گنجور

شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته

گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:

بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند

سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:

مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش

این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.

کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.

شمارهٔ ۲۹ - به یکی از دوستان نگاشته: امید گاها مژده بازگشت سرکار و همراهان آویزه گوش و پیرایه هوش افتاد.پاک یزدان را بر این نوید که خوشتر از زندگانی جاوید است، چهر سود درگاه نیاز آمده، به رامش و آرامشی بیرون از چنبره اندازه و گران انباز شدم. دریافت همایون بزم مینو نمون را چار اسبه پی سپار سامان «دربند» بودم، و بدین اندیشه خرسند که دمی دو به فر دیدار و گفتار یاران زهرم گوارش قند گیرد، و پیکر مستمندم که از کوب و کند جدائی پای فرسود تیمار و گزند پستی بود گردن افراز و سربلند گردد.شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته: شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند، و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید، سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند. بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم. از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسد،فرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد، پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ، بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن، شعر:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
هوش مصنوعی: نامه‌ای از سرباز به فرزند گرامی‌ام رسید و خبر از بهبودی روحی شکست‌خورده را به همراه داشت. در مورد جعفر مهرجانی و داستان‌های دور و دراز او، سخن‌ها بسیار است و بیشترشان بی‌اساس و پر از غرور. زمانی که در کلاته «دهنو» با حاجی سید میرزا کار می‌کردم و به هر کسی بار می‌دادیم، شبی او را خواستم و با زبان شیرین و گفتار دلنشین، سخنانی گفتم که بی‌وقفه افسونش کردم. امیدوار بودم راهی پیدا کنم. پاسخی که او داد، از زبانش در گوشم نرفت و آنچه که ارزش داشت، در اظهارات بی‌اساسش دیده نمی‌شد. سرانجام ماجرا به اینجا رسید که چندی پیش از ترس بلوچ‌ها، به سمت سامان یزد رفتم. روزی، نزدیک غروب، از دور چند کوه کوچک و یک پشته بزرگ را دیدم و درخشش خاک زردرنگی بر دامان کوه احساس کردم. گمان کردم که شاید طلا باشد، بنابراین مقداری از آن خاک را برداشتم و به نزد یک زرگر در یزد بردم تا آن را آزمایش کند و مرا در مورد آن راهنمایی کند. زرگر آن را گرفت و رفت و هر بار که از او پرسیدم، داستانی دیگر برایم نقل کرد. در نهایت، از بی‌اعتمادی‌ام به او خسته شدم و بدون اینکه بدانم آن خاک چه بود، از او جدا شدم و به بیابان رفتم. بعد از مدتی، پیامی از او رسید که آن خاک گوهر نیکویی است و باید از آن به خوبی نگهداری کنی، چرا که این نمونه، نشانه‌ای از یک گنج بزرگ است. به این خبر که می‌تواند مرده را زنده کند، اعتماد کرده و با دل شاد، راهی بیابان شدم.
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
هوش مصنوعی: در حالی که بدون مقصد مشخصی در حال حرکت هستیم، بار گران‌شده محبت و قدرت پادشاهی بر گردن ما افتاده و ما را در بند خود گرفته است.
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
هوش مصنوعی: هیچ سنگی نمانده که از درد و رنج من شکایت نکرده باشد و هیچ خاری نیست که از تلاش‌ها و جدیت من گلزار نشده باشد. با این تلاش و زحمت، از آن گنج پنهان چیزی جز رنج روح و از آن آتش داغ که چشمان درویش و توانگر را می‌سوزاند، جز دودی نصیبم نشد. تلاش گل برانگیزنده بوده و گنج جستجوگر، مرا به دل‌شکستگی و ناامیدی رساند. روزی با دلمشغولی و اندکی خسته‌گی برگشتم. بیشتر زندگی‌ام را در دوندگی و تلاش گذراندم و در این راه همواره نوسان‌ها و مشکلات را تجربه کردم، در حالی که حس آرزویی مانند سیمرغ در دل داشتم. اما در این مسیر جستجو، رگ‌هایم پاره شد و استخوان‌هایم شکست. تمامی تلاش‌های من بی‌فایده و شب‌زنده‌داری در مقایسه با چیزی که می‌خواستم، به نظر رسید.
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
هوش مصنوعی: من خودم دلی پر از درد دارم، تو هم به موی سفید من نزن، چون این کار درد من را بیشتر می‌کند.
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
هوش مصنوعی: او این را گفت و آهی سرد به نشانه درد از دلش برآورد و اشک‌هایش که به رنگ کهربا بود، بر گونه‌اش ریخت. سپس به آسمان اشاره کرد و گفت که این سخن خالص و بی‌آلایش است و بنیادش از راستگویی تشکیل شده است. من به او گفتم به یزدت درود می‌فرستم، با اینکه تو از آن خاک پرورش یافته‌ای، چرا از این زمین شور به پا خاسته‌ای و چرا دیو از ریو مردم بی‌درد نگران نیست؟ او پاسخ داد که این داستان در آن سرزمین افسانه مرد و زن است و جامعه‌ای برای گفت‌وگو در هر خیابان و کوچه دارد. من نگران این راز نگفته‌ام که مبادا گریبانم را بگیرد و هر درخواستی که از جهل و ناآگاهی به عمل آورم نپذیرند و کار به جاهایی کشیده شود که به زنجیر و چوب برسد. اگر پرنده‌ای را به سیخ بکشند یا دزدگونه‌ای را به چهار میخ، من نمی‌توانم سامان آن مرز را ایجاد کنم و در کشورش از بهشت دور نشوم. وقتی چنین او را دیدم و سخنانش را با این باور شنیدم، دست از او کشیدم و هستی‌اش را بی‌ارزش دانستم. او را بی‌درد و بی‌فکر تصور کردم و متوجه شدم که همه گفتار و کردار او پیچیدگی دارد و هیچ‌گاه راست نمی‌گوید و در مسیر درست گام نمی‌زند. اینگونه نیست که در یاوه‌گویی‌های او چیزی وجود نداشته باشد که بر آن فرزند گرامی‌اش روشن باشد. وقتی سخن از او را بی‌اساس بدانم و احمقانه بر سرکار او بروم، می‌دانم که خامی تا کی ادامه خواهد داشت و چقدر باید از پختگی دور بمانم. در نهایت یا باید دانسته سخن بگوید یا سکوت کند.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
هوش مصنوعی: کاری که عاقبت خوبی ندارد و به سرانجام زشتی می‌انجامد، باید از زبان و روشی که داری با دقت استفاده کنی. با محبت و اندیشه خوب همسرت را در کنار خود نگه‌دار و خودت را از این دریای طوفانی به سمت ساحل دانش هدایت کن. خواستن چیزهای باارزش گاه به دست آوردن چیزهایی بی‌ارزش مانند درخواست سکه از سنگ سیاه می‌ماند. نباید اجازه دهی که این صحبت‌های من باعث کوتاهی در عمل تو شود، زیرا بی‌عملی تو را به تباهی می‌کشاند و عواقب آن تا همیشه با تو خواهد ماند. زندگی پایدار و افزایش روزافزون آن برایت آرزومندم.