گنجور

شمارهٔ ۸

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست
ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست
مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز
همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست
می کنم جان را نثار مقدم میمون او
گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست
هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند
منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست
جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل
ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست
از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن
ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست
می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش
تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست
ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست
هوش مصنوعی: ای کاش که جان من به خاطر درد فراقِ دوست آسوده نباشد. ای ساقی، لطفی کن و یک جام به من بده تا نام دوست را بر آن قرار دهم.
مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز
همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست
هوش مصنوعی: چشمان زیبای او به زیبایی بادام است و لب‌هایش به دانه‌های پسته شباهت دارد. من هم شبیه به او و بیچاره در این وضعیت افتاده‌ام، دل‌باخته و غمگین، مانند بادام بی‌یار.
می کنم جان را نثار مقدم میمون او
گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست
هوش مصنوعی: اگر بگویم جانم را فدای قدم‌های آن میمون زیبا می‌کنم، فقط اگر نسیم سحری پیامی از دوست به من بیاورد.
هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند
منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست
هوش مصنوعی: هر وقت که نگاه معشوق با زهر عشق به من آسیب می‌زند، شکرگزار خدا هستم که هر لحظه پیغام دوست به من می‌رسد.
جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل
ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست
هوش مصنوعی: اگر جانم در راه دستیابی به وصال دوست باشد، ای فرشته مرگ، در آخرین نفس من، خونم را بریز تا امید و آرزوی دوست به حقیقت بپیوندد.
از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن
ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست
هوش مصنوعی: ای باد صبا، زمانی که از آن زمین عبور می‌کنی، چشمانم را با نور پر کن و دامن خود را بر بام دوست بزن.
می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش
تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست
هوش مصنوعی: صوفی از دنیا می‌رود، اما با خود آرزویی دارد که جانش را امروز به پای دوست فدای کند.