گنجور

شمارهٔ ۲۵ - به دوستی نوشته شد

روز دل خوش که به کوی تو خبر داشت ز کار
کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار

چه باری و چه کاری، چه روزی و چه روزگاری، روزی که مگوی و روزگاری که مپرس، روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان، اینک با رنج جدائی و شکنج تنهائی، چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس، و پای و پوی در ری، ره از پیش و دل از پس، کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار.

دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته، بی سپاس لب و زبان، گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی، گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی، و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی. راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست، تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش، یکتائی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروائی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست. جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود، چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آئین آمیزش را بر ساز جدائی بنیاد نهاد.

در این تیمار تنهائی و اندوه ناشکیبائی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست، هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدائی. همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد. هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست. گرفتار تو آزادی نجوید، و ویران تو آبادی نخواهد. مصرع: نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را.

باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت، در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند. و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند. بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش، نیاز افتاد، کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت.

شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته: هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.شمارهٔ ۲۶ - به یکی از دوستان نگاشته: امیدگاها سرکار صمدآقا از گریز بی هنگام شماری دیگر برداشت و هنجاری دیگر گرفت، اسب سواری را که دست اویز گریز بود در کمند خویش آورد، و میرزا فتح الله را از در دیده بانی پاس اندیش فرگاه و درگاه فرمود. راه بازگشت من از شش در بسته ماند و پای پویه سپار را در ناخن نی شکسته و بر زانو پی گسسته. ناگزیرم امروز و فردا دست پیوستگی از دهن سرکار بریده خواهد بود و مرغ امید که دمی دو دور از آشیان بروکنارت نیارامیدی، از بام آمیزش پریده، از بند دوستان به تیتال رهایی جستن و به کج پلاسی جستن از چون منی سرد و ناهنجار است و خام و نا استوار. ناچار از سرکار دوست پوزش خواهم و شکست این پیمان را که نه بر دست من خاست تا بخواهی روسیاه نزدیک شام که خورشید روی در زردی و روز دم در سردی نهاد، با آقا محمد صادق کاربند بازگشت و پهنه سپار دره و دشت شوید. تا کجا دامن دیدار به چنگ افتد و گونه کاهی به گمارش تاب آمیزش بیجاده رنگ آید. فزون نگاری را جز دلتنگی چه روید و جز خار اندوه کدام گل شکفد.

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روز دل خوش که به کوی تو خبر داشت ز کار
کاو بجا ماند و من از بی خبری بستم بار
هوش مصنوعی: روزی خوش و شاد بود که در محله تو خبری از ستمکاران به من رسید و من از زیراختیاری که داشتم، بار و بندلم را آماده کردم و ترک کردم.
چه باری و چه کاری، چه روزی و چه روزگاری، روزی که مگوی و روزگاری که مپرس، روز خوش آن بود که به فر دیدار مهر فروغت خورشید در گریبان داشت و روزگار فرخ آنکه بدان رخسار دل آرا بامداد رامش زیر دامان، اینک با رنج جدائی و شکنج تنهائی، چون نخجیر خدنگ خورده بهر کامم چشم دلنگرانی از پی و تن و جان را روی و رای در طوس، و پای و پوی در ری، ره از پیش و دل از پس، کاری سخت دشوار است و شماری همه درد و تیمار.
هوش مصنوعی: چه روزها و چه شب‌هایی، روزهایی که نمی‌توان گفت و زمان‌هایی که نباید پرسید، روز خوشی که در آن دیدار نور خورشید را در آغوش داشتم و وقتی که با چهره دلنشین تو صبح را در آغوش گرفته‌ام. اکنون با غم جدایی و فشار تنهایی، مانند جانوری که به تیر خورده، در پی خواسته‌ام نگرانم و در پی تن و جانم. در طوس به فکر و اندیشه‌ام و در ری به جستجو و تحرک می‌پردازم، راهی سخت و دشوار پیش رویم است و تمام آن درد و رنج‌ها را باید تحمل کنم.
دریغ آن انجمن های رامش خیز که به دیدار یاران بهشتی آراسته بود و بگفت و گذار رنگین بهاری از آسیب خزان پیراسته، بی سپاس لب و زبان، گفت و شنیدی می رفت و بی پاس چشم و نگاه تماشا و دیدی، گوش ها از گفت شیوا گوهر رخشا به آستین و دامن کشیدی، و کام ها از غنچه گویا شکر به خروار و خرمن بردی. راز مهر و پیوند بی پرده می رفت و ساز سازش و سوگند بی زخمه می خواست، تن از خوان یکرنگی رنگین خورش داشت و جان از نای و نوش هم سنگی سنگین پرورش، یکتائی رخت آشنا و بیگانه بر درهمی افکند و بی پروائی بار دانشمند و دیوانه بر خر همی بست. جز من و دوست نبودیم و خدا با ما بود، چرخ ستم پیشه و اختر رشک اندیشه به یک جنبش مژگان بر باد داد و از این تازه کیش که پیش آمد آئین آمیزش را بر ساز جدائی بنیاد نهاد.
هوش مصنوعی: آن انجمن های شاد و سرزنده که به ملاقات دوستان بهشتی آراسته بودند و گفتگو و تبادل نظرهایی رنگین مانند بهار داشتند، بدون هیچ قدردانی از گفتار و شنیداری که به وقوع می‌پیوست، با چشمانی غافل و نادیده می‌گذشتند. گوش‌ها از سخنان دلنشین و زیبا پر شده و سعی داشتند گل‌های خوشبو را بچشند و لذت ببرند. راز دوستی و مهر به راحتی بیان می‌شد و آهنگ همبستگی به دور از هر زخم و جدال سر می‌زد. جسم از سفره‌ی یکدستی چشیده و جان از نای و نوش زندگی می‌گرفت. یکتایی و تفرّد میان آشنا و بیگانه در هم آمیخته شده و بی‌قیدی به دانشمند و دیوانه بر دوش همه احساس می‌شد. تنها من و دوستم بودیم و خدا نیز با ما بود. گردش روزگار و ستاره‌های پرنکته با یک حرکت مژه بر باد رفته و از این دین نوظهور، پیوندها را به جدایی بدل می‌کرد.
در این تیمار تنهائی و اندوه ناشکیبائی اگر فر دیدار سر کار خداوندی سیف الدوله دست نمیداد به رامش گفت و گزارش دل خسته جان و پریشان باز نمی جست، هر آینه هوش را نام به رسوایی رفته بود و خرد را ننگ به شیدائی. همه بر جای کلم خار در گریبان می رست و به جای لاله و خیری خس و خنجک از آستین و دامان می زاد. هر که با تو نشست از همه بر خاست و آنکه بر تو فزود از همه در کاست. گرفتار تو آزادی نجوید، و ویران تو آبادی نخواهد. مصرع: نخجیر نامد در به چشم این گرگ یوسف دیده را.
هوش مصنوعی: در این درگیری با تنهایی و ناراحتی، اگر فرصتی برای دیدار با آن شخص بزرگ (سیف الدوله) پیش نمی‌آمد، دیگر نمی‌توانست به آرامش برسد و دل خسته و پریشان خود را آرام کند. عقل و خرد او در حال افول و رسوایی بودند. به جای گل‌های زیبا تنها خار و آلودگی به چشم می‌آمد. هر کس که در کنار تو نشسته بود، از دیگران برمی‌خاست و اگر کسی بر تو می‌افزود، از دیگران می‌کاست. هیچ‌کس در این نکته که آزاد باشد، گرفتار تو نشود، موفق نخواهد بود و کسی که در تو هلاکت ببیند، هرگز آبادانی نخواهد داشت. در این حالتی که از تو دوری می‌کند، گویا یوسف (در داستان) به چشم این گرگ (حسود) نخواهد آمد.
باری اکنون که کام و ناکام کمند آمیزش گسستن گرفت و پیمان و پیوند انبازی شکستن انگیخت، در شتاب بستان و درنگ شبستان و دیدار یاران و تماشای بهاران و مانند آن ما را فراموش نفرمایند. و تا شمار کار بر دوری است دوران نزدیک را همواره از آورده کلک شیوا نگارش فروغ افزای دیده و آرایش گوش سازند. بهله فرمایشی با پاره چیزهای دیگر که در خورد گزارش نیست و آرنده را در رسانیدن نیازی به سفارش، نیاز افتاد، کارگزاران را از در خشنودی من نه سود خویش فرمان پذیرش خواهد رفت.
هوش مصنوعی: اکنون که خوشی و ناخوشی از هم جدا شده و پیوندها و رابطه‌های نزدیک شکسته شده، از شما می‌خواهم که ما را فراموش نکنید و در شتاب زندگی، لذت‌های شبانگاهی، دیدار دوستان و زیبایی‌های بهار را فراموش نکنید. در حال حاضر که زمان دوری را برای کارها داریم، لطفاً به یادگیری و نوشتن با قلم زیبا و جلب توجه با کلام دلنشین بپردازید. همچنین، توجه داشته باشید که در برخی موارد نیاز به سفارش خاصی نیست و اگر کارگزاران از روی رضایت من عمل کنند، نتیجه به نفع ایشان خواهد بود.