در منشاء انشاء این نامه غریبالمعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گرچه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهٔ شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده: از آنرو صبح این روشندلی یافتپایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست: چو این گنج هنر ترتیب دادم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
هوش مصنوعی: شبی به یادامات و غمها، به گونهای سامان داده میشود که غمها همچنان افزوده میشوند، مانند نقشی که خط ماتم بر صفحهای تاریک ایجاد میکند.
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
هوش مصنوعی: به رنگ چشم آهو، سنگ قیمتی گل آسمانی بر چهره بالهای پرندهها.
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
هوش مصنوعی: به خاطر تاریکی شب، نور ستارهها راه خود را به سوی جهان گم کرده است.
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
هوش مصنوعی: تو گفتی که ستارهها از آسمان نمیدرخشیدند و به زحمت میتوانستم خواب را ببینم.
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
هوش مصنوعی: مشکلی که خودم ایجاد کردهام را شب نامیدهام و از روزم تنها سیاهی و تاریکی باقی مانده است.
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
هوش مصنوعی: وقتی که سرنوشت من به خواب رفته، جهانی از غم و اندوه در دلم بیقرار است.
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
هوش مصنوعی: صدای وزش باد، چراغ من را خاموش کرده و غم من را مانند شمعی در صبح زود به جان میکشد.
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
هوش مصنوعی: دلم مانند پروانه بیتاب و ناآرام است، مانند شمعی که در رگهای زندگیام شعلهور است و در حال نوسان و تپش میباشد.
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
هوش مصنوعی: در روزی که میگذشت، داستان غم و اندوه خود را بازگو کردم و از آنچه بر من گذشته بود، شکایت کردم.
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
هوش مصنوعی: از بدبختی من، بستر من خاکی است، چه خوشبختیای که باد بر سر این خاک بوزد!
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
هوش مصنوعی: من خوشبختی و آرامش را در وجود خود نمیبینم، اما با رهایی از غم و نگرانی میتوانم به شادی و آزادی درون خود دست یابم.
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
هوش مصنوعی: نمیدانم چه کار کنم، چون در وضعیتی پیچیده و سردرگم قرار دارم. نه چهرهای از کسی دیده میشود و نه راهی برای ساماندهی اوضاع هست.
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
هوش مصنوعی: ای کاش کسی به این حال و روز نیفتد، که اینگونه بیقرار و بدون برنامه باشد.
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
هوش مصنوعی: وقتی میخواهم از تاریکیهای درونم دور شوم، صدای آه و خشمم مانند نوری است که منزل را روشن میکند.
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
هوش مصنوعی: وقتی میخواهم با کسی همصحبت شوم، تنها سایه خودم را به عنوان همدم میبینم و هیچ کس دیگری کنارم نیست.
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
هوش مصنوعی: زمانی که درد و رنجی بر سر راهم بیفتد، هیچ کس به من توجه نمیکند و تنها نتیجهاش صدای درد من است که مانند دود در فضا پراکنده میشود.
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
هوش مصنوعی: جغدی که در خرابههای زندگی من میچرخد، داستان من را گوش میدهد و به آن اهمیت میدهد.
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
هوش مصنوعی: هر کسی را که ببینم در این حال آشفته باشد، از من خجالت است و نمیتوانم تا مدتی در این وضعیت بمانم.
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
هوش مصنوعی: من با خودم در گفتگو بودم که ناگهان صدایی از طرفی به گوشم رسید.
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
هوش مصنوعی: ای پرنده باغ، تو که به نکات و رموز آشنایی، به پرندگان دیگر آواهای معنوی را بیاموز.
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
هوش مصنوعی: کسی نمیتواند از چرخ روزگار شکایت کند، چرا که این چرخ به گونهای میچرخد که هیچکس نمیتواند کاری دربارهاش انجام دهد.
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
هوش مصنوعی: این دنیا چنین نبوده که اکنون میبینیم، بلکه از زمانهای دور همواره به همین شکل بوده است.
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
هوش مصنوعی: تو مانند همان پرندهی خوشخوانی هستی که در این باغ زندگی میکند و به خاطر زیباییات، دلهای بسیاری را به آتش کشیدهای.
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
هوش مصنوعی: چرا مانند جغد در این ویرانه، به آرامی سر بیرون نیاوری و نگذاری خود را در اینجا نشان دهی؟
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
هوش مصنوعی: وقتی که در شرایط سخت و بیپناهی قرار میگیری، صدایت را بلند کن و به آسمان بفرست؛ شاید صدایت در جهان طنینانداز شود.
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
هوش مصنوعی: ساز و آواز تازهای بیاور و با نوایی تازه سخن بگو، در این مکان قدیمی.
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
هوش مصنوعی: لطفاً با زبانی زیبا و دلنشین مرا مورد خطاب قرار بده، به گونهای که هر نکته و ویژگی تو را به خوبی بشناسم و درک کنم.
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
هوش مصنوعی: تا کی باید مانند صدف، خاموش و بیحرکت باشی؟ باید جلو بیفتی و مانند مروارید درخشان و با ارزش باشی.
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
هوش مصنوعی: در این دریا که هیچ نشانی از در نیست، تو همچون صدفی با ارزشهایی که درونت نهفته است، وجود داری.
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
هوش مصنوعی: دهان خود را باز کن و گوهری که در درون داری را نشان بده. بیش از این خودت را محدود نکن.
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
هوش مصنوعی: اگر گوهرهای ارزشمند در صدف بمانند و به آنها توجه نشود، در زیر خاک تیره و بیارزش میشوند.
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
هوش مصنوعی: چرا از این درهایی که به گنجینهای پر از نعمت و علم دسترسی داری، به دنیا هیچ نمیگویی و آن را بیخبر میگذاری؟
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
هوش مصنوعی: چرا این درها را با این همه زینت میزنی؟ در حالی که در جیبت چنین بار غم و ناراحتی وجود دارد؟
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
هوش مصنوعی: کسی که دارای ثروت و سرمایه زیادی باشد، چرا باید از زندگی و مشکلات آن ناراحت و آزار ببیند؟
متاعت گرچه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
هوش مصنوعی: اگرچه جنس تو در حال حاضر فروش خوبی ندارد، اما هنوز هم دنبالکننده و خریدار پیدا میشود.
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
هوش مصنوعی: در این حالت، تو هیچ قدرتی نداری و از آنجا که بیقدرتی، در گرفتاری و مشکل هستی.
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
هوش مصنوعی: به دنبال کسی بگرد که به خواستههای تو پاسخ دهد و بتواند از تو حمایت کند.
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
هوش مصنوعی: کالا و تواناییهای خود را به نمایش بگذار و در جایی که ارزشش را درک کنند، ارائه کن.
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
هوش مصنوعی: اگر در جایی که کالا کم فروش میرود، تو چطور میتوانی بر خوش شانسیات دل خوش کنی؟
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
هوش مصنوعی: در این کاخ کهنه، فقط یک کشور وجود ندارد، بلکه جاهای بیشتری هست و دنیا بسیار وسیعتر از این مکان است.
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
هوش مصنوعی: اگر به فردی با نیکوکاری و بزرگواری کمک کنی و از نعمتهای زندگیات به او هدیه دهی، میتوانی او را خوشحال کنی و بخت او را بهبود ببخشی.
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
هوش مصنوعی: تو را از غم و اندوه دور کرده و به مکانی شاد و دلپذیر میبرد.