شمارهٔ ۱ - در مدح امیر مؤمنان علی (ع)
بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا
چه می که بر زند به جان، هزار شعله آذرا
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار هی، به بانگ چنگ و مزمرا
که هی خورم به یاد وی، تو هی بده مکرّرا
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
به یک ترانهام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
بزن به جای وی ز نی، هزار شعله آذرا
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم، ز نغمهی حجاز کن
به یاد زلف آن صنم، فسانه را دراز کن
تو نیز ساقیا گره، ز زلف خویش باز کن
به بانگ نی بیار می، بریز هی به ساغرا
بیار از آن میام که تا، حجاب عشق شق کند
کتاب هستیِ مرا، زهم ورق ورق کند
چه می که زهد خشگم از، تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار کنم، به مستیام نسق کند
چنانکه بیخبر کند، مرا ز شور محشرا
از آن میام اگر دهی، بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم، به روزگار همچو نی
تو خُم خُم و سبوسبو، بیار هان بریز هی
مگر رهم ز هستی و، کنم مقام عشق طی
که عشق هم حجاب شد، میان ما و دلبرا
دلم ز شهر بند تن، به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان، به خطّهی تتار شد
ز طالع بلند خود، به مهر پردهدار شد
ز قید و بند جان و تن، برست و رستگار شد
مسیحوار همنشین، شد او به مهر انورا
هزار شکر میکنم، به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم، ز چارسو کمند دل
مده ز عقل پند من، که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی، بده ز عشق پند دل
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
به لب رسیده جان من، در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من، بود در آرزوی کوی او
الا، اگر میام دهی، بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او، کشد مرا به سوی او
مگر دماغ جان کنم، ز بوی او معطّرا
دلم چنان اسیر شد، به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دگر، رهایی احتمال وی
نگردد ار میسّرم، به عمر خود وصال وی
هزار شکر کز ازل، مثال بیمثال وی
ز کِلک دوستی بُوَد، به لوح جان مصوّرا
اگر که ماهم افکند، ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوهیی کند عیان، به دهر انقلاب را
ز قامتش بپا شود، هزار شور محشرا
به چین زلف پرشکن، شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن، ببست چشم سامری
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن، به خط خُتن، به چهره مهر خاوری
به هر خمی ز زلف او، هزار توده عنبرا
هلاک اگر شوم ز غم، چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
قرار جان، قرار دل، قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم، به رهگذار من تویی
نظر به هرچه افکنم، به جز تو نیست منظرا
ز جویبار عشق تو، شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد، شد است سرنوشت من
ز عشق کافر ار شوم، بتا تویی کنشت من
بهشت را چه میکنم؟ الا تویی بهشت من
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
ز بانگ چنگ و نای و نی، غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می، نه ساغر و نه می بود
ز زلف و خطّ و خال وی، نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی، غرض نه های و هی بود
الا زبان عاشقی، بود زبان دیگرا
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار کند چنان، که هست آن نگار چین
جمال ایزدی کند، به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش، تمامی از ره یقین
برند سجده پیش او، جهانیان سراسرا
علیست آنکه مدح او، همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف، عنان اختیار من
منزّه است از اینکه من، بگویمش نگار من
روا بُوَد که خوانمش، خدا و کردگار من
نمیشدم چو غالیان، اگر زعشق کافرا
شهی که دین احمدی، ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی، «تبارک الله» تاج شد
به راه طالبان حق، وجود او سراج شد
ز احترام مولدش، حرم مطاف حاج شد
به دوستیّ او قسم، که حُبّ اوست مشعرا
حدوث ذات پاک او، مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل، مسابق است با عدم
نظام ممکنات از او، هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی، نه این شده است متّهم
از آنکه در وجود او، جلال اوست مضمرا
وجود ماسوی بود، طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
از آنکه هست بودِ ما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان، شده است از نمود او
اگر که نیست واجب او، ز ممکن است برترا
علیست فرد بیبدل، علیست مثل بیمثل
علیست مصدر دوم، علیست صادر اول
علیست خالی از خلل، علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل، علیست نور لم یزل
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش، بود مقام پست او
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
نوشت کاتب ازل، به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونهیی، نمود از مقام وی
تمام «خرّ سجّداً»، فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعهیی ز جام وی
به جز ولای او نشد، برایشان میسّرا
به عزم رزم اگر علی، سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود، فغان بسان نی کند
به خشم اگر غزا کند، فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
چو این جهان فنا شود، علی فناش میکند
قیامت ار بپا شود، علی بپاش میکند
که دست دست او بود، ولی خداش میکند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش میکند
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
عنان اختیار من، ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن، دواندم به هر طرف
گهی به طوس میکشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود، زهی سعادت و شرف
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
منم که گشته نام من، «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی، مرا به جز ولای تو
هماره مینوازدم، بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من، پُر است از صدای تو
مرا به ذکر یا علیّ، مگر بزاد مادرا
هماره تا به نیکویی، مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک، به کینه و ستمگری
به کجروی است تا همی، مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران، به روزگار اختری
به کام دوستان تو، همیشه باد اخترا
به کربلا نظاره کن، ببین به نوبهار او
ز سبزهی خط بتان، نگر بنفشهزار او
به سروهای ابطحی، بطرف جویبار او
به دوحههای احمدی، چمان ز هر کنار او
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
به رنگ لاله سرو اگر، ندیدهیی تو در چمن
ببین به سرو این چمن, که هست لاله گون بدن
به جسمش ار کفن کنی، بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشهی جفا، زپا بسی در این زمین
همی ز جُعد خم به خم، همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی، به خاک او بود عجین
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
ندیده دیدهی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
به جلوه همچو احمدی، به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: مسمط
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بریز ساقیا مرا، مدام می به ساغرا
چه می که بر زند به جان، هزار شعله آذرا
هوش مصنوعی: ای ساقی، مدام برایم بُرشهای می را بریز، که این می در جان من، هزار آتش و شعله میافروزد.
چه آذری که نار طور، از او کمینه اخگرا
بریز هان بیار هی، به بانگ چنگ و مزمرا
هوش مصنوعی: چه چیز زیبایی که از آتش کوه طور میریزد، بیا و با صدای چنگ و نوا، شادمانی کن.
که هی خورم به یاد وی، تو هی بده مکرّرا
هوش مصنوعی: مدام در فکر او هستم، و تو هم مدام به من محبت میکنی.
الا تو نیز مطربا، بیار نای و چنگ را
بساز ساز عشق را، بسوز نام و ننگ را
هوش مصنوعی: ای مطرب، با نای و چنگ خود بیفزا! ساز عشق را به راه بینداز و از اسم و رسم و نام و ننگ غافل شو و بسوزان.
به یک ترانهام ببر، ز لوح سینه زنگ را
اگر به جام ما زند، فلک زکینه سنگ را
هوش مصنوعی: به من اجازه بده که با یک آواز به جایی بروم، و اگر حوادث زندگی بر من فشار بیاورند، مانند سنگی که بر سینهام سنگینی میکند.
بزن به جای وی ز نی، هزار شعله آذرا
هوش مصنوعی: با ساز نی به جای او نواخت کن، که هزار شعله از آتش به وجود میآید.
به جان دوست مطربا، نوای عشق ساز کن
هزار رخنه بر دلم، ز نغمهی حجاز کن
هوش مصنوعی: به خاطر دوست، ای سازنده، آهنگ عشق بنواز و با نغمههای حجاز، قلب مرا با هزار داغ و زخم پر کن.
به یاد زلف آن صنم، فسانه را دراز کن
تو نیز ساقیا گره، ز زلف خویش باز کن
هوش مصنوعی: به یاد موهای آن محبوب، داستان را طولانیتر کن و ای ساقی، تو هم گرهای از موهای خودت باز کن.
به بانگ نی بیار می، بریز هی به ساغرا
هوش مصنوعی: با صدای نی به آواز بیا و مشروب را در جامها بریز.
بیار از آن میام که تا، حجاب عشق شق کند
کتاب هستیِ مرا، زهم ورق ورق کند
هوش مصنوعی: از آن شراب بیاور که بتواند پردههای عشق را کنار بزند و وجود مرا به صفحات جداگانه تقسیم کند.
چه می که زهد خشگم از، تصوّرش عرق کند
خیال هستی ار کنم، به مستیام نسق کند
هوش مصنوعی: اگر به خودم زهد و پارسایی خشک بپوشانم، خیال و تصور وجودم عرق میکند و اگر به مستی و شادی برگردم، این حالت مرا به شوق و نشاط میآورد.
چنانکه بیخبر کند، مرا ز شور محشرا
هوش مصنوعی: مرا به گونهای غافل و بیخبر میکند که در روز قیامت، از حال و هوای آنجا کاملاً بیخبر باشم.
از آن میام اگر دهی، بده به یاد لعل وی
که شور عشق افکنم، به روزگار همچو نی
هوش مصنوعی: اگر به من میدهی، دادن یادت را به یاد لعل او، زیرا که میخواهم شور و شوق عشق را در زندگیام به وجود بیاورم، همانند صدای نی که دلتنگی را به گوش میرساند.
تو خُم خُم و سبوسبو، بیار هان بریز هی
مگر رهم ز هستی و، کنم مقام عشق طی
هوش مصنوعی: بیا و از شراب و عشق بیاور و بریز، شاید بتوانم با اینها رهایی بیابم و به مقام عشق دست پیدا کنم.
که عشق هم حجاب شد، میان ما و دلبرا
هوش مصنوعی: عشق به مانعی تبدیل شده است میان من و معشوقم.
دلم ز شهر بند تن، به چین زلف یار شد
غزالی از خطا روان، به خطّهی تتار شد
هوش مصنوعی: دل من از محدودیتها و وابستگیهای دنیایی رها شده و به زیباییهای معشوق مانند زلفهای چیندار او جذب شده است. مانند غزالی که زودگذر و خطاکار است، به سرزمین دوری میرود که در آنجا آرامش و آزادی بیشتری پیدا کند.
ز طالع بلند خود، به مهر پردهدار شد
ز قید و بند جان و تن، برست و رستگار شد
هوش مصنوعی: به خاطر سرنوشت خوبش، محبت چهرهاش را نمایان کرد و از دست و پای خود رهایی یافت و آزاد شد.
مسیحوار همنشین، شد او به مهر انورا
هوش مصنوعی: با محبت و مهربانی، او به جمعی پاک و فرهیخته پیوست، مانند مسیح که به دیگران نزدیک میشود.
هزار شکر میکنم، به طالع بلند دل
که شد دو زلف آن صنم، ز چارسو کمند دل
هوش مصنوعی: من هزاران بار شکرگزاری میکنم به خاطر سرنوشت خوب دلم، زیرا دو زلف آن معشوقهام به هر سو مثل کمند دل من افتاده است.
مده ز عقل پند من، که بس قویست بند دل
الا اگر تو عاقلی، بده ز عشق پند دل
هوش مصنوعی: عشق را نمیتوان با دلایل عقلانی سنجید؛ دل دلبستهٔ عشق است و ممکن است به راحتی در بند آن گرفتار شود. اما اگر تو فردی عاقل هستی، بهتر است از عشق درس بگیری و از دل پیروی کنی.
که دردمند عشق را، حدیث عشق خوشترا
هوش مصنوعی: دردمندان عشق، داستان عشق را به طرز دلپذیری بیان میکنند.
به لب رسیده جان من، در آرزوی روی او
خوشم که آرزوی من، بود در آرزوی کوی او
هوش مصنوعی: جان من به پایان نزدیک شده و من در انتظار دیدن چهره او هستم. خوشحالم که آرزوی من، همیشه دیدن او بوده و این آرزو، همانند آرزوی من در پی آن دیار است.
الا، اگر میام دهی، بیاور از سبوی او
که رفته رفته بوی او، کشد مرا به سوی او
هوش مصنوعی: اگر میخواهی مرا به سمتی بکشانی، از آن کرهای که به من میدوزی بیاور که کمکم عطر او مرا به سمت خودش میکشاند.
مگر دماغ جان کنم، ز بوی او معطّرا
هوش مصنوعی: آیا میتوانم خود را به بوی او معطر سازم؟
دلم چنان اسیر شد، به زلف و خطّ و خال وی
که نیست تا ابد دگر، رهایی احتمال وی
هوش مصنوعی: دل من به شدت به زلف، خط و خال او گرفتار شده است به طوری که امید رهایی از این اسارت را برای همیشه از دست دادهام.
نگردد ار میسّرم، به عمر خود وصال وی
هزار شکر کز ازل، مثال بیمثال وی
هوش مصنوعی: اگر هم به وصال او نرسم، در زندگیام هزاران بار شکرگزاری میکنم که از آغاز، او همانند بینظیری بوده است.
ز کِلک دوستی بُوَد، به لوح جان مصوّرا
هوش مصنوعی: از دوستی، عشق بر دل نقش میزند و جان انسان را به تصویر میکشد.
اگر که ماهم افکند، ز روی خود نقاب را
هزار پرده بر کشد، به چهره آفتاب را
هوش مصنوعی: اگر ماه هم بر روی خود پردهای بیفکند، خورشید را با هزاران پرده نمیتواند پنهان کند.
دو چشم مست او برد، ز چشم خلق خواب را
ز جلوهیی کند عیان، به دهر انقلاب را
هوش مصنوعی: دو چشم زیبای او چنان مأیوسکننده و مستاند که خواب را از چشمهای دیگران میربایند. با نمایشی دلکش، تحولی در دنیای زندگی مردم ایجاد میکنند.
ز قامتش بپا شود، هزار شور محشرا
هوش مصنوعی: وقتی که او برمیخیزد، هزاران شور و هیجان در دنیا به وجود میآید.
به چین زلف پرشکن، شکست مشک تاتری
به سحر چشم پرفتن، ببست چشم سامری
هوش مصنوعی: با موهای فریبنده و جذاب تو، دل من به شدت آسیب دیده و در اثر زیبایی چشمانت، محو شدهام.
به رخ بهار شوشتر، به جلوه سرو کشمری
به لب یمن، به خط خُتن، به چهره مهر خاوری
هوش مصنوعی: در اینجا، به زیباییهای طبیعی و شکوه بهار در شوشتر اشاره شده است. با توصیف لحن و نمای سرو و زیباییهایی که در یمن، ختن و همچنین در صبحگاه وجود دارد، یک تصویر زنده و دلنشین از طبیعت و زیباییهای آن به نمایش گذاشته میشود. این شعر خاص به توصیف زیباییهای مختلف در نقاط مختلف جهان پرداخته و احساس شگفتی و تحسین نسبت به طبیعت را منتقل میکند.
به هر خمی ز زلف او، هزار توده عنبرا
هوش مصنوعی: هر بار که در زلف او تاب و خمی ایجاد میشود، هزاران توده عطر خوش مانند عطر عَنبَر متصاعد میشود.
هلاک اگر شوم ز غم، چه غم که یار من تویی
خوشا چنین غمی مرا، که غمگسار من تویی
هوش مصنوعی: اگر به خاطر غم نابود شوم، اهمیت ندارد چون تو یار من هستی. خوشا به حال من که چنین غمی دارم، زیرا تو غمخوار منی.
قرار جان، قرار دل، قرار کار من تویی
به هر کجا گذر کنم، به رهگذار من تویی
هوش مصنوعی: تو آرامش جان و دل من و همه کارهای من به تو وابسته است. هر کجا که بروم، تو همیشه در مسیر من خواهی بود.
نظر به هرچه افکنم، به جز تو نیست منظرا
هوش مصنوعی: هر چیزی که به آن نگاه میکنم، جز تو هیچ جایی وجود ندارد که به آن توجه کنم.
ز جویبار عشق تو، شد از ازل سرشت من
محبّت تو تا ابد، شد است سرنوشت من
هوش مصنوعی: از آغاز، وجود من با عشق تو شکل گرفته و تا ابد نیز سرنوشت من به محبت تو گره خورده است.
ز عشق کافر ار شوم، بتا تویی کنشت من
بهشت را چه میکنم؟ الا تویی بهشت من
هوش مصنوعی: اگر از عشق تو به کافر تبدیل شوم، ای معبود من، بهشت من تو هستی و بهشت چه ارزشی دارد؟ جز تو هیچ چیز برای من ارزشمند نیست.
که در رخ تو جنّت است و در لب تو کوثرا
هوش مصنوعی: در چهره تو بهشت نهفته و در لبهای تو نهر کوثر جاری است.
ز بانگ چنگ و نای و نی، غرض نه نای و نی بود
ز ساغر و ز جام می، نه ساغر و نه می بود
هوش مصنوعی: بیانگر این است که صدای سازها و نواها فقط برای خوشآمدن و لذت بردن از موسیقی نیست، بلکه هدفی فراتر از آن دارند. همچنین، مشروط به آن نیست که هدف از می و ساغر صرفاً نوشیدن باشد؛ بلکه فراسوی این موارد معانی و احساسات عمیقتری نهفته است.
ز زلف و خطّ و خال وی، نه خطّ و خال وی بود
ز مستی و زهای و هی، غرض نه های و هی بود
هوش مصنوعی: زلف و خط و خال او هیچکدام بهشت عشق نیستند و نمیتوان به آنها دل بست. این زیباییها ناشی از حالتی است که میتواند در مستی و شادی پیدا شود و این حال چه بسا خود بهانهای برای رسیدن به او باشد. در واقع، خود زیباییها هدف نیستند، بلکه احساسات و حالاتی که به دنبال آنها میآیند، اهمیت بیشتری دارند.
الا زبان عاشقی، بود زبان دیگرا
هوش مصنوعی: زبان عشق، تنها زبانی است که میتواند احساسات واقعی را بیان کند و غیر از آن زبانها نمیتوانند عمق عشق را منتقل کنند.
اگر که پرده افکند، زچهره یار نازنین
تجلّی ار کند چنان، که هست آن نگار چین
هوش مصنوعی: اگر يار نازنین پردهای بیفکند و زیباییاش را به نمایش بگذارد، مانند آنچه که واقعاً هست، زیبا و دلربا خواهد بود.
جمال ایزدی کند، به خلق ظاهر و مبین
گمان کنند خالقش، تمامی از ره یقین
هوش مصنوعی: زیبایی خداوند در خلقت، به وضوح در تمام موجودات نمایان است و مردم به اشتباه فکر میکنند که خالق همه چیز، تنها همین موجودات هستند و به حقیقت یقین نمیرسند.
برند سجده پیش او، جهانیان سراسرا
هوش مصنوعی: جهان به طور کامل در برابر او خضوع و سجده میکند.
علیست آنکه مدح او، همی بود شعار من
ربوده عشق او زکف، عنان اختیار من
هوش مصنوعی: علی است که ستایش او همیشه سرود من بوده است و عشق او اختیار و انتخاب من را از دستم گرفته است.
منزّه است از اینکه من، بگویمش نگار من
روا بُوَد که خوانمش، خدا و کردگار من
هوش مصنوعی: من به هیچوجه صلاح نمیدانم که بگویم معشوق من آنچه که سزاوار است، خوانده شود. این مقام تنها شایسته خداوند و آفریننده من است.
نمیشدم چو غالیان، اگر زعشق کافرا
هوش مصنوعی: اگر ز عشق تو نبودم، مثل غالیان تظاهر نمیکردم.
شهی که دین احمدی، ز تیغ او رواج شد
به تارک محمّدی، «تبارک الله» تاج شد
هوش مصنوعی: شاهی که با شمشیر خود باعث گسترش دین پیامبر احمدی (ص) شد، بر سرش تاجی از رحمت و برکت قرار گرفت.
به راه طالبان حق، وجود او سراج شد
ز احترام مولدش، حرم مطاف حاج شد
هوش مصنوعی: وجود او مانند چراغی روشن در راه طلب کنندگان حقیقت بود و به خاطر احترام به محل تولدش، آنجا به مکانی برای تجمع حاجیان تبدیل شد.
به دوستیّ او قسم، که حُبّ اوست مشعرا
هوش مصنوعی: به دوستیاش سوگند میخورم که عشق او برایم همچون شعلهای میسوزد و مرا روشن میکند.
حدوث ذات پاک او، مقارن است با قِدم
مساوق است با ازل، مسابق است با عدم
هوش مصنوعی: وجود ذات مقدس او همواره با وجودی قدیمی و ازلی همراه است و هیچ زمانی از عدم و عدم وجود جدا نیست.
نظام ممکنات از او، هماره هست منتظم
خدا نباشد او ولی، نه این شده است متّهم
هوش مصنوعی: تمامی موجودات جهان به نظم و هماهنگی او وابستهاند. هرچند خداوند خود مستقیم در این نظم دخالت نمیکند، اما نباید او را به خاطر این موضوع زیر سؤال برد یا متهم کرد.
از آنکه در وجود او، جلال اوست مضمرا
هوش مصنوعی: وجود او به گونهای است که عظمت و شکوهش در آن نهفته شده است.
وجود ماسوی بود، طفیلی از وجود او
به قالب است روح ما، روان ز فیض جود او
هوش مصنوعی: وجود غیر از خداوند، تنها موجودی است که به برکت وجود او به وجود آمده است. روح ما نیز که از نعمت و بخشش اوست، زنده و پویاست.
از آنکه هست بودِ ما، همه ز هست و بود او
نمود ایزدی عیان، شده است از نمود او
هوش مصنوعی: تمام وجود و هستی ما از وجود و هستی او سرچشمه میگیرد. نمایان شدن صفات و جلوههای او در دنیا، نشانگر وجود خالق ایزدی است که به وضوح در زندگی ما ظاهر شده است.
اگر که نیست واجب او، ز ممکن است برترا
هوش مصنوعی: اگر او(خدا) واجب الوجود نیست، پس از موجودات ممکن برتر است.
علیست فرد بیبدل، علیست مثل بیمثل
علیست مصدر دوم، علیست صادر اول
هوش مصنوعی: علی تنها و بیهمتاست، او مانند هیچکس دیگری نیست و منبع اصلی همه چیز است.
علیست خالی از خلل، علیست عاری از زلل
علیست شاهد ازل، علیست نور لم یزل
هوش مصنوعی: علی هیچ نقص و عیبی ندارد و از اشتباهات دور است. او شاهد و گواهی بر آغاز همه چیز است و نوری است که همیشه و بیپایان درخشان است.
که فرد لایزال را، وجود اوست مظهرا
هوش مصنوعی: وجود بیپایان و مطلق، در واقع نمود و تجلیاتی از خودش را نشان میدهد.
زمام ملک خویش را، سپرده حق به دست او
چه انبیا چه اولیا، تمام پای بست او
هوش مصنوعی: حاکمیت و اداره کشور خود را به دست خدا سپردهایم، چه پیامبران و چه اولیای او، همه به او وابستهاند و تحت فرمان او هستند.
یکی هماره محو او، یکی مدام مست او
به هر صفت که خوانمش، بود مقام پست او
هوش مصنوعی: یک نفر همیشه در حال توجه کردن به اوست، و دیگری همیشه غرق در عشق اوست. با هر وصفی که او را توصیف کنم، به نظر میرسد که جایگاهش پایین و کمارزش است.
نظر به لامکان نما، ببین مقام حیدرا
هوش مصنوعی: به جایی نگاه کن که هیچ محدودیتی وجود ندارد و جایگاه علی را ببین.
نوشت کاتب ازل، به ساق عرش نام وی
به قدسیان نمونهیی، نمود از مقام وی
هوش مصنوعی: نویسندهی ازلی نام او را در بالای عرش به فرشتگان نوشت و از مقام او نشانهای به نمایش گذاشت.
تمام «خرّ سجّداً»، فتاده در سلام وی
پیمبران در آرزوی جرعهیی ز جام وی
هوش مصنوعی: همهی بندگان و عابدان در برابر او سر به سجده دارند و پیامبران نیز آرزوی یک قطره از فیض او را دارند.
به جز ولای او نشد، برایشان میسّرا
هوش مصنوعی: هیچ چیز دیگری جز محبت و فرمان او برای آنها ممکن نشد.
به عزم رزم اگر علی، سمند کینه هی کند
عدوی او به مرگ خود، فغان بسان نی کند
هوش مصنوعی: اگر علی با اراده رزم به میدان آید، دشمن او در اثر کینهاش به مرگ خود فریاد خواهد زد، مانند ناله نی.
به خشم اگر غزا کند، فنای کُلّ شئ کند
بساط روزگار را، به یک اشاره طی کند
هوش مصنوعی: اگر خشم به یکباره ظاهر شود، میتواند همه چیز را نابود کند و با یک اشاره، پیچیدگیهای زندگی را به سادگی برطرف کند.
نه فخر اوست گویم ار، که گشت عمرو کافرا
هوش مصنوعی: اگرچه میتوانم از او ستایش کنم، اما واقعیت این است که عمرو به کفر گراییده است.
چو این جهان فنا شود، علی فناش میکند
قیامت ار بپا شود، علی بپاش میکند
هوش مصنوعی: زمانی که این دنیا از بین برود، علی آن را به پایان میرساند. اگر روز قیامت برپا شود، علی همه چیز را در هم میریزد.
که دست دست او بود، ولی خداش میکند
«وما رمیت اذ رمیت» بر تو فاش میکند
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که در واقع خداوند است که پشتScene کارها را انجام میدهد و بندگانش تنها ابزار او هستند. هر کاری که انجام میدهند، در واقع اراده و خواست خداوند در آن نهفته است. این نکته به وضوح نشان میدهد که تأثیرات و نتایج کارها در نهایت به دست خداوند رقم میخورد و انسانها در این زمینه تنها مجری اراده الهی هستند.
که اوست دست کردگار و اوست عین داورا
هوش مصنوعی: اوست که خالق و سازنده همه چیز است و او در واقع همان حقیقت و جوهر قضا و قدر است.
عنان اختیار من، ربوده عشق او زکف
به اختیار خویشتن، دواندم به هر طرف
هوش مصنوعی: عشق او کنترل و اختیار زندگیام را از من گرفته است و من به هر سو و سمتی با تمام وجود میروم و به دنبال او هستم.
گهی به طوس میکشد مرا و گاه در نجف
چو دست دست او بود، زهی سعادت و شرف
هوش مصنوعی: گاهی به طوس میروم و گاهی به نجف، اگر به دست او مرا بکشاند، چه سعادت و افتخاری خواهد بود.
اگرچه در وطن برد، که هست ملک شوشترا
هوش مصنوعی: هرچند در وطن خود پیروز شد، اما سرزمین شوشترا همواره ارزشمند است.
منم که گشته نام من، «وفایی» از وفای تو
منم که نیست حاصلی، مرا به جز ولای تو
هوش مصنوعی: من کسی هستم که نامم به خاطر وفای تو به «وفایی» تغییر یافته است. من هیچ دستاورد دیگری ندارم و جز محبت و پیروی از تو چیزی برایم مهم نیست.
هماره مینوازدم، بسان نی، نوای تو
چنانکه بندبند من، پُر است از صدای تو
هوش مصنوعی: همیشه مانند نی که آهنگ میسازد، صدای تو را مینوازم، به گونهای که هر بخش از وجود من از صدای تو پر شده است.
مرا به ذکر یا علیّ، مگر بزاد مادرا
هوش مصنوعی: مرا فقط با یاد علی زندگیام باید رقم بخورد، حتی به دنیا آمدنم نیز با نام او مرتبط است.
هماره تا به نیکویی، مسلّم است مشتری
ملقب است تا فلک، به کینه و ستمگری
هوش مصنوعی: همیشه تا زمانی که خوب و خوش باشد، مشتری معروف است، اما آسمان به خاطر دشمنی و ظلم، به بدی شناخته میشود.
به کجروی است تا همی، مدار چرخ چنبری
کنند تا که اختران، به روزگار اختری
هوش مصنوعی: این بیت به معنای انحراف از مسیر درست و تلاش برای به دست آوردن موقعیتی ویژه است. شاعر به این نکته اشاره میکند که برخی افراد برای رسیدن به خواستههای خود، دست به کارهای نادرست میزنند. این اقدامها به نوعی مانند تنبک زدن در یک دایره چرخان است که باعث میشود ستارهها در زمان خود به درستی درخشان نشوند. در واقع، عمل نادرست در نهایت نمیتواند به نتیجه مطلوب منجر شود.
به کام دوستان تو، همیشه باد اخترا
هوش مصنوعی: دوستانت همیشه خوشبخت و راضی باشند.
به کربلا نظاره کن، ببین به نوبهار او
ز سبزهی خط بتان، نگر بنفشهزار او
هوش مصنوعی: به کربلا نگاه کن، ببیند که در بهار او چقدر زیباست؛ از سبزههای خط بتان و نیز گلهای بنفشهاش لذت ببر.
به سروهای ابطحی، بطرف جویبار او
به دوحههای احمدی، چمان ز هر کنار او
هوش مصنوعی: به درختان بلند و زیبا، در کنار جویبار او، و به درختان خوشبو و خوشمنظرهاش که از هر سو سرهایشان را به سمت او خم کردهاند، نگاه میکنم.
چه قاسم و چه جعفر و چه اکبر و چه اصغرا
هوش مصنوعی: هر کسی در موقعیت و جایگاه خود، مهم و ارزشمند است؛ چه بزرگ باشد و چه کوچک، همه به نوعی در زندگی و جامعه نقش دارند.
به رنگ لاله سرو اگر، ندیدهیی تو در چمن
ببین به سرو این چمن, که هست لاله گون بدن
هوش مصنوعی: اگر در چمن، سروی را به رنگ لاله ندیدهای، به این سرو نگاه کن که بدنش مانند لاله است و جلوهای زیبا دارد.
به جسمش ار کفن کنی، بکن زبرگ نسترن
چرا که این کفن بود، به جای کهنه پیرهن
هوش مصنوعی: اگر جسم او را کفن کنی، آن را با برگ نسترن بپوش، زیرا این کفن بهتر از پیراهن کهنهای است.
که خواهرش نبیند این چنین برهنه پیکرا
هوش مصنوعی: که خواهرش چنین بدن عریان او را نبیند.
نهال قامت بتان سروقدّ مه جبین
فکنده تیشهی جفا، زپا بسی در این زمین
هوش مصنوعی: درختانی که قامت زیبا و قدبلند دارند، به خاطر سختیها و بیرحمیهای زمانه، بسیار درد و رنج کشیدهاند و در این زمین، بهطور مداوم در زحمت و آسیب هستند.
همی ز جُعد خم به خم، همی زموی پُر زچین
ز زلف و خال و خط بسی، به خاک او بود عجین
هوش مصنوعی: با فاصله و از دور، هر بار که به یاد او میافتم، قلبم پر از احساسات گوناگون میشود و این احساسات مانند زلف و خال و خطش در وجود من ریشه دواندهاند.
شکسته رونق عبیر و عود و مشک عنبرا
هوش مصنوعی: رنگ و بوی گل و عود و مشک به هم ریخته و خراب شده است.
ندیده دیدهی جهان جوان بساط اکبری
به خلق و خو به گفتگو فزون زهر پیمبری
هوش مصنوعی: جهان را از دیدنیهای تازه و جوانش پر کرده است و در این میان، فضایی که داریوش اکبر آن را ترسیم کرده، از نظر خلق و خو و گفتوگو، بیشتر از زهر پیامبری جذاب و تاثیرگذار است.
به جلوه همچو احمدی، به حمله همچو حیدری
میان خیل روبهان کوفه چون غضنفری
هوش مصنوعی: به زیبایی و جلوهای که احمد دارد، به نیرویی که حیدر دارد، در میان جمعیت روباهصفت کوفه مانند شیر خشمگین و شجاع قرار دارد.
ز کینه پاره پاره شد، به تیر و تیغ و خنجرا
هوش مصنوعی: از حس انتقام، دلها به تیر و شمشیر و خنجر شکسته و آسیبدیده شدند.