گنجور

شمارهٔ ۱ - شانزده بند عاشورایی

سر زد ز چرخ، باز هلال محرما
پر شد جهان، ز ولوله و شور ماتما
هر گوشه، گشت باز لوای عزا بپا
شد سینه ها پر انده و، دل ها پر از غما
شد شورشی چو روز قیامت، بپا به دهر
شور نشور گشت هویدا به عالما
فریاد یا حسین خلایق ز خاص و عام
افکند شور و غلغله، در عرش عظلما
غم در وجود خلق جهان، گشت مضمرا
انده به قلب عالمیان، گشت مد غما
یک دیده زین عزا نتوان دید بی بکا
زین قصه نیست هیچ دلی شاد و خرما
یا رب عزای کیست؟در این مه که روز و شب
پشت فلک، ز بار مصیبت بود خما
یا رب عزای کیست؟ در این مه که انبیا
ز آدم گرفته اند عزا تا به خاتما
ختم رسل برای که باشد سیاه پوش
وز چیست در اشک فشاند دمادما؟
باشد در آسمان چهارم،در این عزا
شال عزا به گردن عیسی ابن مریما
این مه اگر نه ماه عزای حسینی است
از چیست؟خلق، جمله ملولند و در هما
جا دارد ار که شیعه فشاند ز دیده خون
برآنکه خاک شد کفن و، غسلش از دما
بر زخم های پیکر فرزند بوتراب
از اشک چشم ماتمیان است مرهما
طوفان نوح و، قصه طوفان کربلا
همچون حدیث بحر محیط است و شبنما
این مه، مه عزای حسین آیت هدای ست
مجلس نشین پیمبر و صاحب عزا خداست
باز این عزای کیست؟ که صاحب عزا خداست
شور فغان و ولوله در عرش کبریاست
باز این عزای کیست؟ که از شرق تا به غرب
در هر کجا که می نگرم ماتمی بپاست
باز این عزای کیست؟کزین تیره خاکدان
جوش و خروش بر شده تا به هفتمین سماست
خورشید سر برهنه چرا؟ می کند طلوع
در حیرتم که چرخ چرا؟ نیلگون قباست
گر نیست این قیامت موعود پس ز چیست؟
این انقلاب و شور که در کل ماسوای است
کروبیان عالم بالا ز غم ملول
یارب عزای کیست؟ که اینگونه غم فزاست
بر هر کسی که می نگرم ز آشنا و غیر
بیگانه با سرور و، به اندوه آشناست
ارواح انبیا همه محزون و درهمند
گویا عزای سبط نبی ختم انبیاست
مصباح دین، امام مبین، نور مشرقین
مظلوم کربلا شه لب تشنگان، حسین
چون خیمه زد به کوفه، ز یثرب شه حجاز
شد بسته راه صلح و، در جنگ گشت باز
خواندند کوفیان ز حجازش سوی عراق
تا سر نهند بر قدمش از سر نیاز
بستند آب بر رخ فرزند فاطمه
گشتند آن گروه عجب میهمان نواز
کوته نظر گروه خداناشناس بین
کردند دست ظلم به آل نبی دراز
بستند از جفا کمر قتل شاه دین
وز کشتن امام نکردند احتراز
بهر اسیر کردن اهل و عیال او
آماده ساختند شتر های بی جهاز
کرب و بلا چو منزل شاه شهید شد
دنیای بی ثبات به کام یزید شد
سبط رسول شاه شهیدان کربلا
بنهاد چون قدم به بیابان کربلا
با آنکه بود آب جهان، مهر مادرش
لب تشنه جان سپرد به میدان کربلا
ناخورده آب قطره ای از دجلهٔ فرات
خونش چو آب ریخت به بستان کربلا
شاهی که بود جای گهش دامن نبی
عریان تن او فتاد به دامان کربلا
پس دیو سیرتی ز پی خاتمی برید
انگشت نازنین سلیمان کربلا
قاتل برید با لب تشنه، سرش ز تن
خوش داشت پاس حرمت مهمان کربلا
از تیغ ظلم و خنجر اهل ستم فتاد
هفتاد و دو نهال ز بستان کربلا
از کشته های غرق به خون ز آل بو تراب
گردید لاله زار، گلستان کربلا
طفل صغیر مهد ولایت، ز جان مکید
پیکان به جای شیر، ز پستان کربلا
از تند باد حادثهٔ روزگار دون
خاموش گشت شمع شبستان کربلا
رفتند دل شکسته، و گریان شتر سوار
از کوفه تا به شام، اسیران کربلا
از ضرب تازیانه خصم لعین شدند
خاموش بلبلان خوش الحان کربلا
دود از زمین، به دامن عرش برین رسید
از آه آتشین یتیمان کربلا
در کربلا دمی ز نجف یا علی بیا
بنگر به خون طپیده ذبیحان کربلا
سیل سرشک دیدهٔ عالم فرو چکید
پشت فلک، ز ماتم آل عبا خمید
چون شاه دین، به عزم شهادت سوار شد
گفتی که خور، ز مشرق زین آشکار شد
بر پشت زین، چو آن مه گردون نشین نشست
عالم به چشم زینب دا خسته، تار شد
گفتا که ای! برادر با جان برابرم
ما را غم زمانه، یکی بد هزار شد
از رفتن تو جانب میدان کارزار
ما را ز دل شکیب و، ز کف اختیار شد
فکری برای قطرهٔ آبی کن ای حسین!
کاصغر ز سوز تشنه لبی بی قرار شد
از زینب این شنید چو شه طفل خویش را
در بر گرفت و، رو بسوی کارزار شد
گفتا که ای گروه ستمکار و ددمنش
بی زار از شما نبی و کردگار شد
کشتید اقربا و جوانانم از جفا
از خون شان زمین بلا لاله زار شد
اکبر جوان سرو قدم شد ز کین، شهید
هان! نوبت شهادت این شیرخوار شد
چون می شود اگر که دهید آبش از وفا
کز تاب تشنگی، جگرش داغدار شد
ناگه به جای آب، بر آن طفل شیرخوار
تیری رها ز شست یکی نابکار شد
آن تیر، چون به حنجر آن بی گنه رسید
قنداقه اش ز خون گلویش نگار شد
آن طفل کرد بر رخ بابش تبسمی
برهم نهاد دیده و، گلگون عذار شد
روحش روان ز قالب تن شد سوی بهشت
با صد شتاب، جانب جد کبار شد
جز خون، گلوی تشنهٔ آن طفل تر نشد
چرخ از چه زین معامله زیر و زبر شد
در قتلگاه چون اسرا را گذر فتاد
بر نعش بی سر شهداشان نظر فتاد
از غم کشیده اند ز دل، آه آتشین
کزآهشان به خرمن هستی شرر فتاد
آن یک عذار خویش به پای پدر نهاد
وان یک ز پای بر سر نعش پسر فتاد
لیلا به روی کشتهٔ اکبر، دو دست غم
زد آنقدر به سر، که ز خود بی خبر فتاد
ناهگاه چشم زینب محزون در آن میان
بر جسم چاک چاک شه بحر و بر فتاد
از دل کشید نالهٔ هذا اخی الحسین
کز ناله اش شرر به همه خشک و تر فتاد
نزدیک شد که جان رود از پیکرش برون
چون دیده اش بر آن تن ببریده سر فتاد
وانگه سکینه کرد به صد خوف و اضطراب
با نعش چاک چاک پدر، این چنین خطاب
تا سایهٔ تو بود پدر جان! به سر مرا
جز عشق تو نبود خیال دگر مرا
تو خشک لب شهید شدی بر لب فرات
وز این قضیه خون رود از چشم تر مرا
با حنجر بریدهٔ خود ای شهید عشق
با من سخن بگوی و، مکن خون جگر مرا
آن دم که شمر کرد تو را تشنه لب شهید
ای کاش کشته بود زتو زودتر مرا
زخم تو بی حد و، ستم خصم بی حساب
زین هر دو، درد و رنج، بود بیشتر مرا
قاتل زکشتهٔ تو جدا می کند به قهر
طاقت به دل نمانده از این رهگذر مرا
خود گفته ای یتیم نوازی بود ثواب
اکون ز مهر از چه نگیری ببر مرا
گردون دون کشاند مرا سوی کربلا
وز کربلا به شام کند در بدر مرا
از کربلا به جبر، برندم به سوی شام
چون نیست اختیار به کف، زین سفر مرا
سوزم چو شمع زآتش داغت به قتلگاه
پروانه ها کشند زدل، شعله های آه
از چیست؟ کرده ای تو فراموشم ای پدر!
یک لحظه خود بگیر در آغوشم ای پدر
چون دوش در کنار توام بود جای خواب
اکنون به یاد آمده از دوشم ای پدر!
بر زخم های کاری تو چون نظر کنم
خون جگر به سینه زند جوشم ای پدر!
یکسو نگر که خار به پایم خلیده است
یکسو ببین دریده زکین گوشم ای پدر!
سیلی چنان زدند به رویم ستمگران
از صدمه اش پریده ز سر هوشم ای پدر!
خامش نیم زگریه ولی خصم بدمنش
از تازیانه، ساخته خاموشم ای پدر!
خالی است جای اصغر تو در کنار من
کو آن صغیر و طفل لبن نوشم ای پدر!
روپوش از رخم بربودند کوفیان
گرد و غبار ره شده روپوشم ای پدر!
می گفت راز دل به پدر، دختر حسین
کآمد زراه ناله کنان، خواهر حسین
رو کرد سوی نعش برادر به صد ادب
گفت ای گلو بریده لب آب تشنه لب!
ای نور دیده و دل زهرا و مصطفی!
ای شهسوار ملک عجم، خسرو عرب!
این زخم ها زچیست بر این جسم چون حریر؟
وز خون چراست پیکر تو سرخ چون قصب!
کشتند از جفا و نکردند بر تو رحم
با آنکه داشتی به رسول خدا نسب
خصم ات به خون کشید و، نپرسیدت از نژاد
سر از تنت برید و، نپرسیدت از حسب
بنگر کنون که لالهٔ تبدار عشق را
دشمن کشیده در غل و زنجیر از غضب
یکجا غم اسیری و، یکجا غم فراق
یکجا گداخته تن زارش زسوز تب
من میروم به شام و، تو خوش خفته ای به خاک
ای سبط سید عرب ابطحی لقب
پس با دل شکسته و، با چشم اشکبار
رو در مدینه کرد که ای جد تا جدار!
این سر جدا ز خنجر عدوان حسین توست
وین پاسدار مکتب قرآن حسین توست
این کشته ای که با تن مجروح و چاک چاک
افتاده در میانهٔ میدان حسین توست
این کشته ای که کرد سنان بر سنان سرش
جسمش به خاک و خون شده غلتان حسین توست
این آفتاب برج رسالت، که سایه وار
در خون فتاده با تن عریان حسین توست
این سرو بوستان امامت، که بر زمین
افتاده از ستیزهٔ دوران حسین توست
این گلبن ریاض شهادت، که از جفا
افتاده روی خار مغیلان حسین توست
این تشنه لب، که بر بدنش زخم تیغ و تیر
باشد فزون ز ریگ بیابان حسین توست
این کشتی نجات، که گردیده غرق خون
در کربلا ز صدمهٔ طوفان حسین توست
این تشنهٔ فرات، که از آتش عطش
دود از دلش رسیده به کیوان حسین توست
این بسمل فتادهٔ آواره ز آشیان
سیمرغ پرشکسته، ز پیکان حسین توست
این تشنه لب شهید، که از تشنگی به خاک
افتاده همچو ماهی عطشان حسین توست
این جسم چاک چاک، که از ظلم کوفیان
پامال گشته از سم اسبان حسین توست
پس با زبان پر گله، ناموس کردگار
رو در نجف نمود که ای باب غمگسار!
اکنون ز راه لطف، بیا حال ما ببین
ما را اسیر، در کف اهل جفا ببین
یکدم به کربلا ز نجف، رنجه کن قدم
ما را به صدهزار بلا مبتلا ببین
بر ما زنان بی کس و، طفلان خردسال
جور و جفای اهل ستم، بر ملا ببین
بانگ فغان و العطش کودکان شنو
فریاد و بی قراری اطفال را ببین
فرزند برگزیدهٔ خود را کنار نهر
لب تشنه از قفا سرش از تن جدا ببین
آن گلبنی که فاطمه کرد آبیاریش
خشکیده از ستیزهٔ قوم دغا ببین
آن سر که شست مادرم از گیسویش غبار
پرگرد و خاک و خون، به سر نیزه ها ببین
آن تن که روی دامن تو یافت پرورش
پامال از جفا، ز سم اسب ها ببین
یک دشت پر زکشته، همه لاله گون کفن
در خاک و خون طپیدن این کشته ها ببین
با چشم اشکبار، زمانی ز هوش شد
دستی ز غم به سر زد و، لختی خموش شد
آتش زدند چون به سراپرده هایشان
بردند سوی شام، پس از کربلایشان
گشتند دل شکسته به جمازه ها سوار
آنان که باد جان جهانی فدایشان
آنانکه داشت از رخشان خجلت آفتاب
از آفتاب، گشت سیه چهره هایشان
از بس برهنه پای دویدند کودکان
خاکم به سر، پرآبله گردید پایشان
آنان که یک به یک همه بودند در ناب
دادند در خرابهٔ بی سقف جایشان
جز آب چشم و، لخت جگر، آل مصطفی
چیز دگر نبود شراب و غذایشان
بردند اهل و شام، در آن منزل خراب
خرما و نان، به رسم تصدق برایشان
نای وجودشان که چونی، بود پرنوا
شد پرنوا تر از الم نینوایشان
از بس ز اهل شام شنیدند طعنه ها
از یاد رفت واقعهٔ کربلایشان
آسوده دشمنان امام مبین شدند
روزی که اهل بیت خرابه نشین شدند
آه از دمی که دختر زهرا به چشم تر
در مجلس یزید، کشید آه از جگر
افکند سر به زیر در آن بزم، از حیا
می کرد زیر چشم، به هر جا نبی نظر
ناگه سر برادر خود را در آن میان
چون آفتاب دید درخشان، به طشت زر
می زد ز کین، یزید لعین، چدب خیزران
بر آن لبی که بود چنان درج پرگهر
فریاد برکشید ز دل، گفت ای یزید!
بدار چوب خود ز لب این بریده سر
این سر، که چوب می زنی از کینه بر لبش
گلبوسه ها نشاند، لبان پیامبر
شرمی ز روی فاطمه کن آخر ای یزید!
برگو چه شد حیای تو ای شوم بد سیر!
افکنده ای ز کین، بدنش را به کربلا
بنهاده ای به شام، سرش را به طشت زر
در پشت پرده ها بنشاندی زنان خویش
کردی ز کینه آل علی را تو در بدر
ما عترت پیمبر و ناموس داوریم
شرمی کن ازپیمبر و خوفی ز دادگر
مپسند، بیش از این توبه ما ظلم و جور را
آخر دمی به حال پریشان ما نگر
ما دل شکسته گان که ز نسل پیمبریم
بر ما جفا و جور مکن، ظالم آنقدر
گر مصطفی به بزم تو آید کنون، یزید
آیا جواب چون دهی ای خصم دون، یزید
ای دل بیا که نوبت آه و فغان رسید
از شام غم، به کرب و بلا کاروان رسید
وارد چو شد امام چهارم به کربلا
از شش جهت خروش، به هفت آسمان رسید
شوری چو شور حشر، به پا شد به کربلا
بر تربت پدر، چو امام زمان رسید
زینب به سوی قبر برادر دوان دوان
با صد هزار ناله و آه و فغان رسید
گفت ای به زیر خاک نهان گشته یا حیسن
بنگر ز شام، زینب بی خانمان رسید
آخر سری ز خاک برآر و نظاره کن
کز روی تو بر لبم از غصه جان رسید
مرگ خود از خدا طلبیدم به راه شام
از بسکه ظلم و جور بر این کودکان رسید
گویم اگر به نزد تو ترسم شوی ملول
زان ظلم ها به ما که ز شمر و سنان رسید
باور مکن که تا صف محشر، رود ز یاد
ظلمی که از یزید، به خاندان رسید
وانگه پس از سه روز، در آن دشت پربلا
بستند بار سوی مدینه، ز کربلا
چون کاروان شام، به یثرب گشود بار
اندوه و رنجشان، یکی ار بود شد هزار
یک کاروان زن، همه معجر به سر سیاه
یک مشت کودکان، همه گیسو پر از غبار
تا در مدینه مژدهٔ آن کاروان، بشیر
آورد شور روز قیامت، شد آشکار
افتاده شور و ولوله ای در میان خلق
زین قصه ریخت اشک غم، از غصه روزگار
شد محشری که روز قیامت زیاد رفت
از دست خلق، رفت برون، صبر و اختیار
مردان قد خمیده گروه از پی گروه
زن های داغدیده قطار از پی قطار
روسوی کاروان، زن و مرد از چهارسو
کردند پا برهنه و، با چشم اشکبار
خلقی به جستجوی عزیزان نوسفر
جمعی به فکر تازه جوانان گلعذار
ناگه در آن میانه، به صد ناله و فغان
برپای خاست حضرت سجاد دلفگار
بر چهره ریخت، از مژه خونابهٔ جگر
بنمود روبه روضهٔ جد بزرگوار
بر خلق گفت واقعهٔ کربلا و شام
افکند آتشی به دل و جان خاص و عام
ای جان فدا نموده که جان ها فدای تو!
وی کشته ای که هست خدا خونبهای تو!
لب تشنه ساختی بره دوست جان فدا
قربان همت تو و، مهر و وفای تو
ای یادگار ساقی کوثر! کسی نگشت
در کربلا به جرعهٔ آبی سقای تو
آبت نداده سر ببریدند کوفیان
چشم جهان پرآب، بود از برای تو
ای در عزات خلق جهانی سیاه پوش
نازم بر آن کسی که بگیرد عزای تو
ای متکی به دامن زهرا و مصطفی
خاک زمین، برای چه شد متکای تو؟
در حال سجده شمر، سرت از قفا برید
خاکم به سر، نکرد سوی قبله پای تو
مهلت نداد شمر، به زینب که تا نهد
از اشک، مرهمی بسر زخم های تو
در حیرتم که خیمهٔ گردون، چرا نسوخت؟
زان آتشی که سوخت از او خیمه های تو
بر دردهای عالمیان تربتت دواست
ای جان فدای درد دل بی دوای تو
با اقربا به کوفه رسیدی تو از حجاز
در کوفه کس نماند به جا، ز اقربای تو
شاها! روا مدار که «ترکی» تمام عمر
محروم ماند از در دولت سرای تو
چندی است کز وطن شده دور و، علی الدوام
چون نی نوا کند ز غم نینوای تو
افتاده خوار و، زار و، پریشان به ملک هند
هر لحظه یاد می کند از کربلای تو
دارد هماره سوی تو چشم امید باز
کاید برآستان تو ساید سر نیاز

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.