گنجور

در زیرک وزروی

ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند :

اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک

آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.

فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ

پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش‌نهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو می‌باشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار می‌بری و عمر می‌سپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بی‌استخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می‌نهی. چرا بی‌المامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها می‌بینم

وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ

رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.

بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا

زیرک گفت : اگر راست‌خواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیده‌ایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.

اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ

و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بی‌شمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پست‌پایه و دو مفلسِ بی‌سرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیش‌بردِ این تمنّی چگونه آید ؟

چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست

زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرمان‌دهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگون‌اند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابت‌دار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشت‌خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.

نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسروی‌گاه را
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند

زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. می‌اندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهی‌خوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند :
هوش مصنوعی: ملک‌زاده گفت: شنیدم که شبانی بود که گوسفندانی داشت. او گله را دور و بر خود مرتب می‌کرد. اما به خاطر شیدایی و شوخی زیاد، هر روز به گوسفندانی آسیب می‌زد و بره‌ها و بزغاله‌ها را ضرر می‌زد، تا اینکه شبان از او به ستوه آمد. او تصمیم گرفت بهتر است که این آسیب را از دست او دور کند و او را به بازار ببرد تا بفروشد. وقتی به بازار رسیدند، از دور مرد قصابی با ظاهری جدی و لباس‌های رنگی را دید که چاقویی در دست داشت و ریسمانی به کمرش بسته بود. او فکر کرد که این مرد باعث هلاکت اوست و به قصد کشتن او می‌آید و باید با اراده‌ای محکم در برابر این ترس ایستادگی کند. مرد قصاب نزدیک شد و زروی را خرید و او را روی زمین انداخت و دست و پایش را محکم بست و به سمت دکانش رفت. زروی با خود فکر کرد که در این وضعیت نمی‌تواند صبر کند و باید هر تلاشی که بتواند انجام دهد؛ اگر از این بند رها شود و نجات یابد، به هدفش رسیده و اگر دوباره گرفتار شود و این ریسمان بار دیگر دور گردنش بیفتد، وضعیتش همان خواهد بود که اکنون است. از ترس واقعه و نگرانی برای زندگی‌اش با تمام قوا تلاش کرد و به نظر می‌رسید که چیزی در دلش او را نصیحت می‌کند.
اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک
هوش مصنوعی: در این دریا بزرگ و وسیع، مانند یک قورباغه تلاش کن و دست و پا بزن، چرا که شاید موفق شوی.
آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.
هوش مصنوعی: در نهایت، بندها پاره شد و انسانی که به درخت آویزان شده بود، به سمتی پرتاب شد و جان خود را نجات داد. او مانند تیر از کمان و پرنده‌ای از دام فرار کرد و قصابی که در پی او بود، به دنبال او دوید. در همسایگی قصاب، باغی وجود داشت که به منزل او چسبیده بود و همسرش با باغبان باغ کار داشت. هر وقت فرصتی پیش می‌آمد، آنها در باغ با یکدیگر ملاقات می‌کردند و آن روز هم این اتفاق افتاده بود. وقتی مرد به باغ رسید، به محض اینکه صدای قصاب را شنید، به باغ پرید و دشمن به دنبال او کارد کشید. ناگهان زن خود را در کنار باغبان دید و چون حالت آنها را در کنار هم دید، متوجه شد که آنها از اسرار یکدیگر باخبرند و به همین خاطر در پی جنگ آمده‌اند. قصاب و باغبان به هم حمله کردند و صدای شلوغی از هر طرف بلند شد. در این میان، مردی فرصتی یافت و فرار کرد. او پس از آنکه از باغ به دشت افتاد، به یک غار پناه برد. تا وقتی که خورشید در حال غروب بود و شب تاریک می‌شد، او از غار بیرون آمد تا شاید کمکی پیدا کند و در این لحظه متوجه صدای سگی شد. او گفت که سگ‌ها در غار اصحاب کهف بودند و حالا هم در این غار کنارش موجود است، اما صداهای سگ نشان می‌دهند که او در مکانی امن است. همانطور که مرد به سمت صدای سگ می‌رفت، سگ نیز به سمت او می‌آمد. وقتی که آن دو همدیگر را دیدند، مانند دوستان قدیمی که بعد از مدت‌ها دوباره هم را می‌بینند، با هم احوالپرسی کردند. مرد پرسید که این سگ کیست و از کجا آمده، که سگ در پاسخ گفت که نامش زیرک است و از گله‌اش دور افتاده و به دنبال راهش می‌گردد. مرد به یاد مشکلات تنهایی‌اش افتاد و تمام نگرانی‌ها و سختی‌هایی که تا آن لحظه متحمل شده بود، فراموش کرد.
فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ
هوش مصنوعی: هرکسی که با ترسی به او نزدیک می‌شود، این ترس را فراموش می‌کند و هرکس که از گرسنگی به او روی آورد، سیر می‌شود.
پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش‌نهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو می‌باشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار می‌بری و عمر می‌سپری و لذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بی‌استخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می‌نهی. چرا بی‌المامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها می‌بینم
هوش مصنوعی: او از خواب بیدار شد و به فکر فرو رفت. از او پرسیدند که قصدش چیست و چه برنامه‌ای دارد. او گفت: تا وقتی که شعلۀ شب خاموش نشده و روز روشن نشده، همین‌جا در کنار تو می‌مانم. فردا به این اطراف می‌روم تا گوسفندانم را پیدا کنم و بعد از صبح دوباره به زندگی‌ام برمی‌گردم. او به او گفت: ای زیرک، لقبی که داری از آسمان نازل شده است، و به خاطر هوش و ذکاوتت این نام به تو داده شده. حال که به زیرکی شناخته شده‌ای، باید هر کاری که می‌کنی، حساب‌شده و زیرکانه باشد. سال‌هاست که در نقش یک شبان در کنار گوسفندها زندگی می‌کنی و راحتی را از خودت گرفته‌ای و از مردم دوری کرده‌ای. باید به خوراک ساده‌ای که از خوراک شبان به دست می‌آید قناعت کنی و هرگز لقمه‌ای گیر نیاوری که رنج و زحمت به همراه داشته باشد. اگر روزی در مقابل چالش‌ها قرار بگیری، ممکن است آسیب ببینی و از ننگ و عذاب آن رنج ببری. چرا بدون داشتن دلیل یا نیاز به این وضعیت ناخواسته و ذلت‌بار تن داده‌ای و در این مشکلات خود را گرفتار کرده‌ای؟ به خصوص که در چهره‌ی تو نشانه‌هایی از موفقیت و پیروزی وجود دارد.
وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ
هوش مصنوعی: من در عیوب مردم چیزی ناپسندتر از ناتوانی کسانی که می‌توانند به کمال برسند، نمی‌بینم.
رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.
هوش مصنوعی: این متن به این معناست که تو می‌توانی با تلاش و اراده خود از موقعیت پایین‌تری به مقام بالاتری برسید و به جای اینکه در جایگاه پایین، از دیگران پیروی کنی، خودت در جایگاه رهبری قرار بگیری. نباید به مقام و جایگاه راضی باشی و باید با همت و کوشش، هدف‌های بزرگتری را در سر داشته باشی. به دنبال گرفتن مسئولیت بر عهده خود باش و با همه توان برای حل مشکلات و چالش‌ها تلاش کن. اگرچه گفته‌اند وقتی هدف بزرگ شود، کمک‌کننده‌ها کم می‌شوند، اما من حاضرم با تمام توان و تلاش خود به تو کمک کنم تا این کار مهم را به سرانجام برسانی. ما همیشه تحت حمایت تو از خطرات دور بوده و در سایه قدرت و عظمت تو، زندگی راحتی داشته‌ایم.
بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا
هوش مصنوعی: ماندگاری تو در جمع ما نعمت بزرگی از جانب خداست و ما با بهترین شکل ممکن به شکرگزاری از این نعمت ادامه خواهیم داد.
زیرک گفت : اگر راست‌خواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیده‌ایم و جنسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
هوش مصنوعی: زیرک گفت: اگر راست می‌گویی، ما به خاطر افراط در دوستی شما و کم‌لطفی‌تان، همه را به دشمنی با خود واداشته‌ایم و آن نوع جنسیتی که به آن بُعدی از وجود می‌گویند را از میان برده‌ایم، به گونه‌ای که هیچ تلاشی نمی‌تواند ما را در مقام اتصال و اجتماع قرار دهد.
اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هوش مصنوعی: ای کسی که به ستاره‌های درخشان می‌نگری، عمرت با برکت باد؛ چگونه می‌توانی این دو را در کنار هم ببینی؟
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ
هوش مصنوعی: او مانند شام است وقتی که به تنهایی می‌روید و همچون ستاره‌ی سُهیل است وقتی که مستقل می‌شود.
و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بی‌شمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پست‌پایه و دو مفلسِ بی‌سرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیش‌بردِ این تمنّی چگونه آید ؟
هوش مصنوعی: عادت ancestors گذشته چنین بود که ما می‌توانیم دوستی و دشمنی را بر اساس سنت و رسم آن‌ها بنا کنیم. در اینجا مفهوم "عشق به ارث رسیده" و "نفرت به ارث رسیده" می‌تواند به کار آید. اما برای به دست آوردن پادشاهی و سروری و انجام چنین کار بزرگی، نیاز به حمایت سپاه و یاران و کمک جمعیت و خدمتکاران است. این موضوع نیاز به تعداد زیادی نفر و زمان طولانی، و همچنین پول و منابع دارد. و ما به عنوان دو نفر ضعیف و بی‌پول، که حتی حداقلی از تزیینات و شیوه‌های پادشاهی نداریم، چگونه می‌توانیم این آرزو را محقق کنیم؟
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
هوش مصنوعی: هرچقدر که به اطراف نگاه می‌کنم، نمی‌توانم غم تو را فراموش کنم. من عاشق تو هستم و این احساس در دلم وجود دارد.
زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرمان‌دهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگون‌اند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابت‌دار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشت‌خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.
هوش مصنوعی: زروی به خوبی صحبت می‌کند و این نظر درست او، ناشی از بینش و دانش عمیقش است. او استعداد بالایی در رهبری دارد و می‌تواند از این صحبت‌ها به خوبی استفاده کند. او باید همت خود را بالا ببرد و در جستجوی کارهای بزرگ تلاش کند تا بتواند مشکلات را حل کند و از گمراهی دور بماند. من به او کمک می‌کنم که تمامی موجودات وحشی و درنده را تحت فرمان خود درآورد و از رفتارهای خشن و گوشتخواری فاصله بگیرد تا نام نیکش در جهان منتشر شود. کسانی که می‌خواهند به نتیجه برسند باید بر نفس خود مسلط شوند و آرزوهای نادرست را کنار بگذارند. اگر او مسیر درستی را انتخاب کند، دیگران از او الهام خواهند گرفت و تحت حمایت و رحمت او قرار خواهند گرفت. در این صورت، نیروی او به حدی خواهد بود که حتی حیوانات در برابرش از ترس لرزان خواهند شد و قدرت او همواره در دل‌های دیگران باقی خواهد ماند.
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسروی‌گاه را
هوش مصنوعی: تنها زمانی می‌توانی بر فراز آسمان بمانی که ماه را ببینی و نشانی از جایگاه شاهی را بیابی.
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند
هوش مصنوعی: آسمان برای تو به خوبی و زیبایی می‌چرخد و اگر بدن تو سالم باشد، دل‌ت هم ارزشمند و خوشحال خواهد بود.
زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. می‌اندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهی‌خوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟
هوش مصنوعی: زیرک گفت: هر کسی که به چیز مطلوبی دست نیابد، احساس پشیمانی‌اش نسبت به نبود آن بیشتر از شادمانی کسی است که به خواسته‌اش رسیده است. من فکر می‌کنم اگر سرنوشت و آرزوهای من بر وفق مرادم پیش نرود، به همان اندازه از دست دادن چیزی ناراحت خواهم شد که بزغاله‌ای که در دندان ماهی‌خوار افتاد. زروی در پاسخ پرسید: آن داستان چگونه بود؟