گنجور

بخش ۴۲ - فصل در صفت عشق و محبت

گر حیات ابد همی‌خواهی
خیز و با عشق جوی همراهی
رو، دم از عشق زن‌ که‌ کار این است
رهروان را بهین شعار این است
به زبان سرّ عشق نتوان گفت
آنچنان دُر به گفت نتوان سفت
هر چه گویی گر «آن‌چنان باشد»
صفت عشق غیر از آن باشد
عشق را عین و شین و قاف مدان
بلکه سرّی‌ست در سه حرف نهان
سخن سرّ عشق کار دلست
عشق پیرایه و شعار دلست
عاشقی قصه و حکایت نیست
عشق‌بازی در این ولایت نیست
عالم عشق عالم دگر است
پایهٔ عشق از این بلندتر است
کی به هر مسکنی کند منزل
تا بود میل او به عالم گل
عشق در هر وطن فرو ناید
حجرهٔ خاص عشق‌، دل باید
مرکب عشق سخت تیزرو است‌
هر زمانیش منزلی ز نو است
هر که با عشق هم‌عنان باشد
منزلش زآن سوی جهان باشد
دل که از بوی عشق بی‌رنگ است
نه دلست آن که پارهٔ سنگ است
به زبان قال و قیل عشق مگوی
خیز و دل را به آب صدق بشوی
دل ز خبث هوا نمازی کن
چون شدی پاک عشق‌بازی کن
عشقبازی (است‌) و عشق بازی‌ نیست
هوسی به ز عشقبازی نیست

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: طریق التحقیق دکتر مؤذنی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/10/31 23:12
فرهود

عشق‌بازی و عشق، بازی نیست