گنجور

شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته

پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:

شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت

بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:

بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست

چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:

بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته: دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند، و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه، ایشان را میزبان، نه شما را سرافرازی من دسترس شد، نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت. چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی. گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی. امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست.شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته: سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته، ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار. گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی، دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبائی بر هم توان بافت کو؟ آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانی،هرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت، که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید. امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت، هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست.

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پس از نمازی سراپا نیاز، بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم، و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار. چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان، بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن، به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد، و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد. باد نیک پنداری، خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت، و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست. آب یکتائی خاک توئی و مائی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند. مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته، شعر:
هوش مصنوعی: پس از نمازی عمیق و با نیاز، به فکر بزم بهشت می‌افتد، در حالی که خداحافظی با جایگاه بلند و جلال خود می‌کند و به سمت آراستن کلمات راستین و دوری از کلمات نادرست می‌رود. او متوجه می‌شود که دیگر گناهان و اشتباهات قابل بخشش نیستند و نباید بر روی آن‌ها تمرکز کرد. این پیام در ذهنش جا می‌گیرد و مانند یک داروی خوش طعم برای روحش عمل می‌کند. روحش از بدگمانی پاک می‌شود و آرامش پیدا می‌کند، به گونه‌ای که درد و رنجش از دلش رخت می‌بندد و سرانجام، دوستی و دشمنی را به درستی تشخیص می‌دهد.
شکفتن پنجه پژمردگی تافت
و زان تیمار و تب آسودگی یافت
هوش مصنوعی: گل‌ها از پژمردگی بیرون آمدند و با توجه به مشکلات و دردهایی که داشتند، به آرامش و آسایش رسیدند.
بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن . دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست، و به سوگند استوار افکند، نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد، بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود. در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشائی و چهرسائی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید. سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن، شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت، شعر:
هوش مصنوعی: بار سنگین این پیمان دشوار هرگز شکسته نخواهد شد و قطع کردن این ارتباط عمیق، خیانت به پیمانی است که برقرار شده است. دانای بزرگ و فیلسوف واقعی به درستی می‌داند که باید به آنچه در پیشگاه خوبان و با سوگند استوار به دست آمده وفادار بماند. نیازی به بیان ندارد که کسانی که از فرهنگ و هنر بی‌اطلاع هستند، نخواهند توانست به پاسخی درست دست یابند. او به همان روش پیشین خود، اندیشه خود را با کلمات و نویدهای بلند ترکیب کرده و آن را بر من می‌سازد. او خواهان آن است که بدون مشکل و زحمت، چهره‌ای باز گشوده شود که خود را نشان دهد و زیبایی‌اش فراتر از نام‌های بزرگ چون خسرو و جمشید باشد و ارزشی گران‌تر از نماد شیر و خورشید داشته باشد. در سال گذشته چنین روزهایی که سیف‌الدوله بزرگ در مرتبه‌ای بالاتر بود و در کنار من به تفریح و رای زدن مشغول بود، شبی در میان بیداری و خوابم، گفتگویی مفصل و زیبا به ذهنم خطور کرد و بدون اراده‌ی من بر زبان آمد.
بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست
آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست
هوش مصنوعی: اگر در ایران خدا را پرستش نمی‌کردند، پس نشانه‌های شیر و خورشید در آسمان چه معنایی دارد؟
چون رهی را در آئین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی، اگر استاد انجمن، آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر، فریدون جمشید اختر، را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد، ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد، شعر:
هوش مصنوعی: چون راهی برای ستایشگری وجود ندارد و دل و دست و بازو در آن نیست، اگر استاد جلسه، که مانند خورشید برای پادشاهان است، بر این آغاز ستایش توجه می‌کرد و آن را تکمیل می‌نمود، نادانی از بین می‌رفت و گیاهی زرد که همه‌اش خار و علف است، به گل‌های زیبا تبدیل می‌شد.
بر از چرخ برین باد آستانت
به خاک در زمین آباد آسمانت
هوش مصنوعی: بر فراز آسمان، باد بر آستان تو می‌وزد و در زمین حاصلخیز زیر پای تو قرار دارد.