گنجور

شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:

به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو

آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:

پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر

شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.

شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.

خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:

آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن

سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.

اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:

بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند

باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.

محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.

اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.

شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته: پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آئینه جان مستمند نزدوده. ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت، و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند، اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست، و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدائی که همه اوست و با اوست، گفت و شنود نه، ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده، و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده. کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند، یاره نوردان گزارش کنند. جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد، ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده، رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش. امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد، هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است.شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته: خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کار من بنده پس از بدرود سر کاری که از هردیده رودها خون راند و از هردودمان دود مرگ انگیخت دو شب در کاخ بلند بنیاد بندگان والا و سه روز و یک شب بالا در بزم یار دیرینه و مهر اندیش بی کینه نواب اصفهانی که هنجار یکتائی ما را خود از همه بهتر دانی، دور از آن روی زیبا و گفتار شیوا بر جای باده گلرنگ و آوای چنگ خون دل به ساغر و ناله جان گسل از سینه بر اختر همی تاخت، شعر:
هوش مصنوعی: کار من پس از خداحافظی با موقعیت کاری که در آن خون و رنج زیادی را تجربه کرده بودم، در کاخی بلند و باشکوه گذشت. دو شب را در کنار دوستان قدیمی و با افراد بااخلاق و مهربان سپری کردم، کسانی که از نظر من بهترین هستند. دور از زیبایی آن چهره و سخنان دلنشین، بر سر میز نوشیدنی‌ها نشسته بودم و با یادآوری آن روزهای شیرین و موسیقی دلنواز، آه و ناله‌ای از دل برآوردم و به ستاره‌ها نگاه می‌کردم.
به کف پیاله به گلشن روم چسان بی تو
چه خون چه باده چه گلخن چه گلستان بی تو
هوش مصنوعی: به دشت و باغ می‌روم، اما بدون تو چگونه می‌توانم از زندگی، شادی، و زیبایی‌ها لذت ببرم؟ بدون تو هرچه باشد، حتی گل و می و آرامش، بی‌معناست.
آدینه آن هفته فروغ دیده بختیاری، چراغ دوده شهریاری، پیروزی اختر و بخت پیرایه افسر و تخت، ناصرالدین فرکشور پشت لشکر شاه نو از سم سمند ستاره ستام نخجیرگاه لار و آن سامان را به ماه نو آراست من بنده بدان پندار که مهین زاده شهریاران و بهین آزاده سخن گذران نیز سرکارش را انباز بیابان و دشتند و دمساز تماشا و گشت کام ناکام به باغ تجریش اندر نواب را با داغ دوری جفت درنگ و شتاب آمدم و انباز بیداری و خواب دل از بویه هر روئی دیده فرا دوخت و تن از پویه هر کوئی پای فروبست، شعر:
هوش مصنوعی: روز جمعه آن هفته، فروغ چشمان بختیاری و نور قلب شهریاری، پیروزی ستاره و بختی که به افسر و تخت تجلی می‌دهد، ناصرالدین، کشور را از میان لشکر شاه نو با سم سمند ستارگان به شکارگاه لار و آن منطقه به دیماه زینت بخشید. من بر آنم که فرزندان بزرگ شهریاران و آزادگان نیک‌سخن نیز در کار خود با فضایی باز و دشت‌های وسیع همراهند و تماشاگران در باغ تجریش با غم دوری در نظر و شتاب به سوی هم آمدند، در حالی که در خواب و بیداری، دل از اشک‌های هر گونه آرزویی دوخته‌اند و پا از رویاهای هر کسی بسته‌اند.
پای مجنون گر نپوید کوی لیلی، لنگ زیبا
چشم یعقوب ار نبیند روی یوسف، کور خوشتر
هوش مصنوعی: اگر پای مجنون به کوی لیلی نرسد، بهتر است که لنگی داشته باشد که زیبایی چشم یعقوب را نبیند. در واقع، بهتر است که کور باشد و در حسرت یوسف نماند.
شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم، و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار. دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام، ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ. از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجوئی خاست. انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد، جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهائی و شکنج ناشکیبائی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید.
هوش مصنوعی: شب‌ها در کنار کاخ، آرامش دل را در ستایش و سپاس از شاهزاده و حکیم گذرانیدیم و روزها در سایه درختان به انتظار پایان شکار و بازگشت آنها بودیم. دیروز که نمی‌دانستم کدام روز از هفته است و نام ماه چیست، از این انتظار طولانی دل‌آزرده شدم و تحملم تمام شد. از منزل خود خارج شدم و به سمت محل ملاقات حاجی نیاز رفتم، که از هر درب با دیگران گفت‌وگو می‌کرد و جستجو می‌نمود. در آنجا، داستان‌ها و افسانه‌ها در میان سخن‌ها نقش می‌بست و یاد و خاطرۀ دوری شاهان و درد تنهایی و ناامیدی‌ام به شدت به جانم چنگ می‌زد و از درون فریادی جانکاه برآوردم.
شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن، به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی، که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید، زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار.
هوش مصنوعی: شاگرد درویش، افغان خشمگین و غمگینی را در حال گوش دادن به آهنگی غم‌انگیز دید. او از طوفانی که دل او را پرید، به دریا نگاه کرد و با احساسی لطیف و زنده، دلش به تپش افتاد. در عمق وجودش، اشکی گرم جمع شد که نشان‌دهنده اندوهش بود. او از این اندوه و تفکر شیرینش می‌خواست که بازگردد، زیرا به یاد شاهزاده‌ای آزاد و با نژاد نجیب و بختی بلند و تختی استوار می‌افتاد. این شاهزاده شکوهمند و با مقام، برخوردار از نعمت‌ها و کامیابی‌های بسیار، و صفاتی چون شجاعت و استعداد، زندگی‌اش پر از زیبایی و هنر بود. در هر صبح، او در کنار آستان درگاه ایرانیان، احساس می‌کرد که ستاره‌ها و سیاره‌ها نیز بر او ناز می‌کنند و همچون لشکری از افکار با فردی عالم و هنرمند، روز خود را آغاز می‌کند.
خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است، و فرخ سروشی در جامه آدمی، و جوانان، ساده رو و بیجاده لب مشک مو، و سیمین غبغب رامش افزا، رنج کاه دشمن افکن، دوست خواه بزم آرا، جام بخش جام پیما، کام بخش رادگوهر، نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز، مهر پرور کینه سوز، چرخ زن پیمانه باز، رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه، ویژه مهدی و اسمعیل که گوئی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری، شعر:
هوش مصنوعی: خداوند با مهربانی استاد بزرگ قاآنی و همچنین امیر آخور را مورد خطاب قرار می‌دهد. این شخصیت‌ها نماینده مردانگی و صفای انسانی هستند. جوانان نیز با سادگی و زیبایی خود جلوه‌گری می‌کنند. آن‌ها در عین حال که با لطافت و زبان شیرین خود به دوستانشان خوشحال می‌کنند، به شدت با دشمنانشان مقابله می‌کنند. شخصیت‌های دیگری نیز وجود دارند که با روحیه‌ای مهربان، روح جشن و نشاط را به دور و بر خود می‌آورند. آن‌ها در حقیقت به عنوان نمادهای خوب و نیکو در زندگی نمایانگر صفات مثبت و خالصانه هستند. در این میان، یاد مهدی و اسماعیل می‌آید که گویی صدای زیبای داوود در میان آن‌ها پژواک می‌یابد. هر کدام از آن‌ها یک نجابت خاص دارند و با ویژگی‌های نیک خود زندگی را زیباتر می‌کنند.
آن دو کاشفته بود مهر در این ماه در آن
باشدش دلنگران گاه در این گاه در آن
هوش مصنوعی: آن دو نفر به عشق و محبت همدیگر پی برده بودند و در هر زمانی، دلشان مشغول یکدیگر بود، چه در حال حاضر و چه در آینده.
نه به زاری و زر و زورکش از بخت افتاد
بر به کام دل و جان بار در این راه در آن
هوش مصنوعی: نه به فریاد زدن و نه با پول و زور، بلکه با کوشش و تلاش و با روی خوش، می‌توان به آرزوها و خواسته‌های دل و جان رسید.
هر کجا هر که و هرچش همه گر خود لب و چشم
خشک و تر در سپرد خواه در این خواه در آن
هوش مصنوعی: هرجا که برویم و هرکسی که باشیم، حتی اگر لب و چشم‌مان خشک و بی‌جان باشد، مهم این است که در طلب و جستجوی مقصود خود هستیم، چه در این مسیر و چه در آن مسیر.
سرکار والا بامدادان پگاه وی و بستگاه را آنچه باید و خواهد اسب سواری و استر باری فرستاده اند، و آرزوهای دل را به دیدار جان پرورش گزارشی آرام سوز و شتاب آویز داده، بی سخن پاس فرمان و بویه بزم بهشت آذین شاهزاده را از آن گسترش های نغز و رنگین و خورش های چرب و شیرین، لاله های سپهر پیکر و شماله های ستاره گوهر، ساده های فرشتی روی و باده های بهشتی جوی، رودهای سرود آویز و سرودهای درودانگیز، و دیگر خواسته ها و آراسته ها که سراینده را از گفتن گرفت آید و نیوشنده را از شنفتن شگفت فزاید، بی هیچ فروگذاشت خواهد گذشت. اینک بدرود یار و یاران و کاشانه و کالا وانداز حصارک و جماران و نماز فرگاه والا را کفش از کلاه نداند و شناخت چاه از راه نتواند. مصرع: پای تا سر دیده گرد آماده دیدار باش.
هوش مصنوعی: به محضر شما، در صبحگاه، آنچه لازم است برای سواری و باربری اسب‌ها ارسال شده است. آرزوها و احساسات قلبی به دیدار عزیزان سپرده شده است. سخنانی در پاس فرمان شما در رابطه با جشن و میهمانی‌های بهشتی، با تزئینات زیبا و رنگین، خوراکی‌های لذیذ، گل‌های زیبا و ستاره‌های درخشان، نوشیدنی‌های گوارا و رودهایی که موسیقی سرود‌های شاداب را به همراه دارند، بیان شده است. تمامی درخواست‌ها و زیبایی‌ها که بیان آن‌ها دشوار است و شنیدنش هم شگفتی می‌آفریند، به بهترین نحو تقدیم می‌شود. اکنون با یارانم وداع می‌کنم و آرزومندم که هرگز در شناخت مسیر درست اشتباه نکنید. از شما می‌خواهم از پا تا سر آماده دیدار باشید.
اندوه گران خیز از این نوید سرا پا امید تا ز رمیدن گرفت و جان پراکنده روز از پریشانی ها ساز آرمیدن. دل از آسیمه سری ها فراهم شست؟ و گلگون سرشک از دو اسبه دویدن ها لگام تکاپوی در چید رنگ ریزی راغ ها لاله بی داغ رست و روی خون پالود باغ ها سوری سیراب دمید. چهر نیازم آستان ستایش سودن آورد و پای امیدم به نیروی این مژده بی دستیاری دستواره سنگلاخ فراخ پهنای جماران پیمودن، راهی که رهی را به پایمردی راه انجام به ماهی دست سپردن نبود و بی سه چهار درنگ دیر آهنگ پای بیابان بردن پیاده با این پای گسسته پی بیکی چشم زد سپری شد و اگر راه صد چندان نیز بودی ناتوان تن همی بریاد دیدار دوست نوشتن و گذشتن همچنان یاوری می کرد، نظم:
هوش مصنوعی: اندوه به خاطر این خبر خوش که سراپا امیدبخش بود، به تدریج کمتر شد و جان پراکنده و آشفته روزها به آرامش رسید. آیا دل از سر و صداها و پریشانی‌ها رهایی یافته است؟ و اشک‌های گلگون به خاطر دویدن‌ها، نشانه‌ای از تلاش‌های بی‌پایان است. گل‌ها در باغ‌ها بدون داغ و افسردگی شکفته شدند و زندگی دوباره به باغ‌ها بازگشت. چهره‌ی نیازم به سجده و عبودیت در برابر این نعمت روانه شد و قدم‌های امیدم با نیرو و قدرت این خبر خوش بر دشواری‌های جماران فائق آمد. مسیری که در آن پایمردی و استقامت سیر می‌کرد، با چالش‌هایی همراه بود و هر گزاره‌ای نیاز به صبر و تحمل داشت. حتی اگر راهی بسیار طولانی می‌بود، عشق و دوستی به ملاقات دوستان به من قدرت می‌داد و همچنان یاری می‌کرد.
بر سر خار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و پرند
هوش مصنوعی: من آن‌چنان با یاد تو بر روی خارها به راه می‌روم که هیچ‌کس با خوشی‌اش بر روی نرم و لطیف‌ترین پارچه‌ها نمی‌تواند برود.
باری راه پویان و شاه جویان پیشگاه همایون بزم سرکار والا را نیازمندانه نماز بردم نوازش های خدیوانه سرکارش خاکساران را با همه پستی سپهر آسا سرافرازی داد فرگاه آفتاب آذین بهشت آئین را از یاران بار ویژه دو راد روان پرور و دو استاد سخن گستر ذوقی و محرم پس از نیایش شاهزاده به ستایش سرکار آراسته دیدم، و به گفت زیبا و گزارش شیوا از بالای دستوانه تا پایان ماچان همایون بهشتی پر از خواسته من بنده از پس و پیش دلنگران و دیده چزان که آنکه مرا آرزوست کی به کوری بدخواه و کام دوست از راه خواهد رسید و بر دستوری که بارها دیدیم و بود به دیدار فرخنده و گفتار در خور آرایش افزای خرگاه خواهد شد.
هوش مصنوعی: به دلایل زیادی نزد شاه و اهل دربار رفتم و نیازمندانه به او سلام کردم. او با محبت و ملاطفتش به همه کسانی که در برابرش زانو زده بودند، عزت و افتخار بخشید. در این مراسم، مراسم خاصی با حضور دوستان برجسته و سخن وران بزرگ برپا بود که صحبت‌های زیبا و دلنشینی داشتند. بعد از نیایش شاهزاده، به ستایش او پرداختم و به شنیدن کلام زیبا و روشن از او گوش کردم. دلم پر از آرزو بود که آنچه را انتظار داشتم به حقیقت بپیوندد و آروزی من به زودی تحقق یابد. من منتظر بودم که وقت ملاقات با شاه فرا رسد و گفتگوهایی در مورد مسائلی که در ذهن داشتیم برقرار شود.
محمدرضا که سرکار را پیوسته سایه آسا در پی بود و دل را همه جا و هر هنگام در پرسش کار و پژوهش روزگار گرامی شمار گفت و شنود، با وی از در درآمد جویائی را با او بر آمدم. گفت امروز و فردا را نیز همچنان رامش آرای شهر است و درآمیزش و پیوند آنان که خود دیده و در بیدستان درویش نیز شنیده کام اندیش و شادبهر، دویم باره سرکار والا فرمانی درنگ سوز نگاشته اند و سواری شتاب انگیز گماشته که بی هیچ بهانه و پوزش روانه شود و از آن کاخ و کاشانه بال گشای این شاخ و آشیانه، تو نیز اگر سرکارش را نگارشی آری و بدان گزارش های نیازآمیز که پذیرش را بهین دست آویز است، سفارشی خیزد. فردا نوبت شامت به چهر مهر افروزش شب تیره روز روشن خواهد گشت و گلخن خاکستر خیزت به دیدار بهار پروردش شرم فروردین و داغ گلشن. گفت گهر سفتش پیرایه گوش افتاد و سرمایه هوش آمد با دلی از تیمار آشفته و دستی از کار رفته در پس زانوی نگارش نشست آوردم و خامه گزارش در شست، ولی از رنج جدائی و شکنج تنهائی ندانم چه باید نگاشت و درد روان او بار دوری را به کدام راه و روش باز یارستن گذاشت.
هوش مصنوعی: محمدرضا که همیشه در پی کار و تحقیق بود و به ارزش گفتگوها و پژوهش‌های زندگی اهمیت می‌داد، به من گفت که امروز و فردا همچنان موضوعاتی برای بحث وجود دارد. او اشاره کرد که افرادی که خود دیده و شنیده، شاد و خوش‌فکر هستند و دوباره از او خواسته‌اند تا نامه‌ای درباره موضوعی بنویسند و به یکی از سواران سریع‌السیر بدهد تا بی‌هیچ بهانه‌ای به مقصد برساند. محمدرضا افزود که اگر به من اطلاعات و گزارش‌های مورد نیاز را بدهد، بتوانم سفارشی برایش ارسال کنم. او پیش‌بینی کرد که فردا شب، وقتی شمع روشنی روشن شود، همه چیز بهتر خواهد شد و بهار و گلستان به دیدار آمده و امید دوباره زنده خواهد شد. به او گفتم که در دل غم و ناراحتی‌ام، نمی‌دانم چه بنویسم و چطور می‌توانم دردی را که از جدایی و تنهایی احساس می‌کنم، بیان کنم.
اگر رازهای نهفته و نهفته های بازنگفته را بهر هنجاری که هست نگاشتن خواهم، آغازی بی انجام خواهد بود و داستانی اندوه فرجام. چون نوبت دیدار نزدیک است و بزم گفت و گذار آسوده از غوغای ترک و تازیک، خوشتر آن باشد که پیش آمد و روی داد را بدین سرکوی و این لب جوی بازمانده، بازگشت سرکاری را به شتابی بی درنگ و خرامی باد آهنگ باز جویم و جز این نگویم که بهانه مگیر، کرانه مجوی، جام منوش، جامه مپوش، گوشه بمان، توشه مخواه، باره بران، خاره ببر و پیش از آنکه هنگامه چشمداشت دراز افتد و دل ها را به نامه و چاپار دیگر نیاز خیزد، همه را به خجسته دیدار خود زندگی بخش و این بنده که پیش مهر و پیش خرام پرستندگان است پایه بندگی افراز.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم رازها و ناگفته‌هایی را بنویسم، هر چه که باشد، این نوشتار آغاز بی‌پایانی خواهد بود و داستانی غم‌انگیز به دنبال خواهد داشت. چون زمان دیدار نزدیک است و فرصتی برای گفت‌وگو و آسایش از همهمه و شلوغی وجود دارد، بهتر است که به جای بازگشت به گذشته، با شتاب و آرامش به جلو پیش برویم. تنها می‌گویم که بهانه‌تراشی نکن، به حاشیه نرو، از شراب بنوش، لباس نپوش، در گوشه‌ای بمان، پیش‌نیازی نداشته باش، بار زیادی با خود نبر و قبل از اینکه زمان انتظار بیش از حد طولانی شود و دل‌ها نیاز به نامه و پیام دیگری پیدا کنند، همه چیز را با دیدار خجسته‌ات زنده کن. این بنده که در پیشگاه محبت و توجه شما ایستاده است، راضی به بندگی است.