شمارهٔ ۵ - حکایت
پریشان حال مردی از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
پریشان حال مردی از، زر و مال
دل او بود مالامالِ آمال
هوش مصنوعی: مردی در آشفته حالی به سر میبرد، زیرا دلش پر از آرزوها و خواستههاست، در حالی که از ثروت و مال هم برخوردار است.
زبس می بود محتاج و پریشان
ز «کادالفقر» کفری داشت پنهان
هوش مصنوعی: او به شدت نیازمند و گرفتار بود و در عین حال نادانی و کفر خود را پنهان کرده بود.
چو حالش بود، دَرهم دِرهمی قلب
نمودی سکّه تا نفعی کند جلب
هوش مصنوعی: هرگاه حال او خوب باشد، میتوانی قلبش را همچون سکهای در هم بشکنی تا از آن سودی عایدت شود.
جز این صنعت دگر چیزی نبودش
ز بی چیزی غم دل می فزودش
هوش مصنوعی: او جز این هنر دیگری نداشت و از نداشتن چیزی، غم دلش بیشتر میشد.
بزد آن سکّه آوردش به بازار
به هر کس داد، رد کردش به آزار
هوش مصنوعی: او سکهای را به بازار آورد و به هرکسی داد، اما همه او را رد کردند و اذیتش کردند.
قضا را بود بقالی در آن کوی
که خویش همچو رویش بود نیکوی
هوش مصنوعی: در آن محله، بقالی بود که شبیه خود او، چهرهای زیبا و نیکو داشت.
به شغل خویشتن آن مرد بقّال
ز اهل حال پنهان بود در قال
هوش مصنوعی: مردی که مغازهدار بود، به کار خود مشغول بود و در درون خود از وضعیت واقعیاش چیزی نمیگفت و در ظاهر، به شکل خاصی زندگی میکرد.
چو آمد نزد آن بقّال خوشخو
گرفت آن قلب از او با روی نیکو
هوش مصنوعی: وقتی به آن باقالیفروش خوشاخلاق نزدیک شد، دلش به خاطر چهره زیبایش شاد شد.
چنین پنداشت آن قلب دغل کار
که نبود مرد از قلبش خبردار
هوش مصنوعی: قلب نیرنگباز فکر میکرد که کسی از درون او خبر ندارد و مردی از حقیقتش آگاه نیست.
زدی آن سکّه را هر روز آن قلب
چو آوردی نکردی او زخود سلب
هوش مصنوعی: تو هر روز بر آن سکّه زدی و قلبت را به دست آوردی، اما او هیچگاه خود را از تو جدا نکرد.
تمام عمر کار هر دو این بود
که این داد و سِتد با هم قرین بود
هوش مصنوعی: تمام عمر این دو نفر به کار و داد و ستدی مشغول بودند که همیشه در کنار هم بودند.
نه او می کرد ترک بد فعالی
نه این یک ترک این نیک خصالی
هوش مصنوعی: نه او بدی میکرد و نه این ترک، که این نیکخصال است.
من آن قلب دغل آن بد فعالم
تویی بقّال خوب و خوش خصالم
هوش مصنوعی: من قلبی فریبکار دارم و تو فروشندهای خوبی با اخلاقی نیکو هستی.
«وفایی» را شود یارب زبان لال
که بقّال آفرین را خواند بقّال
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به وفاداری و صداقت اشاره میکند و از یاری میخواهد که اگر کسی به دروغ و فریب نزدیک است، زبانش را به سکوت درآورد. او به نوعی آرزو میکند که کسانی که به حق یا حقیقت آفرین میگویند، و کسانی که ناپاکی و بیوفایی میکنند، در برابر این صداقت و وفا، خراب و بیصدا شوند. این بیان به تأکید بر اهمیت صداقت و وفاداری در ارتباطات انسانی میپردازد.
نه بقّالی تو بقّال آفرینی
که بقّال از تو دارد این امینی
هوش مصنوعی: تو خودت هیچ خصلتی از یک فروشنده واقعی نداری، چون این خاصیت را فقط از دیگری یاد گرفتهای و در واقع آن شخص است که تو را به این کار آشنا کرده است.
تو این قلب دغل تبدیل بنما
به تبدیل دغل تعجیل بنما
هوش مصنوعی: ای دل بی وفا، به زودای تغییر و تحول در خود بپرداز و در این تغییرات شتاب کن.
جز این قلب دغل چیزی ندارم
به تبدیلش ز تو امیدوارم
هوش مصنوعی: هیچ چیز دیگری جز این دل نازک و فریبنده ندارم و امیدوارم که تو بتوانی آن را تغییر دهی.
که از من کس نمی گیرد، به هیچش
بگیر او را و در رحمت بپیچش
هوش مصنوعی: هیچکس به من توجهی نمیکند، پس او را به هیچ چیز بگير و در آغوش رحمت خود بگیر.
اگر باشد دکّان رحمتت باز
کنم زین قلب بر افلاکیان ناز
هوش مصنوعی: اگر دکانی از رحمت تو باشد، من با کمال میل از این قلبم برای آسمانیها سخن میگویم و از آنها دلربایی میکنم.
وگر دکّان رحمت هست مسدود
زر بی عیب بوذر هست مردود
هوش مصنوعی: اگر در دکان رحمت در بسته باشد، ثروت بدون عیب، در نظرِ بوذر (شخصی نیکوکار) پذیرفته نخواهد شد.
اگر سلمان بیارد خرمن زر
چو من او هم بماند در پس در
هوش مصنوعی: اگر سلمان با خودش انبوهی از طلا بیاورد، او هم در پس در باقی خواهد ماند.
ولی در گوش جانم آید آواز
که باشد باب رحمت تا ابد باز
هوش مصنوعی: اما در اعماق وجودم صدایی به گوش میرسد که میگوید درِ رحمت همیشه به روی انسانها باز است.
خداوندا، تو از این در مرانم
که جز این در، در دیگر ندانم
هوش مصنوعی: ای خدا، مرا از این در میلی نران که غیر از این در، در دیگری نمیشناسم و نمیتوانم بروبرم.
از آن روزی که من دانستم این در
بود امّیدم از خوفم فزونتر
هوش مصنوعی: از زمانی که فهمیدم این در، درِ امید است، ترس من کمتر از امیدم شده است.
ولی ترس از امید خویش دارم
ز صدق و کذب او تشویش دارم
هوش مصنوعی: من از امید خود نگرانم، زیرا به حقانیت و نادرستی آن شک و تردید دارم.
به امّید از تو هم باید مدد جُست
امید صادق ار، باشد هم از تست
هوش مصنوعی: برای دستیابی به امید واقعی، باید از تو یاری خواست، چرا که اگر امیدی هست، آن امید نیز از تو ناشی میشود.
خدایا، گر امیدم هست معیوب
امیدم را امیدی کن خوش و خوب
هوش مصنوعی: خدایا، اگر هنوز امیدی در دلم دارم، آن امید را به بهترین شکل تقویت کن و زیبایش کن.
تو امّید مرا امید بنمای
به صدق آن مرا تائید بنمای
هوش مصنوعی: ای امید من، به من نشان بده که امیدم به حقیقت تبدیل شود و با صداقت خود، من را تأیید کن.
که من از خویشتن چیزی ندارم
به امّید از تو هم امّیدوارم
هوش مصنوعی: من چیزی از خودم ندارم و به امید تو امیدوارم.
چراغم را گر از تو نیست نوری
ز سعی من نزاید غیر دوری
هوش مصنوعی: اگر چراغ من از تو نور نگیرد، هیچ تلاشی از من جز دوری و فاصله به بار نخواهد آورد.
بنه از بندگی منّت به جانم
که این بهتر ز ملک جاودانم
هوش مصنوعی: ما از خدمت و بندگی تو خوشحالیم و این را بهتر از داشتن سلطنت ابدی میدانیم.
گرم در بندگی یاری نمایی
نمی خواهم جز این اجر و جزایی
هوش مصنوعی: اگر در بندگی و خدمت به من کمکی کنی، من چیزی جز این پاداش و ثواب نمیخواهم.
همینم بس که اذن کار دارم
چه مزدی به از این درکار دارم
هوش مصنوعی: من تنها به این قناعت میکنم که اجازه کار دارم و هیچ چیزی ارزشمندتر از این نیست که در این زمینه مشغول باشم.
ز یارم مزد خدمت این بود بس
که خدمت کار اویم نی دگر کس
هوش مصنوعی: خدمت به یارم، پاداشی بیش از این نیست که من فقط برای او کار میکنم و نه هیچ کس دیگر.
کدامین دولتم خوشتر از این است
که خدمت خدمت آن نازنین است
هوش مصنوعی: کدام خوشبختی میتواند بهتر از این باشد که در خدمت آن عزیز باشم؟
چه مزدی بهترم از بندگی هست
خوش آن ساعت که این دولت دهد دست
هوش مصنوعی: بهتر از خدمت کردن به کسی، پاداشی وجود ندارد و لحظهای خوشحالی است که این نعمت به من داده شود.
از آن دلبر همین بس مزدِ کارم
که کرد از بهر خدمت اختیارم
هوش مصنوعی: از طرف دلبرم همین برایم کافی است که به خاطر خدمت کردن به من، مزد کارم را پرداخت کرد.
بود بهتر ز صد خُلد و جنانم
که من خود بنده ی آن آستانم
هوش مصنوعی: وجودم در بندگی و خدمت به آن درگاه ارزشمندتر از هزاران بهشت و باغ نیست.
چه مزدی بهتر است از بنده بودن
به خاک آستانش جبهه سودن
هوش مصنوعی: بهترین پاداش چیست جز اینکه به خدمت او درآییم و بر درگاهش سر فرود آوریم؟
بساز ای دوست ما را بنده ی خویش
که تا فارغ شوم از بیم و تشویش
هوش مصنوعی: ای دوست، مرا به خود وابسته کن تا از نگرانی و اضطراب رهایی یابم.
به ذلّ بندگی میده مرا، سیر
که ذلّت از تو به تا عزّت از غیر
هوش مصنوعی: به خاطر رضایت دیگران من دستخوش ذلت و بندگی میشوم، زیرا میدانم که افتادگی از تو به من میرسد و عزت و سربلندی را از جاهای دیگر به دست میآورم.
ز ذلّ بندگی کن سر بلندم
رهایی ده ز قید چون و چندم
هوش مصنوعی: از خفت و زبونی نجاتم بده و به من عزت و آزادی عطا کن، تا از بند سوالات و تردیدها رها شوم.
مرا، در بندگی چالاک گردان
ز لوث خودپرستی پاک گردان
هوش مصنوعی: از تو میخواهم که مرا در خدمتگزاری قوی و چابک کنی و از آلودگی خودپرستی پاکی ببخشی.
به هم برزن دکّان و منزلم را
برای کار فارغ کن دلم را
هوش مصنوعی: به خاطر کار و مشغلهها، مرا از دغدغهها و نگرانیها رها کن و آرامش را به زندگیم برگردان.
زهر کاری مرا معزول فرما
به کار بندگی مشغول فرما
هوش مصنوعی: مرا از زهر و سموم کارهای ناخوشایند خود دور کن و به کار خدمت و بندگی مشغولم کن.
مرا در بنده بودن ساز مقهور
نیم گربنده سازم بنده با زور
هوش مصنوعی: اگر من تحت سلطه و بندگی باشم، با وجود این، نمیتوانم به زور دیگری بندگی کنم.
خوش آن ساعت که روزم را شب آید
شبم را وقت یارب یارب آید
هوش مصنوعی: ساعت خوشی است که روز من به شب تبدیل شود و شب من به هنگام دعا و درخواست از خدا برسد.
خوش آن ساعت که با یادش کنم روز
به یادش روزها هر روز فیروز
هوش مصنوعی: ساعتی خوشایند است که با یاد او سپری شود، روزها را با یاد او جشن میگیرم و هر روز برایم مبارک است.
تجلّی ها، چو بی اندازه باشد
به هر روزم خدایی تازه باشد
هوش مصنوعی: اگر ظهورها و تجلّیات بینهایت باشد، هر روز یک خدای جدید به من معرفی میشود.
ز یاد او کنم شیرین لبم را
کشم از سینه یارب یاربم را
هوش مصنوعی: بخاطر یاد او، لبهایم را شیرین میسازم و از دل به سوی او فریاد میزنم.
به هر یارب از او «لبّیکم» آید
مدد، در بندگی ها، پیکم آید
هوش مصنوعی: هر بار که دعوت پروردگار به پاسخگویی میشود، در خدمت به او یاری میآید و در انجام وظایف بندگی، فرستادهی او میشوم.
مدد، در یاری ام گر نبود از وی
نیاید یاری ام از جان پیاپی
هوش مصنوعی: اگر از او کمک و یاری نرسد، دیگر نمیتوانم امیدی به کمک درون خود داشته باشم.
مدد، در بندگی می کن عطایم
همین از دوست بس مزد و جزایم
هوش مصنوعی: در خدمتگزاری به معشوقم، کمک و یاریاش را میطلبم؛ زیرا هدیهای که از دوست دریافت میکنم، برای من کافی است و نیازی به پاداش و جزای دیگری ندارم.
همین دولت بسم از حضرت دوست
که گویندم «وفایی» بنده ی اوست
هوش مصنوعی: این نعمت و موفقیت از سوی خداوند است که میگوید شخصی به نام «وفایی» بندهی اوست.
به هر دردم اگر بخشی صبوری
نمایم صبر الاّ دردِ دوری
هوش مصنوعی: هر زمانی که بتوانم با دردهایم کنار بیایم و صبر کنم، فقط درد دوری از توست که برایم قابل تحمل نیست.
که دوری آتش است و آتش انگیز
کند دوزخ ز دوری نیز پرهیز
هوش مصنوعی: دوری از محبوب همانند آتش است که انسان را میسوزاند و باعث ایجاد عذاب میشود. بنابراین، باید از این دوری پرهیز کرد تا دچار مشکلات و سختیها نشویم.