گنجور

در عقاب و آزاد چهره و ایرا

ملک‌زاده گفت: شنیدم که در حدودِ آذربیجان کوهیست ببلند نامی و انواعِ نبات و نوامی مشهور، اجناسِ وحوش و طیور از فضای هوا و عرصهٔ هامون در معاطف دامنِ او خزیده و گریبان از دستِ غریمِ حوادث درکشیده، در آن مراتع و مرابع میانِ ناز و نعیم پرورده و از مجاورتِ نیاز و ناکامی رختِ اقامت بساحتِ آن منشأ خصب و راحت آورده، ره نشینانِ شام و سحر بنامِ منابتِ خاکش طبلهٔ عقاقیر گشوده، ناک دهان صبا و شمال ببویِ فوحات هوایش نافهٔ از اهیر شکافته ، خضر از چشمهٔ حیوان چاشنیِ زلالِ انهارش گرفته، ادریس از سایهٔ طوبی بظلالِ اشجارش آرزومند شده .

اَرَتکَ یَدُالمُزنِ آثَارَهَا
وَ اَخرَجَتِ الاَرضُ اَسرَارَهَا
هِیَ الخُلدُ تَجمَعُ مَا تَشتَهِی
فَزُرهَا فَطُوبَی لِمَن زَارَهَا

مگر جفتی کبک در آن کوهسار آشیان داشتند یکی آزادچهره نام و یکی ایرا. هر سال بهنگامِ بهار که خونِ ریاحین در عروقِ زمین بجوش آمدی و گوشِ آفاق از زمزمهٔ مرغان در پردهٔ عشاق بخروش، عقابی بر کوهِ قارن متوطّن بود و بر مرغان آن نواحی پادشاه، برخاستی و بعزم تنزّه و تفرّج شکارکنان با کوکبهٔ جوارحِ طیور و کواسرِ عقبان بدان کوه آمدی و بچّگانِ نوزادهٔ این دو کبک را در آن میان شکار کردی و ایشان همه ساله بفراقِ جگر گوشگان خونین دل و دیده و سوگوار در کنجِ احزان خویش افتاده بودندی و لباسِ اطلسِ ملوّن چون پلاسِ غراب بجامهٔ ماتم‌زدگان بدل کرده،‌ درّاعهٔ خارایِ مخطّط را تا دامن چاک زده ، چون زهِ گریبانِ طاوس برنگِ لاجوردی برآورده ، بجای قهقههٔ نشاط و طرب که در مزاجِ غریزت ایشان مرکوز باشد ، روز و شب گریهٔ زار و نالهٔ زیر می‌کردند و می‌گفتند:

صد هزاران دیده بایستی دلِ ریش مرا
تا بهریک خویشتن بر خویشتن بگریستی
تنگ دل مرغم ، گرم بربا بزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، بابزن بگریستی

روزی هر دو بتدبیرِ کارِ خویش با یکدیگر بنشستند و گفتند : ما را سالِ عمر برآمد و پر و بالِ نشاط بشکست و هر سال که بیضه می‌نهیم را ببلوغِ پرواز میرسانیم ، این عقاب ایشان را از پیشِ چشمِ ما برمی‌دارد و در امکانِ ما نه که بهیچگونه دفعِ او اندیشیم ، نزدیکست که نسل دودهٔ ما برافکند و خان و مانِ اومیدِ ما بدودِ دل سیاه گرداند و اعقابِ ما از زخمِ چنگل این عقاب بانقطاع انجامد و اگرچ ما از وقعِ صولتِ او در وقایهٔ تحرّز حالی را مصون می‌مانیم و ایزد، تَعالی ، دیدهٔ دلهای ما را بکحلِ بیداری و هشیاری روشن می‌دارد تا از مغافضهٔ قهرِ او متنبّه می‌باشیم، اما چون قضا نازل شود چشمِ حزم بسته ماند و ما را نیز اسیرِ چنگال و کسیرِ شاه‌بالِ صولتِ خویش گرداند ، از آن تیقّظ چه فایده ؟ آزادچهره گفت : صواب آنست که ازین مقامِ مخوف بمأمنی پناهیم که ما و فرزندان ما از عوارضِ امثال این حادثات آنجا آسوده‌تر توانیم زیست، چه جمه آورده و اندوختهٔ خود را در کنارِ دیگران نهادن که نه از شعبِ اصل و فرعِ نسلِ تو باشد، کاری صعبست

تُؤَدِّیهِ مَذمُوماً اِلَی غَیرِ حَامِدٍ
فَیَأکُلُهُ عَفوا وَ اَنتَ دَفِینُ

و بی فرزندان که عمدهٔ زندگانی و ثمرهٔ درخت امانی‌اند و هرمویِ ایشان رگیست که پیوند با جان گرفته، خوش زیستن امکان چگونه پذیرد ؟

وَ ذَاکَ لِأَنَّ المَرءَ یَحیَی بِلَایَدٍ
وَ رِجلٍ وَ لَا تَلقَاهُ یَحیَی بِلَا کَبِد

ایرا گفت: راستست این سخن ما در صفقهٔ این محنت و نعمت بهم مشارکیم و در عینِ واقعهٔ یکدیگر منغمس و هر دو بیک داغِ بلامبتلی وَ لَم یَعرِف مَرَارَهَٔ الثَّکلِ اِلَّا مَن ذَاقَهُ. من هرگز ازین اندیشه که تو کردهٔ، خالی نبوده‌ام و اندیشهایِ راست از اربابِ دانش همه بر یک نسق متوافق آید و سهام اوهام خردمندان از گشادِ فکرت همه بر یک نشانهٔ اصابت متتابع رسد و گفته‌اند، عقل بکوهی حصینِ منیع‌المنالِ پرمنفعت ماند، هر کو بطلبِ منافع درو راه جوید، از یک طریق وصول تواند یافت و قدمِ معاملت و معاشرت در مسالکِ دوستی و دشمنی و مناهجِ بیم و اومید و مذاهبِ لطف و عنف با عاقلان زدن همین صفت دارد، چه سررشتهٔ رضا و سخطِ ایشان یکی بیش نیست و ازین جهت آسان بدست توان آوردن، بخلافِ جاهلان که دواعیِ طبعِ خلیع‌العذارِ ایشان را ضابطی نباشد و عنانِ خواطرِ فاسد و هواجسِ پریشان ایشان را هیچ صاحب کفایت فرو نتواند گرفت.

اِنِّی لَآمَنُ مِن عَدُوٍّ عَاقِلٍ
وَ اَخَافَ خِلّاً یَعتَریهِ جُنُونُ
فَالعَقلُ فَنٌّ وَاحِدٌ وَ طَرِیقُهُ
اَدرِی وَ اَرصُدُوَا الجُنُونُ فُنُونُ

لکن نهال محبّت در مفارسِ وطن دست نشانِ ایمانست، قلع کردنِ آن دشوار دست دهد و بحکمِ آنک آشیانهٔ ما از میانِ مرغان شکاری و فتنه‌جویان ضواری بکنارهٔ اوفتادست و ما درین گوشه از مصادماتِ تعرّضِ ایشان رسته‌ایم و از ملاطماتِ تعدّی آسوده، هم اینجا ساختن اولیتر، چه می‌ترسم که اگر ازین تربت نقل کنیم، هوایِ غربت ما را نسازد و از مسقط‌الرّأسِ خود دور شویم و بتوهّمِ سودِ ده‌چهل رأس‌المالِ عافیت نیز زیان کنیم که نقش انگیختهٔ تقدیر بیشتر از آنست که در قالبِ انداختِ ما نشیند و از مقدّماتِ اغراض جز حرمان نتیجهٔ نمی‌آید.

ممکن نبود که بادغایِ تو
ما را ز دو پنج یک چهار آید

چون قوتی دریت بیغوله هست، بی‌غولانِ ضلال رفتن و دعوتِ خیالِ نفس خوردن و آرزویِ ناممکن و محال پختن نشانِ خامی و دشمن کامی باشد،ع، چیزی چه طلب کنی که گم کرده نهٔ، و چنانک زاجِ علیل از عقابیلِ علّت آنگه نیک شود و روی ببهی نهد که نظر از مشتهیاتِ طبع برگیرد و در حمیت آرزوها حمیّتِ مردانه پیش آرد. آزادمرد که نسبتِ مروّت بخود درست کند، از ننگ و بندِ این قبض و بسط آنگه بیرون آید که قدمی از مرادِ خویش فراتر نهد و اَلحُرِّیَّهُ فِی رَفضِ الشَّهَوَاتِ برخواند، اما محنتِ واقعهٔ فرزندان که هر سال تازه میشود، یکی از وقایع روزگار گیریم که ناچار بمردم رسد، چه ما همه عرضهٔ آسیبِ آفات و پایمالِ انواعِ صدماتِ اوئیم و نفوسِ ما منزلِ حوادث و محلِ کوارثِ او و هرگه که ما گسستن از علایق و بریدن از عشایر و نقل کردن از منشأو مولد یاد کنیم، رنجِ فراقِ اولاد بر ما سهل گردد و چون جهان بحوادثِ آبستنست و هر لحظه بحادثهٔ زاید، پنداریم که زادنِ بچّگان ما و خوردنِ عقاب یکی از آنهاست که از آن چاره نیست و خود این مادرِ نامهربان را تا بود، عادت چنین بود، تَطعَمُ اَولَادَهَا وَ تَاکُلُ مَولُودَهَا و معلومست که فرزند از مبدأ ولادت تا منتهایِ عمر جز سببِ رنجِ خاطرِ مادر و پدر نیست، چه او تا در مرتبهٔ طفولیّتست یک چشم زخم بی مراقبتِ احوال و محافظت بر دقایقِ تعهّدِ او نتوان بود و چون بمنزلِ بلوغ رسید، صرفِ همّت همه بضبطِ مصالح او باشد و ترتیبِ امورِ معاشِ او بر همه مهمّات راجح دانند و اگر وَالعِیاذُ بِاللهِ او را واقعهٔ افتد، آن زخم را مرهم و آن زهر را تریاک خود ممکن نیست. پس از اینجا میتوان دانست که بزرگترین شاغلی از شواغلِ دریافتِ سعادت و هول‌ترین قاطعی از قواطعِ راهِ آخرت ایشانند اِنَّمَا اَموَالُکُم وَ اَولَادُکُم فِتنَهٌٔ در بیانِ این معنیست که شرح داده آمد. اگر سمعِ حقیقت شنوفرا این کلمات‌دهی که زبانِ وحی بدان ناطقست، دانی که وجودِ فرزندان در نظرِ حکمت همچو دیگر آرایشهایِ مزوّر از مال و متاعِ دنیا که جمله زیورِ عاریتست که بر ظواهرِ حال آدمی‌زاد بسته، هیچ وزنی ندارد و میانِ کودکِ نادانِ خیال‌پرست که بالعبتی از چوبِ تراشیده بالف و پیوندِ دل عشق‌بازی کند و میانِ آنک دل خود را از دیگر مطلوبات ببقایِ فرزندان و جمالِ ایشان خرّم و خرسند گرداند، هیچ فرقی نمی‌نهد تا بدین صفت از آن عبارت می‌فرماید : اِنَّمَا الحَیَوهُ الدُّنیَا لَعِبٌ وَ لَهوٌ وَ زِینَهٌ وَ تَفَاخُرٌ بَینَکُم وَ تَکَاثُرٌ فِی الاَموَالِ وَالأَولَادِ ، و چنانک آن طفلِ نا ممیّز تا مشعوف آن لعبتست، از دیگر آدابِ نفس باز می‌ماند، مرد را تا همّت بکارِ فرزند و دل مشغولی باحوالِ اوست، بهیچ تحصیلی از اسبابِ نجات در حالتِ حیات و ممات نمیرسد و اط مطالعهٔ جمال حقایق در کارها وقوف بر دقایقِ اسرارِ باقی و فانی محروم و محجوب می‌ماند، اَلمَالُ وَ البَنُونَ زِینَهُ الحَیِوهِ الدُّنیَا ، خود اشارتی مستأنفست، بدانچ مقرّر کرده آمد وَ البَاقِیَاتُ الصَّالِحَاتُ خَیرٌ عِندَ رَبِّکَ صریح برهانی و ساطع بیانیست بر آنچ طالبانِ سعادتِ جاودانی را آنچ ذخیرهٔ عمل شاید که باشد و در عرضگاهِ یَومَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَ لَابَنُونَ در پیش شاید آورد ، چیزی دیگرست نه اعلاقِ سیم و زر و علایقِ پسر و دختر، و ای فلان هرگاه که ما از عذاب و عنایِ صحبتهایِ ناآزموده و تحمّلِ جورِ بیگانگان و اخلاقِ ناستودهٔ ایشان و خواب و خورِنه باختیار و حرکت و سکونِ نه بقاعده و هنجار که از لوازمِ غربتست، یاد آریم، آنچ داریم، دولتی تمام و اسبابی بنظام دانیم و اگر این عزم بنفاذ رسانی و بدان مقصد که روی نهی، برسی، تواند بود که هم از آن نظرگاهِ اومید که تو در پیش نهاده باشی و همه عینِ راحت چشم داشته، محنتی نابیوسان سر برزند و نعمتی از دست رفته و بپایِ استنکاف مالیده را عوض نبینی.

کَم نَارِ عَادِیَهٍ شُبَّت لِغَیرِ قریً
عَلَی یَفَاعٍ وَ کَم نَورٍ بِلَاثَمَرِ
هَوِّن عَلَیکَ اُمُوراً اَنتَ تَنکِرُهَا
فَالدَّهرُ یَاتِی بَأَلوَانٍ مِنَ الغِیَرِ

آزاد چهره گفت: آنچ میگوئی همه خلاصهٔ خرد و مایهٔ دانش و حاصل تجربهٔ ایّامست و اشاراتِ عقل و احکام شرع مؤکّد، لکن خود را در خواب ذهول نتوان کرد و از طوارقِ آفات و خوارقِ عاداتِ روزگار که از پسِ پردهٔ قضا همه بازیهایِ نادر و نادیده آرد، ایمن نتوان بود، چه هرگز نازلهٔ دهر پیش از آمدنِ خویش رسولی نفرستد که از وقتِ نزولِ او باخبر باشی.

یَا رَاقِدَ اللَّیلِ مَسرُورا بِأَوَّلِهِ
اِنَّ الحَوَادِثَ قَد یَطرُقنَ اَسحارَا

و اگر این عقاب عِیاذا بِاللهِ روزی یکی را از ما هر دو دررباید ، آنک باقی ماند، از بقاءِ خویش در فواتِ دوستی حق گزار و مونسی انده گسار چه لذّت یابد ؟

مَا حَالُ مَن کَانَ لَهُ وَاحِدٌ
یُؤخَذُ مِنهُ ذَلِکَ الوَاحِدُ

و چون در حبس خانهٔ وحدت افتاد، هزارساله انسِ صحبتِ یاران گذشته با یک ساعته وحشتِ تنهائی چگونه مقابل کند و پنداری حکایتِ چنین حالی گفت، آنک گفت:

نالنده کبوتری چو من طاق از جفت
کز نالهٔ او دوش نخفتیم و نخفت
او ناله همی کرد و منش میگفتم
او را چه غمی بود که بتواند گفت؟

و مباد آن روز که ما را با سازِ چنین سوزی باید ساختن و نوایِ نالهٔ فراق نواختن و می‌باید دانست که هرک پشتِ استظهار با قدر دهد و دست از طلب باز گیرد یا تکیهٔ اعتماد همه بر طلب زند و روی از قدر بگرداند، بدان مرد مکاری ماند که بارِ خر یکسو سبک کند و یکسو سنگی، ناچار پشتِ بارگیر ریش گردد و بار نابرده بماند، چه طلب و قدر را هر دو در میزانِ تعدیل نظیر و عدیل یکدیگر نهاده‌اند و هم‌تنگ و هم سنگ آفریده، بلک دو برادرند در طریقِ مرافقت چنان دست دردست نهاده و عنان در عنان بسته که این بی‌حضورِ آن هرگز از آستانِ عدم در پیشگاهِ وجود قدم ننهد و آن بی‌وجودِ این هرگز از مرحلهٔ قوّت بمنزلِ فعل رخت فرو نگیرد، پس ما را پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بگذرد و در مضیقِ اضطرار پیچیده شود، ساخته و بسیچیده باید بود رفتن را بمقامگاهِ دیگر، چه هنگامِ بیضه‌نهادن و بچّه کردن فراز آید، ناچار تدبیرِ مسکن و آشیان و ترتیبِ اسبابِ احتضان ایشان باید کرد، ع، دَمِّث لِنَفسِکَ قَبلَ الیَومِ مُضطَجِعا. ایرا گفت: هرچ میگوئی بر قواعدِ عقل مبنیست و در مقاعدِ سمعِ قبول تقریرِ آن جای‌گیر لکن طالبانِ دنیا و مراد جویانِ عاجل را هر یک در اقتناصِ مرادات و تحصیلِ اغراض قانونی دیگر و اصلی جداگانه است بعضی را بخت کشش کند و بی‌واسطهٔ کوشش بمقصود رساند و بعضی را تا کوشش نباشد، از کشش هیچ کار نیاید؟ چنانک بسیار کس از تسویفِ کسل بی‌بهره ماندند، بسیار در عثارِ عجل بسر درآمدند و از بادیهٔ خونخوارِ امل بیرون نرفتند.

بِالحِرصِ فَوَّتَنِی دَهرِی فَوَائِدَهُ
فَکُلَّمَا ازدَدتُ حِرصا زَادَ تَفوِیتَا

و ما را با عقاب کوشیدن و طریقِ دفع او اندیشیدن سودائی باشد که ازو بویِ خون آید، چه پروازِ قوّت او از رویِ نسبت در اوجِ ثریّاست و مقامِ ضعفِ ما در حضیضِ ثری وَ اَینَ الثَّرَی مِنَ الثُّرَیَّا و گفته‌اند که هرک با خصمانِ قوی‌حال و بالادست روی بمقاومت نهد، هم بردستِ او منکوب آید و مثلِ این صورت بدان مورچهٔ حقیر بنیت زده‌اند که چون پر برآرد، داعیهٔ انتهاضش از زوایایِ مطمورهٔ ظلمتِ خویش برانگیزاند، بیرون آید، پندارد که بدان پر که او دارد، پرواز توان کرد، هر حیوان که اوّل بدو رسد، طعمهٔ خودش گرداند، اِذَا اَرَادَ اللهُ اِهلَاکَ نَعلَهٍٔ اَنبَتَ لَهَا جَنَاحَینِ ، و آنچ در طیِّ مکامنِ غیب پنهانست و بمظهرِ مکوّناتِ فردا خواهد آمد، امروز کس نداند و این آسیایِ جهان فرسای بر سرما و بر سرِ این عقاب که ما را در عقابینِ بلا کشیدست، از یک مدار می‌گردد و هرکرا نظری دقیق باشد، چون در گردشِ این آسیا نگرد، داند که او را نیز همچو ما خرد می‌ساید و او بی‌خبر، و دورِ این جائر وجورِ این ضائر هم بپایانی رسد و شاید بود که کارِ او بمقطعِ انتها انجامد و مخلصِ حالِ ما ازو پیدا آید.

مَهلاً اَبَا الصَّقرِ فَکَم طَائِرٍ
خَرَّ صَرِیعا بَعدَ تحلِیقِ
زُوِّجتَ نُعمَی لَم لَکُن کَفؤَهَا
آذَنَهَااللهُ بِتَطلِیقِ

آزادچهره گفت: این اندیشه از تدبیرِ خردمندان کار دیده و خویِ روزگار آزموده دور نیست، لکن کفالتِ وفایِ عمر بنیلِ مقاصد که میکند و ضامنِ روزگار از غدرِ کامن او که می‌باشد ؟

وفایِ یار پذیرفت روزگارِ مرا
مرا بعمرِ گرانمایه کوپذیر فتار ؟

رایِ من آنست که ما روی بمملکتِ عقاب نهیم و آنجا هرچ وقت اقتضا کند، دراستیمان و استنجاحِ خویش از جناحِ رحمتِ او پیش گیریم که او را اگرچ خونخوار و خلق شکارست، اما صفت ملوک دارد که بعلوِّ همّت و بخشایش بر ضعفاءِ خلق گراید و عفو از سر کمالِ قدرت فرماید و اگرچ او را از امثالِ ما مددِ استظهاری نباشد و افتخاری بمکانِ ما نیفزاید، آنجا که در عرضگاهِ بندگان تکثیرِ سوادِ حشم خواهد، ما نیز دو نقطه بر آن حواشی افتاده باشیم، باشد که روزی هم در دایرهٔ خطِ بندگی راه توانیم یافت و خود را در جملهٔ اوساطِ ایشان ارتباطی بادید آورد. ایرا گفت: ای، فلان، در عجبم از تو که وقتی صوائبِ سهم‌الغیبِ فکرت همه بر صمیم غرض‌اندازی و وقتی خواطیِ خاطر بهر جانب پراکنده کنی.

تَلَوَّنتَ حَتَّی لَستُ اَدرِی مِنَ العَمَی
اَرِیحُ جُنُوبٍ اَنتَ اَم رِیحُ شَمأَلِ

ما را این همه رنج و محنت از یک روزه ملاقاتِ عقابست، تو خود را و مرا بسلاسلِ جهد و حبائلِ جدّ بدو می کشی،‌ع، شَکوَی الجَرِیحِ اِلَی الغِربَانِ وَ الرَّخَمِ

داورِ من توئی و چون باشد
آنک بیدادگر بوده داور ؟

لکن داستانِ تو در ارتکابِ این خطر بداستانِ ماهی و ماهی‌خوار نیک می‌ماند. آزادچهر گفت : چون بود آن داستان ؟

داستان ماهی و ماهی خوار: ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی‌خوار؛ سال‌خورده و علوّ سنّ یافته؛ قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ شکار کردن فتور پذیرفته. یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی‌طاقت شد، هیچ چاره‌ای ندانست، جز آنک به کنارهٔ جویبار رفت و آنجا مترصّد وارداتِ رزق بنشست تا خود از کدام جهت، صیدی از سوانحِ غیب در دامِ مرادِ خود اندازد. ناگاه ماهی‌یی بر او بگذشت ، او را نژند و دردمند یافت، توقّفی نمود و تلطّفی در پرسش و استخبار از صورتِ حالِ او بکار آورد. ماهی‌خوار گفت: وَ مَن نَعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ ، هر که را روزگار زیر پایِ حوادث بمالد و شکوفهٔ شاخِ شرخِ شباب او را از انقلابِ خریفِ عمر بپژمراند ، پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعفِ قوای بشری بر بشرهٔ او این آثار نماید و ناچار ارکانِ بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیّر پذیرد و زخمِ منجیقِ حوادث که ازین حصارِ بلند متعاقب می‌آید ، اساسِ حواسّ را پست گرداند ، چنانک آن زنده‌دل گفت:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.