گنجور

بخش ۴ - سرگذشت شیرین

چه پرسی سرگذشت حال شیرین
نبیند هیچکس احوال شیرین
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه پرسی سرگذشت حال شیرین
نبیند هیچکس احوال شیرین
هوش مصنوعی: هر کس که در پی سرنوشت شیرین و خوشی‌هاست، نباید از آن‌چه در وجودش وجود دارد غافل شود، چون هیچ‌کس نمی‌تواند حال خوش را به‌طور کامل درک کند و تجربه کند.
در آن ساعت که در دهلیز خانه
رجب افتاد مسکین در میانه
هوش مصنوعی: در آن لحظه که رجب در راهروی خانه اش به زمین افتاد، بیچاره در وسط مانده بود.
زهر سوخاست بانگ های و هویی
از آن هنگامه شیرین برد بویی
هوش مصنوعی: از هر سو صدای شادی و شور و غوغا به گوش می‌رسد، مانند بویی شیرین که از آن غوغا به مشام می‌رسد.
دو جادو شد زخواب فتنه بازش
به هوش آمد دو مست فتنه سازش
هوش مصنوعی: دو نفر که در خواب فتنه و مشکلات غرق شده بودند، ناگهان به هوش آمدند و از خواب بیدار شدند. آنها تحت تأثیر شور و شوقی بودند که فتنه را به وجود می‌آورد.
چو شمشاد روان آراست قامت
همی گفتی که قایم شد قیامت
هوش مصنوعی: مانند شمشاد که زیبا و نرم است، قامتش خوش فرم و خوش حالت است و به نظر می‌رسد که وقتی او راه می‌رود، گویا قیامت به پا شده است.
برآمد از میان جامه خواب
چو از ذیل افق مهر جهان تاب
هوش مصنوعی: طلوع صبح از میان خواب بیرون آمد، مانند روزی که خورشید از زیر افق نمایان می‌شود.
دمید از چشم جادو بند افسون
پس آنگه پا نهاد از خانه بیرون
هوش مصنوعی: از چشم عشق نوری تابید و سپس او از خانه بیرون رفت.
معلق شد بدان سرداب زیرین
سبک تر صد ره از گلگون شیرین
هوش مصنوعی: او به دلایلی به آن سرداب پایین رفت و احساس سبکی بیشتری کرد، همانطور که می‌توان از گل سرخ خوشبو دور شد.
چنان آمد دو اسبه در تک و دو
کز او ماندی زتک شبدیز خسرو
هوش مصنوعی: دو اسب به سرعت به سمت جلو می‌آیند و تو از تماشای آن‌ها از شدت شگفتی مدهوش مانده‌ای.
زگلگون سرشکش پای در گل
هزارش بیستون غصه بر دل
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از زیبایی گل و لطافت آن سخن می‌گوید و آن را نمادی از غم و اندوهی می‌داند که بر دل انسان نشسته است. این تصویر به نوعی نشان‌دهنده تضاد بین زیبایی طبیعت و غم‌های درونی است. شاعر در این مصرع احساسات عمیق خود را از طریق ارتباط با زیبایی‌های زندگی و در عین حال غم و اندوه درونی بیان می‌کند.
که یارب تا چه زاید اختر من
درین غوغا چه آید بر سر من
هوش مصنوعی: ای کاش بدانم ستاره‌ی تقدیر من در این شلوغی چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد.
گهی گلگون اشک از دیده می راند
زمانی چارقل گه حمد می خواند
هوش مصنوعی: گاهی اشکِ شوق از چشمانش می‌ریزد و زمانی دیگر به یاد خداوند تمجید و ستایش می‌کند.
گهی با مویه اندرمو زدی چنگ
گهی فرهادسان بر سر زدی سنگ
هوش مصنوعی: گاهی با ناله و گریه ساز زدی، و گاهی مانند فرهاد بر سر کوه سنگ زدی.
گهی بر لاله تر ژاله می ریخت
به ناخن گاه گل از لاله می ریخت
هوش مصنوعی: گاهی آب‌ گل‌گون شبنم بر لاله می‌چکید، و گاهی نیز گل از لاله می‌ریخت.
به لولو گه عقیق ناب می کند
گهی بر لاله سنبل می پراکند
هوش مصنوعی: گاهی عقیق خالص و زیبا را به لولو تبدیل می‌کند و گاهی بر روی لاله‌ها یا سنبل‌ها می‌نشاند.
شد آن رخشان صدف بعد از درنگی
نهان چون گوهری در زیرسنگی
هوش مصنوعی: پس از مدتی پنهان بودن، آن چهره تابناک مانند گوهری در زیر سنگ نمایان شد.
کنیزی زان کنیزان سیه فام
که می کردی سیاهی زو شبه وام
هوش مصنوعی: دختر کنیزی با رنگی تیره که به خاطر او شب‌ها تیره و تار می‌شد.
فتادش دیده بر هنجار شیرین
نهانی بوی برد از کار شیرین
هوش مصنوعی: چشمانش به دختر خوش‌چهره‌ای افتاد که زیبایی‌اش را پنهان کرده بود و بوی خوش او او را به یاد کارهای شیرینش انداخت.
زبانم لال آن میشوم خیره
دو اسبه تاخت بر بالای زیره
هوش مصنوعی: زبانم بسته است و نمی‌توانم سخن بگویم، اما من به شدت تحت تأثیر دو اسب که بر روی دشت سبز در حال دویدن هستند، قرار گرفتم.
به زیره خیره سر زآنسان که دانی
فرو شد چون بلای آسمانی
هوش مصنوعی: به شخصی که سرسخت و مغرور است، باید توجه کنی که مثل بلای آسمانی ناگهان به زمین می‌افتد و شکست می‌خورد.
فراز و شیب گرم جستجو شد
همی می جست ره جائی که او شد
هوش مصنوعی: در بالاترین و پایین‌ترین نقاط جستجو به دنبال راهی می‌گشت که او رفته بود.
که ناگه دیده بر شیرینش افتاد
بر او پیچید چون شیرین به فرهاد
هوش مصنوعی: ناگهان چشمش به زیبایی او افتاد و دلش به شدت به او علاقه‌مند شد، همچنان که عشق فرهاد به شیرین او را به شدت به خود کشید.
ببازی چنگ در زد سفله زاغی
فسرد از فس فس ریحی چراغی
هوش مصنوعی: پرنده‌ای به آواز درآمد و زاغی که ناتوان و ترسان بود، بر اثر صدای او به وحشت افتاد و فرار کرد.
برآمد از افق مظلم سحابی
سیه گردید روشن آفتابی
هوش مصنوعی: از افق تیره و تار، نور درخشان خورشید پدیدار شد و دنیای تیره را روشن کرد.
به ابر اندر نهان شد ماه تابان
فرو شد در سیاهی آب حیوان
هوش مصنوعی: ماه روشن در ابر پنهان شده و در تاریکی آب حیوان فرو رفته است.
تحکم کرد گوزی بر سرودی
سیه شد آتشی از تیره دودی
هوش مصنوعی: گوزنی قوی و سرسخت بر بالای خرمن نشسته و با قوت و شدت خود، دودی تیره ایجاد کرده است که به آتش تبدیل می‌شود. این تصویر نشان‌دهنده قدرت و تسلط او بر محیطش است.
شد از بیم تبر لرزان نهالی
زبون یوز شد شیرین غزالی
هوش مصنوعی: ترس از تبر باعث شده که درخت ضعیف و بی‌پناهی بلرزِد، همچنین گوزن زیبا و شیرین در کنار یوز به نمایش در می‌آید.
صباحی گشت گم در تیره شامی
مهی بنهفت در نیلی غمامی
هوش مصنوعی: صبحی آمد که در آن، ماهی که در آسمان تیره شب پنهان شده بود، به آرامی در آبی غم‌انگیز ظاهر شد.
کلف فرسود ظلمت گشت ماهی
نهان شد یوسفی در تیره چاهی
هوش مصنوعی: بر اثر ظلمت و تاریکی، ماه به کمال خود نمی‌رسد و یوسف هم به خاطر ظلمی که بر او رفته، در چاه پنهان شده است.
چو شیرین یافت کام آرزو تلخ
هلال زندگانی دید در سلخ
هوش مصنوعی: هنگامی که شیرینی و خوشی آرزوها را به دست می‌آورد، تلخی و سختی زندگی را در آخرین ماه احساس می‌کند.
به عزمی تیزرو گلگون برانگیخت
بدو چون صبح با شامی در آویخت
هوش مصنوعی: با اراده‌ای قوی و شاداب، او را بر افروخته است، گویی که صبح با شب درگیر شده باشد.
به او با ساعد سیمین فرو زد
گهی این زد طپانچه گاه او زد
هوش مصنوعی: او گاهی با دست نقره‌ایش ضربه‌ای به او می‌زند و گاهی نیز از او ضربه‌ای دریافت می‌کند.
پس از برخی جهاد و جنگ و پیکار
سرو دست بلورین رفتش از کار
هوش مصنوعی: پس از مدتی جنگ و مبارزه، بدن زیبا و لطیف او از کار افتاد.
نماند از خستگی نیروی جنگش
شد از خون جگر رخ لاله رنگش
هوش مصنوعی: خستگی او را از پا درآورده و دیگر توان ادامه دادن ندارد. به خاطر سختی‌هایی که کشیده، چهره‌اش به رنگ گل لاله درآمده است.
چو با سگ در جوال افتاد آهو
به جز تسلیم نبود چاره او
هوش مصنوعی: زمانی که آهو در جوالی با سگ گرفتار می‌شود، تنها راهی که برای آن باقی می‌ماند، تسلیم شدن است.
بلی خوبان طریق کین ندانند
وگر دانند این آئین ندانند
هوش مصنوعی: آری، نیکان از راه انتقام بی‌خبرند و اگر هم خبر داشته باشند، روش آن را نمی‌دانند.
شهنشاهان اقلیم نکوئی
کله داران ملک خوبروئی
هوش مصنوعی: شاهان دیاری از خوبی و نیکی هستند که تاجدارانی با زیبایی و شگفتی در حکومت خود دارند.
در آن معرض که ساز جنگ سازند
به قانون دگر آهنگ سازند
هوش مصنوعی: در آن مکان که تصمیم به نبرد گرفته می‌شود، به قوانین جدیدی برای هماهنگی و تنظیم رفتار پرداخته می‌شود.
کمان گیرند ز ابروی کمان دار
زره پوشند از زلف زره سار
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و خیره کننده مانند کمان، دل را هدف می‌گیرند و افراد را به مانند سربازانی که با زره آماده نبردند، به سمت خود جذب می‌کنند. زلف‌هایی همچون زره، زیبایی را بیشتر می‌کنند و دل‌ها را تسخیر می‌نمایند.
دهند از خیل مژگان عرض لشکر
کشند از غمزه خون ریز خنجر
هوش مصنوعی: چشمان زیبا با مژگانشان از سر غمزه و ناز، مانند لشکری آماده به نبرد هستند که با هر نگاهی به دل و جان مردم ضربه می‌زنند و در حقیقت با چشمانشان سلاحی خطرناک به نام خون ریز خنجر را در اختیار دارند.
خود از تیر و کمان گر راز گویند
سخن ز ابرو و مژگان باز گویند
هوش مصنوعی: اگر تیر و کمان خود به راز و رازگویی مشغول شوند، آن وقت باید از ابرو و مژگان نیز به صحبت پرداخت.
چو بر صید کسی آهنگ سازند
کمند از طره شبرنگ سازند
هوش مصنوعی: زمانی که کسی بخواهد شکار کند، دامش را از موهای سیاه و زیبا می‌بافد.
زنند از عشوه پنهان شبیخون
روان سازند از تیغ نگه خون
هوش مصنوعی: عاشقانه‌ها و ناز و چشمان نافذ او باعث می‌شود که از عشق و محبت به سر و جان دیگران آسیب وارد شود. نگاه او مانند شمشیری است که به دل‌ها زخم می‌زند و خون می‌ریزد.
سنان گیرند از خوابیده مژگان
جهان بر هم زنند از چشم فتان
هوش مصنوعی: چشمان زیبا با مژگان خوابیده خود، دنیای اطراف را تحت تاثیر قرار می‌دهند و همه چیز را به هم می‌زنند.
چو یازند از نگاه تند خنجر
شود صد ملک دل افزون مسخر
هوش مصنوعی: وقتی که نگاه تند و تیز خنجر به کسی بیفتد، اوضاع برعکس می‌شود و دل‌ها به شدت تحت تأثیر قرار می‌گیرند و تسلیم می‌شوند.
کسی کاورا جمال دل فروز است
چه نسبت با جهاد نیم سوز است
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی‌اش دل را روشن می‌کند، چه ارتباطی با جهاد و تلاش ناتوان دارد؟
بود فرهاد شیرین را هم آورد
که تا باوی کند در عرصه ناورد
هوش مصنوعی: فرهاد برای شیرین نیامد تا در میدان نبرد با او مواجه شود.
به کار آن سیه شیرین فرو ماند
به رخ از پرده دل اشک خون راند
هوش مصنوعی: در کار آن دختر سیاه‌چشم به زیبایی، چهره‌اش از دل پر احساسش اشک‌های خونین می‌ریزد.
لبش از تاب دل تبخاله برداشت
چو مرغ پرشکسته ناله برداشت
هوش مصنوعی: لبانش از شدت درد و احساساتش به حالت تب و تاب درآمد و همچون پرنده‌ای که بال‌هایش شکسته شده، ناله‌ای از دل برداشت.
به الماس مژه بیجاده می سفت
بسوی میزبان می دید و می گفت
هوش مصنوعی: مژه‌ای که به زیبایی الماس است، به سمت میزبان نگاه کرده و حرف‌هایی می‌زند.
که ای پیمان گسل نامهربان یار
ز سودای گلت در سینه ام خار
هوش مصنوعی: ای یار بی‌وفا که عهد خود را شکستی، در دل من به خاطر آرزوهایت مانند خارهایی جای گرفته است.
فتادم من درین گرداب هایل
تو خوش آسوده بر دامان ساحل
هوش مصنوعی: من در این گرداب خطرناک افتادم، اما تو با آرامش و آسودگی بر ساحل نشسته‌ای.
لبالب ساغر کام من از خون
ترا لب جرعه نوش آب گلگون
هوش مصنوعی: دل من پر از عشق توست، مانند ساغری که لبریز از خون تو باشد. من تنها لحظه‌ای از آب سرخی می‌نوشم که با احساسات تو آمیخته است.
مرا جاری چو مینا اشک گلفام
تو در بزم طرب در خنده چون جام
هوش مصنوعی: در لحظه‌های شاد و خوشی، اشک‌های من به زیبایی و لطافت اشک گل تو شبیه است و این اشک‌ها همچون شراب در جام، به شادی و خنده می‌افزاید.
زهی آئین و رسم عشق بازی
جزاک الله زهی مهمان نوازی
هوش مصنوعی: ای خوشا آداب و رسوم عشق ورزیدن، خداوند تو را جزای نیکو دهد، ای خوشا مهمان‌نوازی تو!
نشسته میزبان با خاطر تنگ
گهی با بخت و گه با خویش در جنگ
هوش مصنوعی: میزبان با دل گرفته نشسته است، گاهی با شانسش و گاهی با خودش در حال جدل و جنگ است.
و آوخ آوخ این شور و فغان چیست
مرا این آتش اندر خانمان چیست
هوش مصنوعی: او با افسوس از شور و فغان خود می‌پرسد که این چه آتش و بی‌قراری در خانه‌اش وجود دارد.
نه روی آنکه رای جنگ سازم
نه دست آنکه نرد صلح بازم
هوش مصنوعی: من نه می‌خواهم به جنگ بیفتم و نه تمایل دارم که به سازش و صلح بپردازم.
کنم گر جنگ نز عقل است و فرهنگ
کنم گر صلح نز نام است و نه ننگ
هوش مصنوعی: اگر به جنگ بروم، به خاطر عقل و فرهنگ است، و اگر صلح کنم، به خاطر نام نیک است و این به من ننگ نمی‌آورد.
که ناگه ناگه از سرداب زیرین
به گوش آمد ورا فریاد شیرین
هوش مصنوعی: صدای شیرینی ناگهان از زیر زمین به گوش رسید.
نماندش عقل و صبر و طاقت و هوش
هم از خود هم زعالم کرد فرموش
هوش مصنوعی: عقل و صبر و هوش و طاقت او از بین رفت و حتی از علم و آگاهی خود نیز غافل شد.
گذشتش آب طاقت یک نی از سر
ندانست از پریشانی پی از سر
هوش مصنوعی: آب از سر نی گذشت و او متوجه نشد، این نشان‌دهنده‌ی پریشانی و بی‌خبری اوست.
چو گرگ خشمگین بر گوسفندان
همی خائید مر دندان به دندان
هوش مصنوعی: مانند گرگ خشمگین که به گوسفندان حمله می‌کند و دندان‌هایش را به هم می‌ساید.
زجای خویش چون سرو روان خاست
مدد ز اقبال و بخت از آسمان خواست
هوش مصنوعی: از محل خود به مانند سرو سر بلند و شاداب برخواسته و یاری از بخت و اقبال خویش را از آسمان طلب کرد.
به دستی چوب و بر دست دگر سنگ
فرو زد با سیاهان نوبت جنگ
هوش مصنوعی: با یک دست چوبی به یک سمت و با دست دیگر سنگی به سمت دیگر ضربه زد و آماده جنگیدن با سیاه‌پوستان شده بود.
بزد خود را بر آن جمع پریشان
سر سرداب را بگرفت از ایشان
هوش مصنوعی: او با شجاعت خود را به آن جمع بی‌نظم معرفی کرد و سر و سامان سرداب را از آنها گرفت.
فلک یاری و اختر فرهی کرد
فضای عرصه از خصمان تهی کرد
هوش مصنوعی: آسمان کمک کرد و ستاره‌های درخشان فضا را از دشمنان خالی کرد.
بلی چون تیغ یازد شاه افلاک
جهان از لشکر ظلمت کند پاک
هوش مصنوعی: بله، زمانی که شمشیر شاه آسمان، جهان را از جمعیت ظلمت پاک کند.
چو خالی دید کاخ از خصم تیره
درآمد خواجه محفل به زیره
هوش مصنوعی: وقتی که خواجه دید کاخ از دشمنان خالی شده است، به آرامی و بدون سر و صدا وارد محفل شد.
غزالی دید با خرسی به ناورد
همائی با سیه زاغی هم آورد
هوش مصنوعی: یک غزال را دید که با یک خرس در حال مبارزه است و در کنار آن هم، زاغ سیاهی به میدان آمده است.
جدا کرد از سفیدی آن سیه را
کشید از عقد لولو آن شبه را
هوش مصنوعی: سیاهی را از سفیدی جدا کرد و آن شبح را از عقد لؤلؤ کشید.
چنان تیپا زدش بر طبله کون
که جست از پیزی سرداب بیرون
هوش مصنوعی: او به قدری محکم به او ضربه زد که با شدت از جای خود بلند شد و به بیرون پرتاب شد.
سر شیرین ز خاک راه برداشت
فشاند از دیده اشک و آه برداشت
هوش مصنوعی: سری از خاک بلند شد و با چشمان تر، اشک و اندوهی را به همراه آورد.
که ای اصل نشاط و دفع اندوه
ز اندوه فراقت بر دلم کوه
هوش مصنوعی: ای منبع شادی و برطرف‌کننده غم‌ها، دوری تو بر دلم سنگینی می‌کند.
به کام غیر گردد اختر امروز
بود خون جگر در ساغر امروز
هوش مصنوعی: امروز، ستاره‌ها بر وفق مراد دیگری در حال چرخش‌اند و این باعث می‌شود که دل من از غم و اندوه پر شود.
فلک زنهار خوار و بخت تیره
جهان ناسازگار و خصم خیره
هوش مصنوعی: ای آسمان، مراقب باش که سرنوشت انسان‌ها چقدر بی‌رحم و تیره است، و جهان به‌راستی ناärmمون و دشمنی نادان دارد.
به اینان چاره نبود جز مدارا
نشاید شیشه زد بر سنگ خارا
هوش مصنوعی: با این افراد، راهی جز سازش و نرمش وجود ندارد. نمی‌توان به سادگی بر سنگ سخت ضربه زد.
اگر چه دوری از تو مرهم ریش
گذشتن نیست جز از هستی خویش
هوش مصنوعی: هرچند دوری از تو به زخم دلم تسکینی نمی‌دهد، اما جز با وجود خودم نمی‌توانم بر آن فائق آیم.
نبینم جز جدائی چاره کار
گزیری نیست در این چاره ناچار
هوش مصنوعی: نمی‌توانم جز جدایی راهی برای حل مشکل ببینم و در این راه چاره‌ای ندارم.
درین سردابه جای زیستن نیست
که جز افسانه مور ولگن نیست
هوش مصنوعی: در این اتاق سرد، جایی برای زندگی وجود ندارد، زیرا تنها داستان‌ها و حکایت‌های بی‌معنا وجود دارند.
صلاح آن بینم ای آهوی مشکین
که روزی چند چون فرهاد مسکین
هوش مصنوعی: من فکر می‌کنم که بهتر است ای آهوی زیبای با موی مشکی، چند روزی را مانند فرهاد بیچاره بگذرانیم.
کنم از صحبت شیرین کناره
کنم من سینه گر او کند خاره
هوش مصنوعی: اگر او با حرف‌های شیرینش، دلم را آزار دهد، من از او فاصله می‌گیرم.
چو شیرین لابه های میزبان دید
به برهان گفتنش شیرین زبان دید
هوش مصنوعی: وقتی میزبان از مهمانان خود با زبانی شیرین و دلنشین استقبال کرد، متوجه شد که باید با دل و زبانی شیرین پاسخ او را بدهد.
به شیرین خنده گفت ای جان شیرین
به عمدا مایل هجران شیرین
هوش مصنوعی: به شوخی و خنده به محبوبش گفت: "عزیزم، چرا اینقدر به جدایی علاقه‌مند هستی؟"
نباشد دانم از این اضطرارت
گزیر از وصل شیرین اختیارت
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چطور می‌توانی از این نگرانی و دلشوره‌ات فرار کنی در حالی که ارتباط با آن چیزی که دوست داری، انتخاب شیرینی است.
گرت در دست بودی اختیاری
تو آن محکم وفا فرخنده یاری
هوش مصنوعی: اگر تو اختیار و اراده‌ای در دست داشتی، آن وفا و یاری خوشبخت و استوار را حفظ می‌کردی.
که نگزینی ره هجران شیرین
همی تا بر لب آید جان شیرین
هوش مصنوعی: انتخاب نکردی که در مسیر جدایی و دوری از معشوق پیش بروی، زیرا تنها زمانی که به یاد او می‌افتی، جان شیرینت به لب می‌آید.
پس از برخی حکایت آن دو غمناک
چو ماتم دیدگان با چشم نمناک
هوش مصنوعی: پس از داستان‌هایی که گفته شد، آن دو با حالی غمگین به نظر می‌رسیدند، گویی با چشمانی اشک‌آلود در حال عزاداری بودند.
جهان از آه دل پر دود کردند
خروشان یکدگر بدرود کردند
هوش مصنوعی: جهان به خاطر غم و درد دل، پر از اندوه و درد شده است و مردم با هم وداع می‌کنند.
برآمد آن غزال از حلقه دام
چو مرغی دیده صیاد از ره بام
هوش مصنوعی: غزال از دام فرار کرد و مانند پرنده‌ای که نظر شکارچی را از بالای بام جلب کند، از موقعیت خود فاصله گرفت.
روان افشاند چون بر سدره جبریل
سوی خلوتگه خود بال تحویل
هوش مصنوعی: چون روح، مانند جبرئیل، به سمت مکان خلوت خود می‌وزد و بال‌هایش را در آنجا می‌گسترد.
خداوند سرا دارای محفل
به کامی تلخ چون زهر هلاهل
هوش مصنوعی: خداوند در جهانی که پر از خوشی‌ها و لذتهاست، اما در عین حال تلخی‌هایی مانند زهر هلاهل نیز وجود دارد.
به دانش کار بست افسون گری را
رهاند از قید شیشه آن پری را
هوش مصنوعی: با استفاده از علم و دانش، جادوگری را به کار گرفت و آن پری را از بند شیشه‌ای آزاد کرد.
زنان از ناصبوری سنگ بر دل
برون آمد از آن تاریک منزل
هوش مصنوعی: زنان از ناپسندیدن و ناامیدی، به دل سنگین و غمگین خود، از آن مکان تاریک و ناگاه بیرون آمده‌اند.
سیاهان آگهی از کار بردند
حکایت جانب سردار بردند
هوش مصنوعی: اضطراب و نگرانی سیاه‌پوستان باعث شد تا داستانی درباره‌ی کارهای فرمانده به گوش همه برسد.
که آن مرغ گرفتار از ره بام
برون شد زاهتمام خواجه ازدام
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که در دام گرفتار شده بود، از طریق بام فرار کرد و به دنبال آزادی‌اش از توجه و مراقبت صاحبش، مسیر را پیدا کرد.
چو پیدا نیست مقصد از چه پوئیم
قصاص این جریمه از که جوئیم
هوش مصنوعی: چون مقصد و هدف ما مشخص نیست، چرا باید در پی جستجوی حقیقت باشیم و این پرداخت جریمه را از که بخواهیم؟
سپهبد شد چو زین افسانه آگاه
برآورد از دل گرم آتشین آه
هوش مصنوعی: سپهبد وقتی از این داستان باخبر شد، از دل پرآتش و احساساتش آهی کشید.
که آوخ کوشش بی حاصل من
دریغ از بخت من آه از دل من
هوش مصنوعی: آه، چه حسرتی بر تلاش‌های بی‌فایده‌ام دارم، افسوس که بخت مرا یاری نکرد و از دل من ناله‌ای بیرون می‌آید.
دریغ آن رنج بی حاصل که بردم
دریغ آن خون که در این کار خوردم
هوش مصنوعی: متأسفم که آنقدر زحمت بی‌فایده کشیدم، افسوس به خاطر آن انرژی و تلاشی که در این راه صرف کردم.
دریغ آن محنت شب زنده داری
دریغ آن تا سحر اختر شماری
هوش مصنوعی: به یاد شب‌های زنده‌داری و زحمت‌هایی که برای شمردن ستاره‌ها تا سحر کشیده می‌شد، افسوس می‌خورم.
دریغا آن همه نیرنگ و افسون
دریغا آن همه شور و شبیخون
هوش مصنوعی: ای کاش همه آن فریب‌ها و جادوها نبود، ای کاش همه آن شور و حمله‌ها وجود نداشت.