قصه سلطان محمود غزنوی با غلامش
شنیدم من که محمود جوانبخت
که بودش در جهان هم تاج و هم تخت
نه غزنینش همی زیر نگین بود
که سلطان همه روی زمین بود
غلامی داشت از خاصان و نامش
ایاز و جمله خاصان غلامش
غلامی بر جوانی دلربائی
هوس بیگانه ای عشق آشنائی
نه تنها بود سلطان بنده او
بسا سلطان بخاک افکنده او
دل سلطان بعشقش گشت مایل
دلست این و نیفتد کار با دل
بهر کاریش بودی صد بهانه
نبودی تا ایازش در میانه
سخن جزو صف آن سرچشمه نوش
نگفتی و نکردی از کسی گوش
گهی از عارضش گفتی گه از رخ
زهی چون اختر تابنده فرخ
گهی از لعل و آن لعل قدح نوش
گهی از گوش و آن در بناگوش
گهی از طره چون مشگ نابش
گهی از چشم و چشم نیمخوابش
غرض در شهر شد آن راز گفته
علم زد آتش در دل نهفته
همه خاصان شدند آگاه واز رشگ
فرو می ریختند از دیده ها اشگ
ازین غیرت گریبان چاک کردند
وزین حسرت نشیمن خاک کردند
که ما هم بنده درگاه شاهیم
همه دیرینه دولتخواه شاهیم
چه شد آخر که شه با ما جفا کرد
حقوق خدمت دیرین رها کرد
بما تا چند سلطان اینچنین است
که گه با ما بخشم و گه بکین است
همان بهتر که از ما هوشیاری
که گیرد شاه از حرفش شماری
ز کار عشق آن ماه دو هفته
ز سلطان باز پرسد رفته رفته
ز خاصانش یکی دلداده از دست
پی تقدیم این خدمت کمر بست
نخستین کرد سلطان را دعائی
دعای با تظلم آشنائی
براهت بخت یار و چرخ یاور
بدستت گاه تیغ و گاه ساغر
ز جور دهر جانت در امان باد
دلت بازیردستان مهربان باد
باین گفتار چون شر را دعا کرد
زمین بوسید و عرض مدعا کرد
که شاها در جهانت هست نامی
چه می خواهی تو از عشق غلامی
غلامی را کجا آن قدر و مقدار
که باشد چون تو شاهی را سزاوار
بسا می بینمت از خویش غافل
نمی سوزد چرا بر دولتت دل
خردمندی زدی دوشینه فالی
همانا اخترت دارد وبالی
بجز حرف ایازت بر زبان نیست
سخن از آنچه باید در میان نیست
دریغا بخت شه را خواب برده ست
که پنداری جهان را آب برده ست
دریغا بخت سلطان خفته تا چند
ازین غم خاطرش آشفته تا چند
ازو سلطان چو این پیغام بشنید
چو این پیغام را هر شام بشنید
بسی گردید گریان و همی گفت
میان گریه خندان و همی گفت
دریغا کار ما را با دل افتاد
بدل افتاد کار و مشکل افتاد
دل محمود در دست ایازست
که کار دل همه عجز و نیازست
مبادا از دلم پرسی که چونست
که چون کاوش کنی دریای خونست
نمی دانم دلم را این چه حالست
که غمناکست و در عین وصالست
دلم دردا بحال مشکلم سوخت
که آتش نیست پیدا و دلم سوخت
بگو تا کی خرابم داری ای دل
قرین اضطرابم داری ای دل
شبانم تیره و خواب مرا نه
لبانم تشنه وآبی مرا نه
بخون گشته دلم رحمی که وقتست
بکار مشکلم رحمی، که وقتست
ولی با آن صنم عشقم هوس نیست
که می دانم هوس را عاقبت چیست
بغیر از عشق پاکم نیست منظور
که چشم من مباد از روی او دور
ز خاک اوست پنداری گل من
مبادا خالی از یادش دل من
مرا زنهار نشماری هوسناک
که دست ماست چون دامان او پاک
بود اما چو مهرش پرتوافکن
بغمازان شود این راز روشن
که نه از بادحسنش شدم مست
دلم رفت از خرامیدنش از دست
شما را نیست در گوهر فروغی
که پندارید می گویم دروغی
چو شه را جان ازین اندوه بگداخت
بعزم دشت روزی خیمه افراخت
شکار افکن پی سیری و گشتی
همی رفتند از دشتی بدشتی
همه چون دامن صحرا گرفتند
بمستی نشئه از صهبا گرفتند
ز نزدیکان شد گفتا جوانی
که می آید به چشمم کاروانی
بگفتا شه غلامان را که پویند
ز حال کاروانی باز جویند
کزین آمد شدن، مقصودشان چیست
ازین منزل بریدن سودشان چیست
پس از رفتن چو یک یک بازگشتند
بخاصان دگر دمساز گشتند
بشه گفتند ایشان کاروانند
که در اندیشه سود وزیانند
بما از آنچه باید باز گفتند
نپنداریم رازی را نهفتند
گرفتیم آنچه می بایست در گوش
دریغا گشت از خاطر فراموش
پس آنگه گفت سلطان کای ظریفان
که با شاهید دیرینه حریفان
همه تیغ زبان بر من کشیدید
چگویم زانچه گفتید و شنیدید
خبر گیرید ایاز اینجاست یا نه
شکار افکن سوی صحراست یا نه
بگفتندش که اینجا حاضرست او
پی خدمتگزاری ناظرست او
بگفتا پس ایاز نکته دان را
ایاز نکته دان خوش بیان را
که رو تا کاروان و حالشان پرس
زکار و بار نیکوفالشان پرس
بگو از آنچه باید گفت و گو کرد
بجو از آنچه باید جستجو کرد
ایاز کاردان بس شادمان شد
زمین بوسید و سوی کاروان شد
چو شد آنجا با کرامش فزودند
به میر کاروانش ره نمودند
بشارت داد میرکاروان را
نوازش کرد دیگر رهروان را
خبر پرسید از آغاز و انجام
نخستین آنکه از مصرید یا شام
چه می پوئید و با که کار دارید
چه می جوئید و چه دربار دارید
چو از این سرزمین بندید محمل
کدامین شهر را سازید منزل
بگفتندش که ما از شهر چینیم
زشهر چین و از آن سرزمینیم
متاع ما متاعی نیست لایق
که باشد طبع شاهان را موافق
زمصر و شام ما را آگهی نیست
متاع ما بجز دست تهی نیست
ازین جنبش اگر گیریم آرام
بجز ایزد که می داند سرانجام
چو از این سرزمین رحلت نمائیم
خدا داند کجا محمل گشائیم
غرض از آنچه باید باز پرسید
خبر زآغاز و از انجام پرسید
چو شد کاروان و شاد برگشت
خرابی رفته بود آباد برگشت
بگفتی آنچه باشد گفتنی بود
بسفتی هر گهر کو سفتنی بود
پس آنگه شه در آوردش در آغوش
هزارش بوسه دادی بر لب نوش
بگفت او را که بدخواهت خجل باد
تو گر خون مرا ریزی بحل باد
ایاز، آن خسروی کش من غلامم
به عشق او برآید کاش نامم
کزین پس چون زمن دستان نگارند
یکی از عشقبازانم شمارند
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنیدم من که محمود جوانبخت
که بودش در جهان هم تاج و هم تخت
هوش مصنوعی: شنیدم که محمود جوانبخت، کسی که در دنیا هم تاج و هم تخت داشت، چه جایگاهی داشت.
نه غزنینش همی زیر نگین بود
که سلطان همه روی زمین بود
هوش مصنوعی: نه تنها غزنین، که خود او نیز در زیر سایه و نفوذ سلطان جهانی قرار داشت.
غلامی داشت از خاصان و نامش
ایاز و جمله خاصان غلامش
هوش مصنوعی: مردی غلامی به نام ایاز داشت که او از میان غلامان، به ویژهترین و مورد احترامترین آنها بود و دیگر غلامان نیز به خاطر او احترام میگذاشتند.
غلامی بر جوانی دلربائی
هوس بیگانه ای عشق آشنائی
هوش مصنوعی: یک جوان زیبا و دلربا، حس و حال دلبردگی را در دل غلامی برانگیخته است و او را به سوی عشق آشنایی سوق میدهد که با عواطف و احساسات تازهای همراه است.
نه تنها بود سلطان بنده او
بسا سلطان بخاک افکنده او
هوش مصنوعی: در این بیت گفته شده که تنها او نبوده که سلطانی است، بلکه بسیاری از سلاطین دیگر نیز هستند که به خاطر او به خاک میافتند و به نوعی در برابر او خضوع میکنند. این نشاندهندهی قدرت و عظمت اوست که حتی دیگر سلاطین هم در مقابلش تواضع میکنند.
دل سلطان بعشقش گشت مایل
دلست این و نیفتد کار با دل
هوش مصنوعی: دل سلطان به عشقش گرایش پیدا کرده است، اما دل به او تمایل دارد و کار با دل پیش نخواهد رفت.
بهر کاریش بودی صد بهانه
نبودی تا ایازش در میانه
هوش مصنوعی: برای هر کاری اگر بهانههای زیادی وجود داشته باشد، دیگر ایاز (که نماد وفاداری و خدمتگزاری است) در میانسالی به عنوان یک دستیار یا مدیر قابل اعتماد نخواهد بود. این جمله نشان میدهد که اگر در کارها بهانهجویی کنیم، ممکن است نتوانیم به درستی انجام وظایف خود بپردازیم.
سخن جزو صف آن سرچشمه نوش
نگفتی و نکردی از کسی گوش
هوش مصنوعی: تو تنها به بخش ظاهری و سطحی آن حقیقت اشاره کردی، و از کسی هم نکتهای را دریافت نکردی.
گهی از عارضش گفتی گه از رخ
زهی چون اختر تابنده فرخ
هوش مصنوعی: گاهی زیباییهای چهرهاش را میگویی و گاهی از رویش مانند ستارهای درخشان و خوشبخت صحبت میکنی.
گهی از لعل و آن لعل قدح نوش
گهی از گوش و آن در بناگوش
هوش مصنوعی: گاهی از شراب قرمز و زیبا مینوشی و گاهی از گوش و صدایی که به گوش میرسد.
گهی از طره چون مشگ نابش
گهی از چشم و چشم نیمخوابش
هوش مصنوعی: گاهی موی مشکی او مانند مشک معطر است و گاهی نگاه و چشمان نیمهخوابش زیبایی خاصی دارد.
غرض در شهر شد آن راز گفته
علم زد آتش در دل نهفته
هوش مصنوعی: با هدفی مشخص، رازهای پنهان در شهر فاش شد و علم و دانش، آتش شور و شوق را در دلها روشن کرد.
همه خاصان شدند آگاه واز رشگ
فرو می ریختند از دیده ها اشگ
هوش مصنوعی: تمام خواص و افراد ویژه خبردار شدند و از حسادت و غم، اشک از چشمانشان میریخت.
ازین غیرت گریبان چاک کردند
وزین حسرت نشیمن خاک کردند
هوش مصنوعی: بر اثر غیرت و عشق، لباسهای خود را پاره کردند و برای آرزوها و حسرت هاشان، زندگی و منزل خود را به خاک و محنت کشاندند.
که ما هم بنده درگاه شاهیم
همه دیرینه دولتخواه شاهیم
هوش مصنوعی: ما نیز servants و بندهای در برابر سلطنت هستیم و همگی به دنبال سعادت و خوشبختی و رفاه در سایهٔ سلطنت او هستیم.
چه شد آخر که شه با ما جفا کرد
حقوق خدمت دیرین رها کرد
هوش مصنوعی: چه اتفاقی افتاد که پادشاه با ما بیرحمی کرد و حقوق و مزایای خدمت دیرینهمان را فراموش کرد؟
بما تا چند سلطان اینچنین است
که گه با ما بخشم و گه بکین است
هوش مصنوعی: تا کی باید سلطان اینچنینی داشته باشیم که یکبار با ما مهربان است و بار دیگر با ما دشمنی میکند؟
همان بهتر که از ما هوشیاری
که گیرد شاه از حرفش شماری
هوش مصنوعی: بهتر است که ما هیچگونه هوشیاری و آگاهی از اوضاع نداشته باشیم، زیرا این جا به ما اجازه میدهد که شاه به راحتی از حرفهای ما بهرهبرداری کند و از این طریق بر ما تسلط یابد.
ز کار عشق آن ماه دو هفته
ز سلطان باز پرسد رفته رفته
هوش مصنوعی: ماه عاشق هر دو هفته از سلطان میپرسد که او در حال چه کارهایی است و با گذر زمان صبر و حوصله بیشتری به خرج میدهد.
ز خاصانش یکی دلداده از دست
پی تقدیم این خدمت کمر بست
هوش مصنوعی: یکی از نزدیکان او که عاشق است، برای ارائه این خدمت به زور کمربند بسته و آماده شده است.
نخستین کرد سلطان را دعائی
دعای با تظلم آشنائی
هوش مصنوعی: ابتدا دعا کرد برای سلطان که با آگاهی از رنج و درد دیگران، دعا به او برسد و به تقاضاهای مردم رسیدگی کند.
براهت بخت یار و چرخ یاور
بدستت گاه تیغ و گاه ساغر
هوش مصنوعی: سرنوشت تو به خوبی پیش میرود و زمان به تو در این راه کمک میکند. گاهی اوقات باید با شمشیر به مبارزه بپردازی و گاهی هم با نوشیدن سُرور و لذت.
ز جور دهر جانت در امان باد
دلت بازیردستان مهربان باد
هوش مصنوعی: از سختیها و مشکلات زمانه محافظت کنی، و دلت همواره با محبت و مهربانی پر باشد.
باین گفتار چون شر را دعا کرد
زمین بوسید و عرض مدعا کرد
هوش مصنوعی: با این سخن، وقتی که شر را دعا کرد، زمین را بوسید و خواستهاش را بیان کرد.
که شاها در جهانت هست نامی
چه می خواهی تو از عشق غلامی
هوش مصنوعی: ای پادشاه، در دنیای تو نام و مقام بالایی وجود دارد، پس چه نیازی به عشق و محبت یک بنده و غلام داری؟
غلامی را کجا آن قدر و مقدار
که باشد چون تو شاهی را سزاوار
هوش مصنوعی: هیچ غلامی نمیتواند به اندازهی تو شایستهی مقام شاهی باشد.
بسا می بینمت از خویش غافل
نمی سوزد چرا بر دولتت دل
هوش مصنوعی: بسیار میبیند که تو از خودت غافل هستی، اما نمیفهمد که چرا دلش برای خوشبختی تو نمیسوزد.
خردمندی زدی دوشینه فالی
همانا اخترت دارد وبالی
هوش مصنوعی: خردمندی به تو نشان داده است که ستارهات بار سنگینی بر دوش دارد.
بجز حرف ایازت بر زبان نیست
سخن از آنچه باید در میان نیست
هوش مصنوعی: جز سخن محبتآمیز تو کلامی وجود ندارد و موضوعاتی که باید مطرح شوند، در میان نیستند.
دریغا بخت شه را خواب برده ست
که پنداری جهان را آب برده ست
هوش مصنوعی: افسوس که سرنوشت پادشاه به خواب رفته است و گویی دنیا را نیز به تاریکی برده است.
دریغا بخت سلطان خفته تا چند
ازین غم خاطرش آشفته تا چند
هوش مصنوعی: متاسفانه، بخت و اقبال سلطان خوابیده و این وضعیت تا کی ادامه خواهد داشت؟ غم و اندوهی که در دل اوست، تا چند وقت آشفته و بیقرار خواهد ماند؟
ازو سلطان چو این پیغام بشنید
چو این پیغام را هر شام بشنید
هوش مصنوعی: سلطان وقتی این پیام را شنید، هر شب آن را به خاطر میآورد.
بسی گردید گریان و همی گفت
میان گریه خندان و همی گفت
هوش مصنوعی: بسیار گریه کرد و در میان اشک، همچنان میخندید و سخن میگفت.
دریغا کار ما را با دل افتاد
بدل افتاد کار و مشکل افتاد
هوش مصنوعی: ای کاش که کارهایمان به دل بستگی نداشت، زیرا دل به کار و مشکلات ما مربوط شده است.
دل محمود در دست ایازست
که کار دل همه عجز و نیازست
هوش مصنوعی: دل محمود در اختیار ایاز است و این نشاندهندهی این است که دل همه انسانها در حال نیاز و ضعف است.
مبادا از دلم پرسی که چونست
که چون کاوش کنی دریای خونست
هوش مصنوعی: نگران نباش که از من بپرسی حال دلم چطور است، چون اگر به عمق آن نگاه کنی، دریایی از غم و اندوه را میبینی.
نمی دانم دلم را این چه حالست
که غمناکست و در عین وصالست
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا دلم اینگونه حال عجیبی دارد؛ هم غمگین است و هم در عین نزدیکی به محبوبم.
دلم دردا بحال مشکلم سوخت
که آتش نیست پیدا و دلم سوخت
هوش مصنوعی: دل من به خاطر مشکل و دردهایم میسوزد، در حالی که آتش و نشانهای از آن وجود ندارد و این سوختن دل را بیشتر میکند.
بگو تا کی خرابم داری ای دل
قرین اضطرابم داری ای دل
هوش مصنوعی: بگو تا کی میخواهی خودت را بدبخت کنی، ای دل که تو همیشه در نگرانی و اضطراب هستی؟
شبانم تیره و خواب مرا نه
لبانم تشنه وآبی مرا نه
هوش مصنوعی: شبهای من تاریک و بینشاط است و نه لبهای من تشنهاند و نه آبی برای رفع تشنگی وجود دارد.
بخون گشته دلم رحمی که وقتست
بکار مشکلم رحمی، که وقتست
هوش مصنوعی: دل من به شدت به رحم و رحمت نیاز دارد، زیرا وقت آن رسیده که به مشکلاتم رسیدگی شود.
ولی با آن صنم عشقم هوس نیست
که می دانم هوس را عاقبت چیست
هوش مصنوعی: اما من به خاطر معشوقم هیچ هوس و خواستهای ندارم، چرا که میدانم عاقبت این هوسها چه خواهد بود.
بغیر از عشق پاکم نیست منظور
که چشم من مباد از روی او دور
هوش مصنوعی: جز عشق پاک، هیچ هدفی ندارم و آرزو میکنم که چشمانم هیچگاه از دیدن او دور نشوند.
ز خاک اوست پنداری گل من
مبادا خالی از یادش دل من
هوش مصنوعی: من گمان میکنم که گل من از خاک اوست، پس نباید دل من از یاد او خالی باشد.
مرا زنهار نشماری هوسناک
که دست ماست چون دامان او پاک
هوش مصنوعی: مرا به اشتباه به عنوان یک شخص هوسباز حساب نکن، زیرا ما در دست خودمان قرار داریم و مانند دامن او که پاک و بیعیب است، اعمال ما نیز باید پاک و درست باشد.
بود اما چو مهرش پرتوافکن
بغمازان شود این راز روشن
هوش مصنوعی: اگرچه او دور است، مانند خورشیدی که نورش بر تاریکیها میتابد، این حقیقت روشن میشود که عشقش میتواند دلهای غمگین را روشن کند.
که نه از بادحسنش شدم مست
دلم رفت از خرامیدنش از دست
هوش مصنوعی: من از زیبایی او مست نشدم، بلکه دلم به خاطر ناز و کرشمهاش از دست رفت.
شما را نیست در گوهر فروغی
که پندارید می گویم دروغی
هوش مصنوعی: شما دارای درخشش و ارزشی نیستید که فکر میکنید به آن دست یافتهاید و من در این باره دروغ نمیگویم.
چو شه را جان ازین اندوه بگداخت
بعزم دشت روزی خیمه افراخت
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه از این غم و اندوه رهایی یافت، تصمیم گرفت به دشت برود و روزی چادر و خیمهای برپا کرد.
شکار افکن پی سیری و گشتی
همی رفتند از دشتی بدشتی
هوش مصنوعی: شکارچی به دنبال پرسه زدن و گشت و گذار بود و از دشتهایی به دشتهای دیگر میرفت.
همه چون دامن صحرا گرفتند
بمستی نشئه از صهبا گرفتند
هوش مصنوعی: همه مانند آن که دامن صحرا را در دست گرفتهاند، از خوشی و شادی تحت تاثیر شراب قرار گرفتند.
ز نزدیکان شد گفتا جوانی
که می آید به چشمم کاروانی
هوش مصنوعی: از کسانی که نزدیکم هستند، جوانی میآید که مانند یک کاروان در نظرم جلوهگری میکند.
بگفتا شه غلامان را که پویند
ز حال کاروانی باز جویند
هوش مصنوعی: پادشاه به خدمتگزارانش گفت که بروند و وضعیت کاروان را جویا شوند.
کزین آمد شدن، مقصودشان چیست
ازین منزل بریدن سودشان چیست
هوش مصنوعی: این شعر به بررسی هدف و منظور انسانها از تغییرات و جداییهایی که در زندگیشان رخ میدهد، میپردازد. شاعر میپرسد که چه انگیزهای پشت این تغییرات نهفته است و سود و فایدهای که انسانها از ترک یک مرحله و رفتن به مرحلهای دیگر میبرند چیست. بهعبارتی، تأملی است در مورد دلایل و نتایج این نوع تغییرات در زندگی.
پس از رفتن چو یک یک بازگشتند
بخاصان دگر دمساز گشتند
هوش مصنوعی: پس از اینکه همه بهتنهایی رفتند و دوباره بازگشتند، با افراد جدیدی که به آنها نزدیکتر بودند، دوست و همصحبت شدند.
بشه گفتند ایشان کاروانند
که در اندیشه سود وزیانند
هوش مصنوعی: میتوان گفت که آنها مانند کاروانی هستند که همیشه به فکر منافع و ضررهای خود هستند.
بما از آنچه باید باز گفتند
نپنداریم رازی را نهفتند
هوش مصنوعی: ما نباید فکر کنیم که به ما از چیزهایی که باید گفته شود، چیزی را پنهان کردهاند.
گرفتیم آنچه می بایست در گوش
دریغا گشت از خاطر فراموش
هوش مصنوعی: ما آنچه را که باید، در ذهن خود ثبت کردیم، اما افسوس که از یادمان رفت.
پس آنگه گفت سلطان کای ظریفان
که با شاهید دیرینه حریفان
هوش مصنوعی: سپس سلطان گفت: ای هنرمندان، شما که با کسانی که از گذشته رقیب و حریف من بودند، آشنا هستید.
همه تیغ زبان بر من کشیدید
چگویم زانچه گفتید و شنیدید
هوش مصنوعی: همه به من زبان تند و تیزی دارند و به من حمله میکنند. من چه بگویم از آنچه که شما گفتید و من شنیدم؟
خبر گیرید ایاز اینجاست یا نه
شکار افکن سوی صحراست یا نه
هوش مصنوعی: ایاز، خبر بگیرید که آیا اینجا هست یا نه، آیا شکار را به سمت صحرا فرستادهاند یا نه.
بگفتندش که اینجا حاضرست او
پی خدمتگزاری ناظرست او
هوش مصنوعی: او را گفتند که در اینجا حاضر است و برای خدمتگزاری نظارت میکند.
بگفتا پس ایاز نکته دان را
ایاز نکته دان خوش بیان را
هوش مصنوعی: او گفت: پس ایاز، که دانای نکات و خوشبیان است، را به یاد داشته باش.
که رو تا کاروان و حالشان پرس
زکار و بار نیکوفالشان پرس
هوش مصنوعی: به سمت کاروان برو و از حال و روزشان بپرس و از وضعیت خوبشان نیز آگاهی یاب.
بگو از آنچه باید گفت و گو کرد
بجو از آنچه باید جستجو کرد
هوش مصنوعی: بگو آنچه را که لازم است بگویی و در پی آنچه باید به دنبالش بگردی باش.
ایاز کاردان بس شادمان شد
زمین بوسید و سوی کاروان شد
هوش مصنوعی: ایاز، که فردی دانا و کاردان بود، بسیار خوشحال شد و زمین را بوسید و به سمت کاروان حرکت کرد.
چو شد آنجا با کرامش فزودند
به میر کاروانش ره نمودند
هوش مصنوعی: وقتی به آنجا رسید، با احترامی که داشتند، بر تعداد همراهانش افزوده شد و مسیر را به او نشان دادند.
بشارت داد میرکاروان را
نوازش کرد دیگر رهروان را
هوش مصنوعی: خبر خوشی به رهبر گروه داد و با محبت به دیگر مسافران هم رسیدگی کرد.
خبر پرسید از آغاز و انجام
نخستین آنکه از مصرید یا شام
هوش مصنوعی: خبر از آغاز و پایان داستان را پرسید، نخستین کسی که از مصر یا شام آمده بود.
چه می پوئید و با که کار دارید
چه می جوئید و چه دربار دارید
هوش مصنوعی: شما درگیر چه مسائلی هستید و با چه کسانی مشغول به کارید؟ به دنبال چه چیزی میگردید و چه موضوعاتی را بررسی میکنید؟
چو از این سرزمین بندید محمل
کدامین شهر را سازید منزل
هوش مصنوعی: وقتی از این سرزمین راه میافتید، کدام شهر را برای استراحت انتخاب خواهید کرد؟
بگفتندش که ما از شهر چینیم
زشهر چین و از آن سرزمینیم
هوش مصنوعی: به او گفتند که ما اهل شهر چین هستیم و از آن سرزمین میآییم.
متاع ما متاعی نیست لایق
که باشد طبع شاهان را موافق
هوش مصنوعی: کالا و دارایی ما آنچنان ارزشی ندارد که مورد توجه و پسند پادشاهان قرار گیرد.
زمصر و شام ما را آگهی نیست
متاع ما بجز دست تهی نیست
هوش مصنوعی: ما از مصر و شام خبری نداریم و فقط دست خالی ماست که از خود داریم.
ازین جنبش اگر گیریم آرام
بجز ایزد که می داند سرانجام
هوش مصنوعی: اگر از این حرکت و تغییرات اطراف خود آرامش بگیریم، تنها خداوند است که میداند نتیجه نهایی چه خواهد بود.
چو از این سرزمین رحلت نمائیم
خدا داند کجا محمل گشائیم
هوش مصنوعی: زمانی که از این دنیای فانی برویم، فقط خداوند میداند که به کجا خواهیم رفت و در کدام مکان جدید زندگیمان را ادامه خواهیم داد.
غرض از آنچه باید باز پرسید
خبر زآغاز و از انجام پرسید
هوش مصنوعی: هدف از آنچه باید مورد سؤال قرار گیرد، شناخت خبر از آغاز و پایان یک موضوع است.
چو شد کاروان و شاد برگشت
خرابی رفته بود آباد برگشت
هوش مصنوعی: وقتی کاروان به مقصد رسید و خوشحال بازگشت، متوجه شدند که جایی که قبلاً ویران شده بود، حالا رونق گرفته و آباد شده است.
بگفتی آنچه باشد گفتنی بود
بسفتی هر گهر کو سفتنی بود
هوش مصنوعی: هر چیزی که باید گفته شود، بیان شده است. هر گوهری که میتوانست محکم و باارزش باشد، محکم و باارزش است.
پس آنگه شه در آوردش در آغوش
هزارش بوسه دادی بر لب نوش
هوش مصنوعی: سپس پادشاه او را در آغوش گرفت و هزار بار او را بوسید و بر لبانش بوسهای حسرتانگیز نثار کرد.
بگفت او را که بدخواهت خجل باد
تو گر خون مرا ریزی بحل باد
هوش مصنوعی: او به او گفت: کسی که به تو بدخواهی میکند، به زودی شرمنده خواهد شد. اگر تو خون من را بریزی، خودت در درد و عذاب خواهی بود.
ایاز، آن خسروی کش من غلامم
به عشق او برآید کاش نامم
هوش مصنوعی: ایاز، آن سلحشور که من به خاطر عشق او بندهاش هستم، ای کاش نام من هم در کنار او ذکر شود.
کزین پس چون زمن دستان نگارند
یکی از عشقبازانم شمارند
هوش مصنوعی: از آن پس هرگاه دستان مرا به یاد بیاورند، مرا به عنوان یکی از عاشقان به شمار خواهند آورد.