گنجور

شمارهٔ ۱۰۷

چون ترا میل و مرا از تو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ورچه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
دُر چو دَر بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید برِ تو
دولت آنکه تو یک شب برِ او آیی نیست

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون ترا میل و مرا از تو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
 چون تو تمایلی به وصال نداری و من تحمل دوری و فراق تو را ندارم، می‌خواهم که صبر کنم اما توانایی‌اش را ندارم.
مر ترا نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
 تو به من هیچ علاقه‌ای نداری و دوری مرا راحت تحمل میکنی، اما من به تو علاقه‌مند هستم و دیگر صبر و تحملی برای من باقی نمانده است.
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
 عمر بدون دوست چه فایده‌ای دارد؟ و چه ارزشی دارد داشتن چشم اگر نمی‌توانی (حقیقتِ) چیزی را ببینی؟
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بی پایی نیست
 در کنار کوچه تو، به خاطر وفاداریِ خودم مانده‌ام، وگرنه نرفتن من ای دوست، به خاطر پا نداشتن من نیست.
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
 من مانند سگی هستم که هر کجا بروم، جایی برایم وجود دارد. پس بر در این خانه ماندنم، به خاطر نداشتن جا نیست.
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
 گفتی در این زمانه در هیچ کس وفایی وجود ندارد. اگرچه من وفادار هستم، اما چون تو اینگونه میگویی، پس حرف حرف توست.
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ورچه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
 دل به دنبال آزادی است و می‌خواهد به هر شکل از دست تو رها شود، هرچند که می‌داند هیچ زیبایی به پای زیبایی تو نمی‌رسد.
دُر چو دَر بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
 گوهر و مروارید درون دریا هم به نابی و زلالی تو نمی‌رسد، گل های روی شاخه درختان نیز به رعنایی و زیبایی تو نمی‌رسند.
سیف فرغانی هر روز بیاید برِ تو
دولت آنکه تو یک شب برِ او آیی نیست
 سیف فرغانی هر روز به سراغ تو می‌آید، اما بخت و سعادت این که تو یک شب پیش سیف فرغانی بیایی وجود ندارد.

حاشیه ها

1398/09/08 19:12

در چو در بحر بود......------درست است