گنجور

داستان رمه سالار با شبان

زیرک گفت: رمهٔ که حافظش من بودم، رمه سالاری داشت مکثر، باجناس و نقود اموال مستظهر اما گلّهٔ گوسفندان او بعدد کم از هزار بودی تا اگر نتاج از هزار زیادت گشتی، بفروختی و از هزار نگذرانیدی. روزی شبان ازو پرسید که دیگران مقامِ چاکری تو ندارند و بثروت و استظهار صد یکِ تو نباشند، گوسفندان بیش از دو هزار در گلّه دارند و ترا هرگز بهزار نمیرسد، موجب چیست؟ گفت: بدانک هزار نهایت عددست و هر آنچ بغایت رسد، ناچار نهایت مستعقب آن شود و ازین جهتست که من این گلّه زیرِ هزار دارم و زبر هزار گلّه دیدم که محاسبان ارزاق بر تختهٔ قسمت عدد آن گوسفندان از مرتبهٔ الوف بمئات و عشرات آورد و بآحاد رسانید و هرگز قصور و کسور باعداد گوسفندان ما در قانون هزاری نرسید. این فسانه از بهر آن گفتم که تامن حارس رمه باشم، از آفت خصمان محروس توانم بود، اما چون شعارِ پادشاهی را ملابست کنم، در مناقشتِ ایشان برخود گشاده باشم و اماراتِ فتنهای بزرگ از آن امارت تولید کند و باستخراجِ عسلی که از توهّمِ حلاوت پادشاهی حاصل آید، زنبور خانهٔ حسدِ اضداد بشورانیده باشم و تحریک و تحریشِ دوستان بر دشمنی خویش کرده، آن به که گوی در میدانِ بی‌پایان نیفکنم و از سرِ غفلت و گستاخی پای درین تیهِ مظلمِ بی سر و بن ننهم.

به درنگر، ای دل، مرو آنجای بخیره
کان ره نه بپایِ چو توئی یافته باشد
بر کیسهٔ طرّار منه چشم که ناگاه
تا در نگری جیبِ تو بشکافته باشد

زروی گفت: راستست این سخن، لیکن راست آمدِ احوال جز مسبّب‌الاسباب نداند و این قاعده مطّرد نیست و عکسِ این قضیّه را اخوات و نظایرِ بسیارست، چنانک هزار خداوندِ غایت را دیدی که از بالایِ ترقّی بنشیبِ انحطاط آمدند، هزار صاحبِ بدایت را دیدی که از حضیضِ تسفّل بذروهٔ ارتفاع رفتند. طبیب خدمتِ طبیعت کند، اما از بیماری آن به شود که دارو از داروخانهٔ وَ اِذَا مَرِضتُ فَهُوَ یَشفِینِ یابد و اگر بیمار را اجلِ محتوم دریابد، طبیب ملوم و معاتب نباشد، اِعمَلُوا مَاشِئتُم، فَکُلٌّ مُیَسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ . زیرک را از اصغاءِ این فصول که همه اصولِ کاردانی بود، همّت بجنبشِ امل در کار آمد و گفت : زمامِ تصرّفِ این مهمّ در کفِ کفایت تو نهادم و عنانِ ریاضت این مرکبِ جموح بدست اختیار تو دادم و در تحرّیِ جهت صواب و تتبّعِ قبلهٔ حقّ ترا امام ساختم، چنانک میدانی و میتوانی بی تکاسل و توانی کار پیش گیر که هر آنچ نهادهٔ تقدیرست، لامحاله در قالبِ تدبیر آید و بر اختلافِ ایّام بظهور رسد.

وَ لَیسَ امرُؤٌ فِی النَّاسِ اَنتَ سِلَاحُهُ
عَشِیَّهَٔ یَلقَی اَلحَادِثَاتِ بِاَعزَلِ

زروی گفت: چون نیت بر تیسیرِ این مراد نهادی، باید که در انفاذِ این عزیمت متبرّم نشوی و عروهٔ صریمت منصرم نگردانی و تردّد و تبلّد بخاطر راه ندهی، قوی‌دل و ثابت‌رای و راسخ‌قدم و نافذ عزم و بیدار حزم باشی تا چهرهٔ آمال از حجبِ امکان بزودی جمال دهد و سعادتِ حصول آن عن قریب سایه افکند و مرا با تو سخنی چندست که امروز توانم گفت نه آن روزکه هیأتِ پادشاهیِ تو در لباسِ هیبت شود و قامتِ دولت قباءِ استقامت درپوشد، چه مرا دهشتِ حضرت چنان فرو گیرد که سخن اگرچ در مصالحِ ملک گویم و محاسن و مقابحِ آن خواهم که عرض دهم و در رتق و فتقِ امورِ دولت و رفع و وضعِ مبانیِ مملکت نفس زنم و شرایطِ رجوع در مجاریِ کارها با رای و رویتِ تو رعایت کنم، گستاخ و بی‌وقار و آزرم هرگز نتوانم و جز باختلاسِ فرصت و انتهازِ وقت گفتن صلاح نبینم و مقرّرست که بعضی مردم چون از پایهٔ نازل بدرجهٔ رفیع رسند، خویِ ایشان بگردد و باندازهٔ گردشِ حال تفاوتی در معاشرت و صحبت با بیگانه و آشنا پدید آرند. فردا که مشّاطهٔ تقدیر زلفِ ترا شانه زند و تو در آیینهٔ بخت بزرگیِ خویش بینی و خردیِ من، مرا دندانِ آن طمع که تو چون دندانهٔ شانه با من در درجه متوازی و متساوی باشی، بباید کند تا در میانه تهمتِ اشتراکِ ملک ننشیند و بتخالف و تجانف مزاجِ کار فساد نپذیرد. زیرک گفت : نیکو گفتی، لیکن بمساعدتِ زمان مباعدتِ اخوان جستن و با اخلاءِ خود دامنِ خیلاءِ و تجبّر در زمین کشیدن نشانِ خساستِ نفس و نجاستِ عرض ودناءتِ همّت و ردائتِ سیرت باشد و از آن معنی تصغیر و تنزیرِ مقدارِ خویش نموده. هر آنچ بشرطِ گفتار و کردار مشروطست و بتمشیِّ کارها مفضی، می‌باید گفتن و نقابِ شرم از رویِ مصلحت حال برداشتن و هرچ باخلاقِ پادشاهان درخورد و فرمان‌دهی را بکار آید، باز نمودن تا در کار بستنِ آن توفیق و گشایش از خدای عَزَّوَجَلَّ خواهیم. زروی گفت: شرطِ اوّل آنست که بدگویان را از مجاورتِ خویش دور گردانی و هر آنچ بشنوی از نفی و اثبات بی استقصا و استقرائی که در تحقیق آن رود، حکم براحد الطرفین روا نداری و باولین وهلت بی مهلت در سمعِ رضایِ خود جای ندهی تا بر فعلی که از آن ندامت باید خورد، مبادرت نرفته باشد ، یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِن جَاءَکُم فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَیَّنُوا اَن تُصِیبُوا قَوما بِجَهَالَهٍٔ فَتُصبِحوُا عَلَی مَا فَعَلتُم نَادِمِینَ ؛ و چون از دو متحاکم یکی بخدمت رفعِ ظلامه کند، دفعِ آن بر حضورِ خصم و جوابِ او موقوف داری و اقتدا بقدوهٔ اصحابِ رسول الله واجب دانی، چنانک قاضیِ بحقّ و خلیفهٔ مطلق، امیرالمؤمنین ، علیّ‌بن‌ابی‌طالب، رِضوَانُ اللهِ عَلَیهِ می‌فرماید : لَاتَقضِ لِاَحَدِ الخَصمَینِ مَا لَم تَسمَع کَلَامَ الاخَرِ،و باید که زبان ببد گفتن و خشونت و فحش تعوّد نفرمائی که عیسی را عَلَیهِ السَّلامُ ، می‌آید که وقتی بسگی عقور دیوانه باز افتاد، گفت : صَحِبتَکَ السَّلَامَهُٔ . پرسیدند که در حقّ چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی؟ گفت : تا زبان بنیکی خوگر شود که ع ، خوپذیرست نفس انسانی و باید که سمعت از بد شنیدن ابا کند که مساویِ خلق اگرچ در حال اثر ننماید، بروزگار مؤثّر آید و آثارِ آن اندک اندک پیدا شود ، چنانک موش را با گربه افتاد. زیرک پرسید: چون بود آن داستان؟

داستان زغنِ ماهی‌خوار با ماهی: زیرک گفت : آورده‌اند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوامّ و حشرات که طعمهٔ او بود، هیچ نیافت که بدان سدِّ جوعی کردی و لوعتِ نایرهٔ گرسنگی را تسکینی دادی. یک روز بطلبِ روزی برخاست و بکنارِ جویباری چون متصیّدی مترصّد بنشست تا از شبکهٔ ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد. ماهی گفت : مَا العُصفُورُ وَ دَسَمُهُ وَ البُرغُوثُ وَ دَمُهُ ؟ ترا از خوردنِ من چه سیری بود ؟ لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده‌ماهی شیم از سیمِ ده دهی و برفِ دی مهی سپیدتر و پاکیزه‌تر بر همین جایگاه و همین ممرّ بگذرانم تا یکایک می‌گیری و بمرادِ دل بکار می‌بری و اگر واثق نمی‌شوی و بقولِ مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم ، در عمل آرم. زغن گفت : بگو خدا. منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمهٔ تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود. داستانِ موش با گربه: زروی گفت : شنیدم که وقتی مردی درویش و تنگ دست و مقلّ حال در خانه گربهٔ داشت، همیشه گرسنه بودی، از بی قوتی قوّتش ساقط شده، ضعیف و بیمار بیفتاده. موشی در گوشهٔ آن خانه از مدتی دیرباز وطن ساخته بود و در منافذِ زمین از انواعِ انبارها مدّخر گردانیده ؛ با خود گفت : این گربه چنین عاجز و ضعیف افتادست، تواند بود که از عالمِ غیب قوتی که تا اکنونش ندادند، بدهند و او قوی‌حال شود و از فراشِ بیماری بانتعاشِ صحت رسد و از من مستغنی گردد و حال چنان شود که گفته‌اند :

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.