گنجور

شمارهٔ ۱۴۴ - به دو تن از دوستان نگاشته

فدای هر دو، روز آدینه است، به کیش دیرینه رخت به جائی آوردم، بیت:

کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد

خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.

شمارهٔ ۱۴۳ - به دوستی نوشته شد: فدایت گردم، صبای مصر هدهد سبا وقتی که برگذرگاه مردم نسبت فاطمه صغری نامه به کف مترصد نشسته بودم و چشم براطراف بسته در رسید، و نامه مرسله باز سپرد. چگویم چه حالت زاد و چه مایه ملالت رفت و رامش رست، جزای کردگار نیک و پاداش دلجوئی های خوش که خاصه سرکار است مگر از خدا جویم. اگر نه از چون من فقیری هیچ، کدام خدمت شایسته در وجود آید. ای انوریت بنده و چن انوری هزار. آن فرد پیر و جوان را حامل گفت آقا فرمود جوانی به دومعنی است، حق است این سخن، حق نشاید نهفت، ولی به عقیده من بیک معنی است البته فراموش نخواهم کرد، مصرع: چه به خاطر گذرانم که تو از یاد روی، مصرع: هر که این دولت نخواهد زندگی بر وی حرام.شمارهٔ ۱۴۵ - به دوستی نوشته شد: خواستم از غوغا کار آشوب را پرسشی آرم و افسرده روان را از آشوب جدائی و غوغای تنهائی آرامشی سازم، هنوز لب نگشوده و این سر بسته راز را در میان نهاده افسانه بند وچوب و کند و کوب خود آغاز کرده جان درد آلودم به اندوهی شکیب سوز انباز داشت. بختم بسوزد و تخت اختر تیره روزم بر گردد که به هیچ کارم یاری نکردند و پای مردی و دستیاری نیاوردند پای گسسته دست بر دل، بار در گل از دوده درویش سر خویش و راه امام زاده قاسم در پیش گرفتم. این چیزها و ستیزها که در جرگه شما می گویند و آن بدگمانی ها که کهنه و نو از بزرگان و پرستاران شما می شنوم، اگر در راه آرزوی دیدارت شیشه هستی به سنگ آید و فراخ پهنه زیست از تنگ گیری های کشش و خواست گلوگاه نای و سینه چنگ گردد، رامش پیوستگی نخواهم و از آن بند گران گزندت رستگی نجویم. یکسر مو آبرو و آسایش دوست را به دریا دریا و کوه کوه خون خویش و آرامش دل برابر کنم. در جای خود سنگین به پای تلخ و شیرین در کش و سخت و رنگین بزن و نغز و نوشین بخوان. اگر من در ره مهرت به ناکامی خاک شوم، رشته شب و روز نخواهد گسست و گرد اندوهی بر دامن گردون نخواهد نشست. مصرع: تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست.

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فدای هر دو، روز آدینه است، به کیش دیرینه رخت به جائی آوردم، بیت:
هوش مصنوعی: روز جمعه فرا رسیده است و من با توجه به سنت قدیمی، لباس مناسبی برای این روز برگزیده‌ام.
کز خیال تو بهر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
هوش مصنوعی: وقتی به یاد تو بودم، هر جا که نگاه می‌کردم، دیواره‌ها و محیط اطرافم پر از تصویری از تو می‌شد.
خواستم پس از صرف قلیان از درب دولت راه صحرا سپرم و سامان وی را از سیل دیده رخت بدریا، دیرینه فرزند بی کینه سر شبستان دولت تکلیف نهار کرد. درنگ آوردم و بی وسعت میدان حضورت دلتنگ نشستم، مصرع: وای بر حالم اگر کار چنین می گذرد، نور چشمی آقا هم به احوال من است و پیچ و تابش در جان تن، اینقدر هست که من زبان دارم و نمی گویم و او ندارد می گوید، امیدوارم فردا بدان چهر یوسفی هم عیش یهود گردیم و شنبه را به ماه دو هفته خود جمعه مبارک و مسعود سازیم.
هوش مصنوعی: پس از اینکه قلیان را تمام کردم، تصمیم گرفتم از درب دولت به سمت بیابان بروم و با نگاهی به وضعیت آن شخص در دل شتاب مهربانی را احساس کنم. فرزند بی‌کینه با آرامش شب را آغاز کرد و من کمی درنگ کردم و به خاطر محدودیت فضا در حضور او دلتنگ نشستم. در دل خود حس کردم که اگر اوضاع به این ترتیب ادامه پیدا کند، حال من خوب نخواهد بود. نور چشمی من نیز به وضعیت من توجه دارد و پیچیدگی احساساتم در وجودم وجود دارد. اینقدر احساس دارم که می‌توانم بیان کنم، ولی او نمی‌تواند، و امیدوارم که فردا با چهره‌ای زیبا و خوشحالی زندگی‌ام را پر کنیم و روز جمعه را به بهترین شکل ممکن سپری کنیم.