شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سوال تو جواب تو شد
هرچه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بیمتکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
میروم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شبهای فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بیتو قضا میکنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گرچه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گویی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولاننماست
هرکه کند دعوی همسنگیام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کمبهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکتههاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغهاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخنآزماست!
ناصرخسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گرچه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطرههاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصایدسرا
لیک چو او مثنوی گویی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قلههاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کمسخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گرچه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگویی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزههاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدحهاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزمشاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخاست
بود سنایی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گرچه رضی شاعر عاشقوَش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گرچه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوشجلاست
گفته سلمان همه را دیدهام
شاعر خوشلهجه شیریناداست
عنصری و عسجدی و فرخی
نغمه هرسه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمهسرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گرچه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحتسراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزههاست
صائب دیوانه سخنهای پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرینسخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گرچه نه او سنی و من شیعیام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هرآن چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گرچه ظهوری به ظهور آمدست
زآمدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیبالنساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچههاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنیبلند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غورههاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیارههاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینههاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هرچند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هالهاش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هرکجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بیغزل است لیک رباعیسراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوشسخن
شعشعه شعر وی از شعلههاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانههاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشهکش خرمن معنینماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بیمرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خرد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارتپناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشورگشاست
زآنکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وآنکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه تویی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوایی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصههاست
پایهات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازآن دستگاست
گر به فلک شقه او میرسد
پرچمش اندر علمت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالیطبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بیمنتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواَند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالتپناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگیننواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.