گنجور

شمارهٔ ۱۶ - به نواب بهمن میرزا در رجعت آذربایجان نگاشته

جان و تنم برخی تن و جانت، در این هنگام خجسته فرجام که فرمان آبشخورد رخت فیروزی بخت سرکاری، را از سامان آذربایجان با تختگاه کی آورد، و خاک ری از در پای بوس و الا که بلندتر آرزوی وی بود کیوان پایه و پروین پی گشت، رهی را دور از آن خرم روان به کنجی اندر رنجی دور سیر و شکنجی دیر پای که باد سرخش همی خوانند، با روئی زرد و روزی سیاه انباز بستر و بالش داشت و دمساز فریاد و نالش. ناگزر این بخت و ارون تختم چون دیگر بندگان در پیشگاه گردون فرگاه سرکاری به نماز و نیازی پایمرد و دستیار نیامد، آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله که پژوهش و تیمار بنده و آزاد، ویران و آباد را همواره پای بر آستان است و سر در آستین، از در پرسش بارها سایه بر این مشت خاک افکند و از هر جا دانست و توانست چاره اندیش این زهر بی تریاک افتاد. سرانجامم از آن لانه دل پریش به خانه خویش خواند و بزرگانه کیش کوچک نوازی پیش گرفت، و پرستاری و نواختی بیش از پیش فرمود. اندک اندک آن رنج جان گزا و شکنج تیمار فزا ساز کاستن آورد. و این تن بی تاب و جان و جان ناتوان بالای خاستن افراخت. ولی از این خاستن چه سود و از آن کاستن چه افزود؟ آنگاه پای گسسته پی را پر پویائی رست و جان خسته روان را فر جویائی، که گناه دو رستادن و دیر در پای دستوانه بزم آسمان فر والا افتادن، چنانم پژمان و پراکنده داشت و روسیاه و شرمنده، که آسیمه سر و نوان، چار اسبه چپ و راست همی بایست گریخت و آمرزش این تباهی و نامه سیاهی را زیر و بالا با دست و دندان در دامان این و آن همی آویخت. دیری است تا بر این راه، و روشم و در این خوی و منش، هیچکسم از پای دل خاری نکشید و از دوش جان باری نپرداخت.

همان خوشتر که خوشتر از این ها پایمرد و دستاویز گیرم و از سرکار والا هم سوی سرکار والا گریز، فرد:

بسکه هست از همه کس وز همه سو راه به تو
به تو برگردد اگر راه روی بر گردد

با این نگارش که آراسته راستی است و این گزارش که پیراسته کاستی به درستی خواهند یافت، که لغزش و گناهی که رفت بی دانست و توانست من بنده خاست، و این گریز و گران جانی که همی رود نه از راه ناسپاسی و نافرمانی است آن از بیماری زاد و این از شرمساری رست. اگر خداوندانه پرده داری کنند و آمرزگاری فرمایند، هر هنگام فرخ روان و فرخنده فرگاه سرکاری را پروای رنج افزائی این تباه کار سیاه نامه باشد، سربندگی بر خاک درگاه خواهم سود و گردن سر بلندی بر اوج مهر و ماه خواهم افراشت. بار خدا آگاه است و پاک نهاد بزرگان گواه، که آن هستی را که پای تا سر خداپرستی است به خداوندی بنده ام و بنده وارش از در یکتائی پرستنده، زندگانی پاینده باد و کامرانی فزاینده.

شمارهٔ ۱۵ - به یکی از منسوبان به اردکان نوشته: در خان حاجی کمال به درد زانوئی دستان بازوی نیرم نیرو گرفتارم و از پرستاران بیش از رنج زانو شکنج آزمای آسیب و آزار، اندیشه مندم در این سختی بمیرم و از بدبختی بار دیگر دیدار دوستان اردکان، ویژه سرکار خداوندی حاجی محمد علی که چرخ بلندش خاک پست و هوش دانشمندش بنده یزدان پرست باد، روزی نشود. با همه خستگی و درد خواستم از در آزمون بارنامه ای بر فرهنگ پارسی بنیاد نهم. دل خسته و دست شکسته پایمرد و دستیاری نکرد. ناگزر روان از گزارش و خامه از نگارش بازداشته رشته دراز درائی کوتاه و خود را بیش از این در سر کار یاران که سرسبزی باغ امیدند چشم سپید و روسیاه نپسندیدم، ندانم چرخه ها که در بند رضای برادر آقا رضا و کوزه که در دست ارجمند کامران رجب بود، به کوشش سرکار رستگی و در بیابانک با دست چرخه بازان و شیره خرمای بلیس و بند از پیوستگی یافت یا نه.شمارهٔ ۱۷ - به میرزا احمد صفائی نوشته: احمد نامه دلخواه که نوشته فرزندی هنر را همراه بود، تماشاگاه دیده و تیمارگاه دل افتاد. زبان را ستایش سرود و روان را سنگ آسایش گرفت. روزی که خاست بی نشست خسرو غازی خاک خواری بر سر اورنگ جمشید و افسر کی ریخت، تاکنون که نشست بی خاست شاه جوان بخت سپهر تخت مرز ری را پروین پایه و خورشید پی ساخت، هشت نامه نگاشته ام و فرستادن را به سر کار فرزندی خان باز گذاشته، او نفرستاد یا آرنده نداد، مرا گناهی نیست و بر راستی این گفت چون بار خدا که پیدا و نهان را آگاه است گواهی هست. چنین هنگام با چنان هنگامه کی دل انداز فراموشی کند یا خامه دمساز خاموشی گردد، خرید خانه و اندود بن تا آستانه همایون باد وبدشگونی را هزار ساله رخت بخت از کاخ و کریاسش بیرون، فرد:

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.