گنجور

شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته

امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت، اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد، و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود. راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته. ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی، از بام آمیزش پریده، از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار. ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد، با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید. تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید. فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت، اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد، و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود. راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته. ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی، از بام آمیزش پریده، از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار. ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد، با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید. تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید. فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد.
هوش مصنوعی: امیدها در دل سرکار صمدآقا از فرار ناگهانی کسانی دیگر شکل گرفت و حالتی متفاوت به خود گرفت. او اسب سواری را که به خاطر ترس از فرار مشکلی داشت، در کنترل خود درآورد و میرزا فتح الله را به عنوان ناظر به درگاه فرستاد. راه برگشت من از شش در بسته ماند و پاهایم در ناامیدی و درد گرفتار شدند. به ناچار امروز و فردا پیوند من از سرکار قطع خواهد شد و مرغان امید که به ندرت از آشیانه خود می‌پرند، از رابطه دوستانه دور مانده‌اند. من هم به عنوان فردی ناامید و ناپایدار، نمی‌توانم به این وضعیت ادامه دهم. ناچار از سرکار دوست عذرخواهی می‌کنم و از بی‌وفایی خود، که فراتر از اراده من است، می‌پوزش طلب می‌کنم. در حالی که روز به پایان می‌رسد و شب فرا می‌رسد، به فکر این هستم که با آقا محمد صادق کارهای لازم را برای بازگشت انجام دهم. تا چه حد می‌توانم به دیدار امیدوار باشم و چه زمانی می‌توانم احساسات خود را بیان کنم. جز دلتنگی، آیا چیزی دیگری وجود دارد و از کدام گل می‌توان در دل اندوهی گل داد؟