و وفی بقتل الصب خلف عداتها
هوش مصنوعی: در این شعر، به زیبایی‌های بعضی از صفات اشاره شده و همچنین به وفاداری قاتل در پیروی از سنت‌ها و عاداتش اشاره می‌شود. به عبارت دیگر، زیبایی ممکن است در برخی ویژگی‌ها مشهود باشد و در عین حال، رفتارهای خاص و عادات افراد نیز به نوعی برگزاری وفاداری را نشان می‌دهد.
سحاره الالحاظ لم ار عینها
الا رایت الموت فی لحظاتها
هوش مصنوعی: در نگاه‌های سهراب، چشمانش را نمی‌دیدم، اما هر بار که به آنها می‌نگریستم، احساس مرگ را در لحظاتش تجربه می‌کردم.
روزی مرد لشکری، رقعه‌ای نوشت و به وجه ارادت گفت:
هوش مصنوعی: روزی مردی از سپاه نامه‌ای نوشت و به نشانه‌ی احترام گفت:
علی الذین کووا قلبی بهجرهم
سلام خالقنا ما اورق الشجر
هوش مصنوعی: سلام بر کسانی که با ترک خود، قلب مرا سوزاندند. آفرینش ما، همچون درختی است که به خاطر آن تازه و سرسبز می‌ماند.
تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که من هیچ کسی غیر از تو را نمی‌شناسم. تویی که هم یار ظاهر من هستی و هم یار پنهانم.
و به دست شاگرد به خانه معشوقه فرستاد و بر زبان او پیغام داد:
هوش مصنوعی: شاگرد پیغام را به خانه محبوبش فرستاد و از طرف او پیامی را به زبان آورد:
بیا ای راحت جانم که تا جان بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم
هوش مصنوعی: ای آرامش من، بیا که می‌خواهم جانم را فدای تو کنم. می‌خواهم مدتی با تو باشم و از دل این احساسات شدید خود بکاهیم.
و در اثناء رقعه، کلمات دلاویز و سخنان عشق‌انگیز درج کرد، مشتمل بر ذکر اشتیاق و منهی از الم فراق و گفت: توقع آن است که به وجه دمسازی و بنده‌نوازی‌، قدم رنجه کنی و وثاق بنده را تشریف حضور ارزانی داری که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است و زمان اتصال چون کبریت احمر ناپاینده و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادات باشد.
هوش مصنوعی: در میان نامه، او جملات زیبا و عاشقانه‌ای نوشت که شامل ابراز اشتیاق و اشاره به درد جدایی بود. او اظهار داشت که انتظار دارد با مهربانی و توجه، زحمت بکشید و حضور خود را به او ارزانی دارید؛ چرا که فرصت ملاقات مانند زمان خیال خیلی زود می‌گذرد و زمان وصال مانند آتش قرمز همیشه پایدار نیست. اگر در دنیای پر از تردید و مشکلات، گلی شکوفه کند، آن گل نمایانگر بهترین تلاش‌ها و نعمت‌های زندگی است.
تعالوا نشرب الراح
بکاسات و اقداح
هوش مصنوعی: بیایید با لیوان‌ها و جام‌ها شراب بنوشیم.
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا که این چنین شب، شب ماست
هوش مصنوعی: شب فرا رسیده و شراب فراهم است، ولی خادم تنها و بی‌کس است. برخیز و به جمع ما بپیوند، زیرا این شب خاصی است که برای ماست.
چون شاگرد برسید و رقعه و پیام و درود رسانید، در وی نظر کرد، حوری دید سرو قد، ماه خد، گل‌عذار، آفتاب رخسار، آب جمال بر چهره او جاری و زهره در بناگوش او متواری.
هوش مصنوعی: وقتی شاگرد آمد و نامه و پیام را آورد، استاد به او نگاه کرد و او را مانند حوری با قامت زیبا، چهره‌اش همچون ماه، صورتش مانند گل، و نورش مانند آفتاب دید. زیبایی او به‌قدری جاذبه داشت که چهره‌اش پر از جذابیت و درخشش بود.
مرحبا، مرحبا، تعال تعالا
حبذا و جهک المبارک فالا
هوش مصنوعی: سلام، سلام! خوش آمدی و بیایید، چه خوب که چهره مبارکت را می‌بینم.
آب جمال، جمله به جوی تو می رود
خورشید در جنیبت روی تو می رود
هوش مصنوعی: تمام زیبایی‌ها و جذابیت‌ها به سمت تو می‌رسند و نور خورشید هم به خاطر زیبایی تو به سمت تو می‌تابد.
صفای رویت با وفای طویت گفت: «اکرمی مثواه عسی ان ینفعنا». سوز سینه از شوق دیرینه آواز داد که: اصبت فالزم و وجدت فاغنم. از چنین لقمه بر نتوان خاست و از تجرع چنین جرعه نتوان کاست. القصه به صد هزار دل، فتنه غنج و دلال و بسته زلف و خال او شد و با خود گفت:
هوش مصنوعی: زیبایی روی تو با وفای سرشتت گفت: «مهمان نوازی کن که شاید به ما سود برساند». آتش دل از شوقی کهنه فریاد زد که: «چنین انجامی را حاصل کن و از آن بهره‌مند شو». از چنین لقمه‌ای نمی‌توان دل کند و از چشیدن چنین جرعه‌ای نمی‌توان صرف‌نظر کرد. خلاصه، با دیوانگی از جذبه و ناز و پیچش مو و خال تو به قلبم نفوذ کرد و با خود گفت:
زلف ترا کار بدانجا رسید
کز خم او غم به ثریا رسید
هوش مصنوعی: موهای تو به حایتی رسیده است که غم و اندوه از پیچ و خم آن به اوج خود رسیده است.
در بر تو صبر به تعجیل تاخت
بر در تو عقل به سودا رسید
هوش مصنوعی: در نزد تو، صبر با شتاب و عجله پیش رفت و عقل نیز با افکاری پر از سودا و آرزو به دروازه‌ات رسید.
و لشکری آشیانه ترتیب می‌کرد و کاشانه می‌آراست که هم اکنون معشوقه از در درآید یا از حضور او خبر آید، زاویه به نور جمالش روشن شود و حجره از بوی زلفش معطر و گلشن گردد. خود شاگرد از استاد، مرزوق‌تر و معشوق از عاشق بی‌وثوق‌تر آمد.
هوش مصنوعی: او با دقت و اهتمام جایی برای استراحت و آرامش فراهم می‌کرد و خانه‌اش را به گونه‌ای می‌آراست که به زودی معشوقه‌اش به درون بیاید یا خبری از او به دستش برسد. او می‌خواست که با نور زیبایی او، فضای اطراف روشن شود و هوای اتاق به عطر زلف‌هایش معطر گردد. در این میان، شاگرد از استاد خود بهره‌مندتر و معشوق از عاشق، بی‌اعتمادتر به نظر می‌رسید.
اهلا بسعدی و الرسول و حبذا
وجه الرسول لحب وجه المرسل
هوش مصنوعی: سلام بر سعدی و پیامبر و چه نیکوست چهره پیامبر که موجب عشق به چهره فرستنده است.
پیش از آنکه عامل وصل، خراج اصل به دیوان گزاردی، شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. زن گفت: ترا هم برین رباب ترانه‌ای و هم ازین باب شاگردانه‌ای آرم. کودک خدمت کرد و گفت:
هوش مصنوعی: قبل از اینکه عامل وصلی، مالیات را به دیوان بپردازد، یک شاگرد خوب و برنده درخواست کرد. زن گفت: برای تو نیز ترانه‌ای بر این رباب می‌زنم و هم از این لحاظ شاگردی به تو می‌آموزم. کودک خدمت کرد و گفت:
اکرام اهل الهوی من الکرم
و امه العشق اظرف الامم
هوش مصنوعی: احترام به افرادی که دلبستهٔ عشق هستند از خصایل نیکوست و این جماعت عاشق، از لطیف‌ترین و زیباترین اقوام به شمار می‌روند.
غایت محبت و نهایت مودت آن است که هر سری که در صحیفه ضمیر دوستان نقش پذیرد، هر یک به دیده بصیرت بر خوانند. و القلوب مراه القلوب
هوش مصنوعی: عشق و دوستی واقعی زمانی تحقق می‌یابد که هر چیزی که در ذهن دوستان شکل می‌گیرد، با بینش و درک درست مورد توجه قرار گیرد و قلب‌ها آینه‌دار یکدیگر شوند.
اذا غیبت اشباحنا کان بیننا
رسائل صدق فی الضمیر تراسل
هوش مصنوعی: وقتی سایه‌هایمان ناپدید می‌شوند، میان ما پیام‌های راستینی در دل‌ها رد و بدل می‌شود.
و ارواحنا فی کل شرق و مغرب
تلاقی با خلاص الوداد تواصل
هوش مصنوعی: در هر کجای دنیا، روح‌های ما با عشق و دوستی به هم می‌رسند و پیوند برقرار می‌کنند.
آن ستور بود که رموز عشق برو مستور بود اما آنجا که صفوت طبیعت انسانی است، شراب رنگ اوانی است.
هوش مصنوعی: آن موجود، رازهای عشق را در درون خود نهان داشت، اما در جایی که بهترین و خالص‌ترین حالت طبیعی انسان وجود دارد، آن شراب همچون رنگ ظرفی است.
رق الزجاج ورقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
هوش مصنوعی: شیشه به آرامی می‌چرخد و شراب به لطافت در حال ریختن است، به‌طوری که این دو به هم شباهت پیدا کرده و وضعیت به یکدیگر شبیه می‌شود.
فکانها خمر و لا قدح
و کانها قدح و لاخمر
هوش مصنوعی: این عبارت بیانگر حالتی است که حسی مشابه به نشئگی و سرمستی ایجاد کرده، در حالی که چیزی به عنوان نوشیدنی وجود ندارد. به عبارتی دیگر، احساساتی شبیه به آنچه در اثر نوشیدن مشروبات الکلی تجربه می‌شود، بدون داشتن هیچ وسیله‌ای برای نوشیدن، به فرد دست می‌دهد.
عاشقان را زبان مقال، غماز حال است. هر چه بود، سرا بسر و اضمارا باضمار باشد.
هوش مصنوعی: عاشقان با زبان خود نمی‌توانند احساساتشان را به راحتی بیان کنند، زیرا زبان آن‌ها نشان‌دهنده حالت درونی‌شان است. هر چیزی که اتفاق می‌افتد، به طور واضح و شفاف از دل و جانشان نمایان می‌شود.
لبیک لبیک من قرب و من بعد
سرا بسر و اضمارا باضمار
هوش مصنوعی: من به ندای تو پاسخ می‌دهم، من در گذشته و آینده، تمام وجودم را در اختیار تو قرار می‌دهیم.
چون راح و روح در هم آمیختند و چون صباح و صبوح بر هم آویختند.
هوش مصنوعی: وقتی که راح و روح به هم پیوستند و مانند صبح و بامداد به یکدیگر چسبیدند.
مثل العشق اوله زین و آخره شین
هوش مصنوعی: عشق در ابتدا زیبا و جذاب به نظر می‌رسد، اما در نهایت می‌تواند به مشکلات و سختی‌ها منجر شود.
مرد لشکری را چون شاگرد از معد طرب و مرتع طلب دیر می‌آمد، خاطرش پریشانی گرفت. شمشیری حمایل کرد و روی به خانه معشوقه نهاد و با خود گفت:
هوش مصنوعی: مردی که به سپاه وابسته بود، به خاطر دیر آمدن از میخانه و چراگاه، سرشار از شادی و سرگرمی، دلش دچار نگرانی شد. او شمشیری به کمر بست و به سوی خانه محبوبش رفت و با خود گفت:
و الله که اگر شوی چو ماه اندر میغ
کس باز نداردم ز روی تو به تیغ
هوش مصنوعی: به خدا قسم، اگر تو مانند ماه در آسمان باشی، هیچ‌کس را از سر راه تو با شمشیر دور نمی‌کنم.
چون به در خانه رسید، حلقه در بجنبانید و معشوقه را خبر داد. شاگرد گفت: آه، رب امنیه ادت الی منیه. ای کدبانو قصد جان من و خود کردی و قضا بد بر من و خود آوردی. تدبیر کار من چیست و دستگیر من درین محنت کیست؟ زن گفت: مترس و دل از خود مبر. برین غرفه رو و در تاریکی بنشین و خود به استقبال عاشق رفت و در بگشاد. مرد لشکری درآمد و گفت: چندین تأخیر و توقف چرا نمودی و مرا چندین انتظار به چه سبب فرمودی؟ بامداد، پگاه قاصد را در راه کرده‌ام و رقعه بدو داده و چشم امید گشاده. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگانی و مایه شادمانی، حدیث قاصد و رقعه هر چند دروغ است ولی خوش خبری است. اگر قاصد تو رسیده بودی، بندگی‌ها نمودمی و من خود در تمنای آن بودم که بی‌تکلف طلب و تجشم پیغام به خدمت شتابم و سعادت اجتماع دریابم تو خود کرم فرمودی و بر عادت حمیده رفتی.
هوش مصنوعی: وقتی به در خانه رسید، در را زد و معشوقه را خبر کرد. شاگرد با اندوه گفت: آه، تو با عمق عشق و شوق خود مرا به هلاکت رساندی و سرنوشتی بدی برای خود و من رقم زدی. نمی‌دانم چطور باید این مشکل را حل کنم و کی می‌تواند به من در این سختی کمک کند؟ زن گفت: نگران نباش و دلشکسته نشو. به این اتاق برو و در تاریکی بنشین. او خودش به استقبال عاشق رفت و در را باز کرد. مردی وارد شد و گفت: چرا اینقدر تأخیر کردی و مرا این همه منتظر گذاشتی؟ صبح زود، پیام‌رسان را به راه فرستاده بودم و نامه‌ای به او دادم و با امید به او نگاه می‌کردم. معشوقه گفت: ای سرمایه زندگی و مایه خوشبختی، هرچند که خبر پیام‌رسان و نامه دروغ است، اما خوش خیالی است. اگر پیام‌رسان تو به من می‌رسید، من برای تو همه کارها را انجام می‌دادم و خودم مشتاقانه منتظر بودم که بدون تردید به خدمتت بیایم و از دیدارت خوشبخت شوم. تو خود لطف کردی و بر اساس عادت نیکو خود رفتار کردی.
بر عادت خود بزرگواری کردی
ما را به وصال خویش یاری کردی
هوش مصنوعی: تو به روش همیشگی‌ات با بزرگ‌منشی به ما لطف کردی و در رسیدن به وصالت کمک‌مان کردی.
در آی که زاویه هر چند صفت تنگی دارد، از روی جنسیت و اتحاد، یکرنگی دارد و بر فور به طارمی بر آمدند و به جامه خواب فرو رفتند. هنوز کار از بوسه و کنار به بند ازار نرسیده بود و زمستان هجر به نوبهار وصل نینجامیده که کدخدای خانه در رسید و حلقه در بجنبانید. لشکری گفت: هم اکنون شوی تو در آید و با من عربده درگیرد و از میان ما بانگ و مشغله برخیزد و در گریبان و دامن من آویزد و اگر این کلمه به سمع والی رسد با من خطاب و عتاب و تشدید و تعنیف فرماید، مگر مرا درین غرفه پنهان کنی. زن چون کودک را در غرفه پنهان کرده بود، متحیر شد. گفت: مترس و شمشیر از نیام برکش و با چشم و تهور در خانه بگشای و بیرون رو و مرا و شوی مرا تهدید می‌کن و به هیچ کس التفات منمای و روی به راه آر. مرد لشکری همچنان کرد و از در خانه، شمشیر کشیده و بغل گشاده، بیرون رفت و به آواز بلند می‌گفت: هم اکنون تدبیر این کار کرده شود و جزای کردار هر یک بر سبیل وجوب داده آید که مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان، حاجت نباشد و ازین گونه ترهات و کلمات مزخرف می‌گفت و می‌رفت. مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخن‌های تهدید آمیز او بشنید، با خود گفت: مگر این مرد خانه غلط کرده است و بر ما مکابره و شبیخون آورده، و نعوذ بالله من شر هذا الشیطان المرید، الجبار العنید. و متحیر‌وار به خانه درآمد و با زن گفت: این چه قیل و قال است و این چه احوال است؟ این مرد کیست و این بانگ و مشغله از بهر چیست؟ زن پیشباز دوید و گفت: ای مرد، خدای را سجده حمد و شکرگزار و نذر کن که صدقه و صله به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. مرد گفت: بگوی سبب چیست؟ که این بشارت، عظیم است و این اشارت، وخیم. زن گفت: درین لحظه غافل و بی‌خبر نشسته بودم، کودکی بر شکل هزیمتیان از در خانه درآمد، مضطر و مدهوش. یرقان‌هیبت‌، رویش زرد کرده و برسام سیاست، عقل و خرد از وی برده. سوگندان غلاظ و شداد بر من داد که مرا درین خانه پنهان کن و جان مرا به صدقه جان خویش بخر که ظالمی متهوّر و قتالی متجبّر بر عقب و اثر من می‌آید و قصد جان من دارد و از خوف و هیبت و حیرت و دهشت، بر غرفه دوید و رخت‌ها بر خود پوشید. درین بودم که آن ظالم بی‌باک چون زبانی از در درآمد. شمشیر در دست، چون پلنگ و شیر می‌غرید و چون نهنگ و اژدها می‌دمید. گمان بردم که ضحاک بی‌باک‌، قصد جمشید کرده است یا بهرام روی به کین ناهید نهاده. بانگ بر من زد و گفت: این کودک کجا رفت و او را چه کردی؟ من انکار کردم و بر آن اصرار آوردم که این چنین کس ندیدم و و نام و کنیت او نشنیدم. لختی الحاح و لجاج کرد و وعید و تهدید در میان آورد. چون مفید نبود، دشنامی چند بداد و روی به در بیرون نهاد و من از وی می‌ترسیدم و صم بکم عمی بر وی می‌دمیدم تا حق تعالی این بلا بگردانید و او را کور و کر کرد و اگر والعیاذ بالله بران حرد و غضب برین کودک مستولی و قادر گشتی، این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. مرد گفت: اکنون کودک کجاست؟ گفت: برین غرفه و آواز داد. کودک فرو آمد. مرد مشاهده‌ای دید به‌غایت لطیف و کودکی امرد بس ظریف. تلطف‌ها نمود و استمالت‌ها کرد و گفت: توقف کن تا از بهر تو تکلف‌ها کنم و کرامت‌ها واجب دارم و تو مرا به محل پسری و این زن مر ترا به منزلت مادر. باید که پیوسته می‌آیی و مرادات می‌نمایی و به حسن لطف، کودک را دستوری داد و زن را بر آن مساعی که نموده بود و چنین خیری اکتساب کرده و از بهر آخرت، ذخیره‌ای نفیس و زادی سنی و هنی مدخر گردانیده، محمدت گفت.
هوش مصنوعی: در زمانی که شرایط سختی حاکم بود، افراد از روی احساس همبستگی و یکدلی به هم نزدیک شدند و خیلی زود به خواب رفتند. هنوز رابطه‌شان به مرحله‌ای دردناک نرسیده بود که ناگهان مردی به در خانه آمد و زنگ زد. او به شدت خشمگین بود و گفت که شوهر آن زن به زودی می‌آید و ممکن است بین آن‌ها درگیری پیش بیاید. او به زن گفت که ترسی نداشته باشد و با شجاعت در را باز کند و برای حفاظت از خود آماده باشد. مردی که بیرون بود، با فریادهایش سعی در جلب توجه داشت و در عین حال تهدیدهایی انجام داد. مردی که در خانه بود با خود فکر کرد که شاید این شخص اشتباهی کرده است و به آنها حمله آورده. او به داخل خانه رفت و از زن سوال کرد که چه خبر است. زن به او گفت که باید شکرگزاری کند چون در شرایط بدی قرار داشته‌اند. او توضیح داد که شخصی از بیرون به خانه آمده و از او خواسته تا او را پنهان کند زیرا برای جانش خطر وجود دارد. وقتی آن مرد بی‌رحم وارد شد و با تهدیداتش به دنبال کودک گشت، زن ترسید و آن کودک را پنهان کرد. مرد بیرونی همچنان به جستجو ادامه داد و زن با ترس دعا می‌کرد که خداوند آن بلا را از آنها دور کند. پس از مدتی، کودک پیدا شد و مرد به او توجه کرد و نشان داد که به او اهمیت می‌دهد و در تلاش است تا نیازهایش را برآورده کند. زن نیز به خاطر خدماتش ارادت و محبتش را دریافت کرد و در نتیجه، این ماجرا به خوبی به پایان رسید.
ان العفیف اذا استعان بخائن
کان العفیف شریکه فی الماثم
هوش مصنوعی: اگر انسان با اخلاق و با عفتی در کنار کسی خائن و بی‌اخلاق قرار بگیرد و از او کمک بگیرد، در واقع خود او نیز در گناهان شریک است.
این داستان از بهر آن گفتم و این فصل جزل که در صورت هزل بود، بر سمع شاه از آن گذرانیدم تا زور و افترا و زرق و افتعال زنان بر رای اعلی روشن گردد و به اقاویل و تخییل و اباطیل و تسویل ایشان التفات نفرماید. از بهر آنکه زنان اگرچه ناقص عقلند، بر کمال عقول رجال خندند و عقلا را به حبایل گفتار چون کفتار در جوال محال خود کنند و اگر پادشاه را از برای تصفیه اذهان از اعیان مثالی باید، قصه آدم و حوا و یوسف و زلیخا قانون اعتبار و مقیاس اختبار است و اگر هیچ کس را در معامله ایشان، مرابحه‌ای توانستی بود، آدم را بودی که بنیت و خلقت او در مقاصیر دار النعیم و صورت و صفت او فهرست احسن التقویم بوده است و چون شاه را این مقدمات لایح معلوم شد، داند که به هیچ وقت در سرای کون و فساد از جبلت و طبیعت ایشان، رشاد و سداد التماس نتوان کرد و به تضریب و تخلیط زنی، شاهزاده را که قطب سپهر معالی و مرکز دوایر اعالی است، به صرصر فنا و اعدام نتوان داد. شاه چون این داستان استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس باز برند.
هوش مصنوعی: این داستان را گفتم تا خلاصه‌ای از آنچه بر سمع شاه گذشت روشن شود و نشان دهد که قدرت و فریب زنان چگونه می‌تواند بر عقل مردان تأثیر بگذارد. اگرچه زنان از نظر عقل ناقص‌اند، اما به راحتی می‌توانند بر مردان با کلام خود تسلط پیدا کنند و آنان را در دام بیندازند. اگر پادشاه نیاز به مثالی برای پاکسازی افکارش دارد، داستان‌های آدم و حوا و یوسف و زلیخا می‌توانند معیار مناسبی باشند. زیرا اگر قرار باشد در معامله‌های اینچنینی، نتیجه‌گیری کرد، آدم نمونه‌ای از کمال است. وقتی شاه از این مقدمات آگاه شد، فهمید که نمی‌تواند به سادگی به طبیعت و ذات زنان اعتماد کند و باید در مورد شاهزاده که مرکز فضیلت است، احتیاط بیشتری به خرج دهد. پس از شنیدن این داستان، شاه دستور داد تا شاهزاده را به زندان ببرند.