گنجور

شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته

خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.

لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.

باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.

شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته: کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:شمارهٔ ۱۷ - به یکی از دوستان نوشته: روزی دو گذشت تا گزندی رامش سوز و رنجی آرامش رباکوب اندیش دل و هوش پرداز روان است. در بزم گرامی سرور فریبرز تن بر بالش داده بودم و دل برنالش نهاده تا سر از بستر برآرم و دردم از راه سپاری خوشتر گردد، یاران هم آوزاه گشتند و در خواه تاخت و تماشای بیرون دروازه کردند. کاروانی دیدیم و آشنارو کاردانی رسید و شناخت پرسید و نواخت کیش میزبانی را در خورد دانست و توانست خویشتن ساز جاروب و گسترش ساخت، و برگ و سامان خوان و خورش کرد. دانسته شد از بنگاه جندق و به دامغان اندرش جایگاه است و با بسطامی زاد و بوم، جوانی بسیج اندیش کشور ری و آن فرخنده فرگاه، از آنجا که من بنده را همواره در بست و گشاد خوی بدان درگاه و روی بدان آستان است، و جان و دل پیوسته با گفت و شنود و نامه و پیغام سر کاری همداستان، بزم همایون را به دستوری که پیشه پیشین است و اندیشه دیرین ساز نامه نگاری کردیم و انداز راز شماری. پرندوشینم به اندیشه سر کاری گفت و گذاری همی رفت و بی آگاهی کام و زبان آشکارا و نهان راز و نیازی همی خواست.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.
هوش مصنوعی: خدایا، این چه جریانی بود که در زمان نامناسب به وقوع پیوست و رنج و عذاب پایانی را به ارمغان آورد؟ ابتدا نور خورشید شادی را بر چهره سیاه بحران تاباند و ستاره زندگی در ناامیدی غرق شد. شادی و خوشبختی مثل جویبار جاری شدند و آرامش از چهره مردم رخت بربست. پرندگان و زیبایی‌هایم زیر پای زشت و آزار دیده فروریختند و کوه‌ها و دشت‌هایم در چشمانم مانند لانه کژدم و مار به نظر آمدند. حتی نتوانستم یک قطره آب از چشمه‌های جوشان بکشم و تنها دل‌نوشته‌هایی از درد و رنج بر تخته‌نوشتم ریخت و غم بر چهره‌ام نشسته است.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
هوش مصنوعی: هیچ وقت نان را روی سفره نشکستم، مگر اینکه طعم زهر را در آن چشیدم و درد را با خود به همراه داشتم. لحظه‌ای از فشار درونم نکاسته‌ام که روح خسته‌ام به آرامشی دست نیافته و دیگر تاب و تحمل نداشته باشد. نه به راست و چپ گامی برداشتم که روزهای سیاه و سخت خودم مانند اسبی چهارپا بر شب تار پیش می‌رفت و هیچ دوستی پیدا نمی‌شد. هر لحظه ناله‌هایی از رنج برمی‌آوردم و آسمان از درد من به تلاطم درآمد و اشک‌هایم به‌گونه‌ای تبدیل شد که فراز بهاران را به چالش کشید. چهره‌ام زرد است و دور از آن بهاری که یادم رفته، گل‌ها نمی‌خندند و در آن هیچ کلامی نمی‌گفت، زبانم ناگهان از گفتن سکوت اختیار کرد. صبر و تحمل در برابر بارهای سنگین اندوه تو، همچون سنگی سنگین به دوش من بود و هیچ خاری یا سنگی در برابر من نبود تا از دل نزارم رنگی بگیرد.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
هوش مصنوعی: با جسمی خسته و دلی اندوهگین، به ری رفتم و به تخت خواب آسمان دراز کشیدم. در این زمان، یاد سلطنت فرخ بار ایران به ذهنم آمد؛ خدایی که تختش پایدار و ستاره بختش همیشه در حال رونق است. در زمانی خوش و با آدابی مناسب، به درگاه پادشاهان با احترام سلام کردم و نیاز خود را ابراز نمودم. در این لحظه، جاذبه و طرب بیش از آنچه که دلخواه بود بر من تاثیر گذاشت و قدرت بیانم را از من گرفت.