گنجور

شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن
دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست
جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان
ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار
خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او
نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز
وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست
زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش
جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست
گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی
و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو
تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات
یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن
خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی
خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی
حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن
از برای آبروی عاشقان بردار عشق
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان
اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان
شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار
چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین
یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست
پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی
آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین
سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور
کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار
صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل
آفتاب سایه‌دار و سایهٔ خورشیدفر
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک
آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک
و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن
وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل
ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف
او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین
حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن
هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار
ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت
هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان
ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت
مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر
یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود
آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش
چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش
هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:
یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود
رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد
حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
برد آب روی بد دینان صفای رای او
تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر
باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی
از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه
عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین
بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان
گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست
این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را
این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه
تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد
نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا
دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست
کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک
عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی
«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را
از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس
زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست
ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو
بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر
در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
تا کنون از استواری علت اولا نیافت
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات
ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
قابل مدحی نداری چون خط اول همال
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی
وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی
کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست
سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد
آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
گرچه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان
همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای
هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان
خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام
هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام
هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن
دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
هوش مصنوعی: ای دل، اگر می‌خواهی جانت در جان خداوند قرار گیرد، نباید به ظاهر انسان‌های کافر نگاه کنی و باید بر ایمان خود تکیه کنی.
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست
جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و جذابیت هنوز نشانه‌ای از این مردان دارد، پس هرگز به این مکان نزدیک نشو و در این میدان به کار مشورت نپرداز.
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان
ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در ویژگی‌ها و صفات خود باقی بمانی، نباید دست از تلاش برداری. و اگر می‌خواهی از سقوط جلوگیری کنی، نباید بی‌هدف و بی‌دقت حرکت کنی.
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار
خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
هوش مصنوعی: با یک حرکت سریع و بی‌درنگ در میدان بازی، به دوست خود که در کنار توست، توجه کن. او را همان‌طور که در افکار و احساساتت از او یاد می‌کنی، در هر لحظه به خاطر داشته باش و بین این دو جنبه، یعنی گفتن و عمل کردن، تناقض ایجاد نکن.
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او
نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
هوش مصنوعی: برای کسب شهرت و آوازه، مانند لب‌های خاموش او، تلاش کن تا حقیقت را به دست آوری و آنچه را که هست، پنهان نکن.
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز
وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
هوش مصنوعی: به زیبایی و چهره معشوق دست نزن و از خیال چشم او جز نرگس و گل نچین.
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست
زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
هوش مصنوعی: اگر جهان به وسعت دریا شود و عشق او در کنارت باشد، دیگر نیازی به زحمت کشتی نیست و نیازی به یادآوری کشتیبان نخواهی داشت.
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش
جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
هوش مصنوعی: اگر محبوب با تو از احساسات خود صحبت کند، به‌طور شجاعانه رفتار کن و به خاطر این نعمت، جان خود را فدای شکرگزاری مکن.
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا
با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن
هوش مصنوعی: آتش عشق او هر لحظه زندگی جدیدی به تو می‌دهد؛ پس دربارهٔ چشمهٔ حیات که اظهار نظر کن، با این آتش داغ خودت را نسوزان.
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
هوش مصنوعی: اگرچه تو به عنوان یک درمانگر زیبا می‌توانی دردها و خستگی‌ها را تسکین دهی، اما بهتر است خسته را تسلی ندهی و درد را درمان نکنی.
در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست
گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
هوش مصنوعی: در دنیای عاشقی، قواعد و رسوم خاصی وجود ندارد. اگر به دنبال پذیرش و تایید هستی، بهتر است در اینجا جایی نگیری که برایت امن و مطمئن نیست.
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور
شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن
هوش مصنوعی: نزدیک تو مهمان بزرگی از دور آمده است، او را در زندان خویش نگه‌مدار.
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز
نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به ما یادآوری می‌کند که به ظواهر دنیوی و زرق و برق‌های فریبنده توجه نکنیم. او با اشاره به اینکه تن ما نباید به زیورهای درخشان و بی‌ارزش تزئین شود، تأکید می‌کند که ارزش اصلی در دل و روح ماست. در نهایت، این سخن به ما می‌آموزد که به جای پرداختن به زیبایی‌های گذرا و بی‌فایده، باید بر روی حقیقت و خوشحالی درونی خود تمرکز کنیم.
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو
در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
هوش مصنوعی: در حفظ و نگهداری زندگی، جز در خرد و هوش خود سرکش نباش. در مکان‌های نابودکننده و بی‌حساب، جز عشق را به عنوان راهنما انتخاب نکن.
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی
و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
هوش مصنوعی: هر چه او می‌گوید را بگو، حتی اگر دروغ باشد، و هر چه او نمی‌گوید را انجام نده، حتی اگر کار نیک و مهمی باشد.
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو
تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
هوش مصنوعی: علم عشق را باید از صدر دین آموخت، سپس به هیچ‌کس جز دانا تکیه نکن و در برابر نادان سخن نگو.
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات
یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
هوش مصنوعی: عشق، عاشق و معشوق همه یکی هستند و این موضوع فراتر از صفات ظاهری است. ای بی‌خبر، از روی نفس و ذات خود نگریسته‌ای.
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن
خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن
هوش مصنوعی: ای سنایی، در این دنیا مانند صوفیان بی‌خود وارد عمل شو و خاکی که در چشم کسانی که به دنیا و هوس‌ها چشم دارند، بپاش.
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی
خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
هوش مصنوعی: تا کی به بهانه‌های مختلف به مسجد می‌روی؟ باید به ویژگی‌های مردانه خودت بپردازی و مدتی در حال و هوای عشق بگذرانی.
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی
حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن
هوش مصنوعی: به مدت طولانی، تو نوشیدنی را چشیده‌ای، حالا باید یاد بگیری که از این حالت خودداری کنی و به زندگی عاقلانه ادامه دهی.
از برای آبروی عاشقان بردار عشق
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
هوش مصنوعی: عشق را به خاطر آبروی عاشقان حفظ کن و عقل زیبا را کنار بگذار و در دل آتش شور و تب را بیفروز.
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل
پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هوش مصنوعی: این دنیا تحت تسلط روح است و آن دنیا تحت کنترل عقل قرار دارد. اراده و تلاش انسان باید ترکیبی از هر دو باشد تا به هدف‌های بزرگ دست یابد.
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تعدادی از عناصر وجودی انسان اشاره می‌کند که شامل هفت چرخ (که می‌تواند به نظام کیهانی یا دورانی اشاره داشته باشد)، چهار طبع و پنج حس است. او بیان می‌کند که هیچ‌کدام از این عناصر و حس‌ها نمی‌توانند خیمهٔ شادی و خوشی را از بیرون به درون برسانند یا در آن حضور پیدا کنند. به نوعی، شاعر اشاره می‌کند که شادی واقعی از درون انسان نشأت می‌گیرد و نه از محیط یا عوامل بیرونی.
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان
اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن
هوش مصنوعی: در میان عاشقان بی‌خبر، با چشمان و دهان اشک ریخته و ناله‌هایی عاشقانه سر بده.
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان
شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که رهبر عاشقان باشی، باید آواز بی‌خود بودن را مانند نوازنده‌ای که با سازش نوا می‌زند، سر دهی.
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب
چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
هوش مصنوعی: انسان عالم و طالب علم باید همچون سنگی باشد که در قندیل روشنایی می‌دهد و از جستجوی علم و دانش دست برنمی‌دارد. او باید همچون کسی باشد که با چنگ‌زنی در دل تاریکی‌ها، به سمت روشنایی و معرفت پیش رود. اما آن‌که در دردی گرفتار است، باید دانایی را جستجو کند تا از رنج‌های خود رهایی یابد و در این راه از سختی‌ها نهراسد.
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار
چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از موقعیت پایین و تاریک خود بیرون بیایی، باید با اراده و قدرت عمل کنی و برای رسیدن به هدف‌هایت با تلاش و استمرار بجنگی.
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست
چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
هوش مصنوعی: وقتی تو بر پشت اسب می‌نشینی، بار او بر دوش توست. همچنان که وقتی به مرکب ترک می‌گفتی، آتش را در بارش بینداز.
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست
گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و دلربایی گل، حتی اگر هزار بوسه بر یک خار باشد، باز هم ارزشش را دارد.
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین
یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی دندان‌های ما را به خاطر محبت‌ات شیرین یاد کنی، از آب لب ما بنوش و بر دهان مار بوسه بزن.
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست
پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
هوش مصنوعی: چهره او مانند دینار زیباست، پس در محل ضرب سکه‌های دوست، بر دینار مهر بزن و نشان بده که چقدر باارزش و محترم است.
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی
آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
هوش مصنوعی: وقتی که تو به مقام والای دین دست یافتی، دیگر جایی برای لاف زدن درباره کفر و فضیلت‌ها و عیب‌ها نمانده است.
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین
سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
هوش مصنوعی: این عبارت به شخصیت برجسته و مقام بلندمرتبه فردی اشاره دارد که در زمینه های علم و دین، قضاوت و خطابت مقام والایی دارد. او به عنوان یک عالم دینی و مفتی در بین شرق و غرب شناخته شده و به عنوان چراغ راهنمای دیگران در امور شرعی و قضایی به شمار می آید. به طور کلی، این فرد نماد دانش، راهنمایی و اقتدار در امور دینی و اجتماعی است.
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر
رایت همنام خود را کرد همانم پدر
هوش مصنوعی: کسی که در نبرد با کفر و فساد، پرچم دین را به دوش کشید، همانند پدر من است.
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین
روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
هوش مصنوعی: کسی که در مسیر دین و اندیشه‌هایش روشنایی می‌بخشد، فراموش کرده که شیرینی و زیبایی محبت را در زندگی خود فراموش نکند.
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
هوش مصنوعی: او آن فرد با نام نیکو که عشقش را از هشت باغ، هفت سقف و پنج در به روشنی بیرون می‌آورد.
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور
کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر رنگ ارغوانی، نور را فدای خود کرده، بر درخت ارغوان کیسه‌ای از نور ماه آویزان کرده است.
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار
صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در
هوش مصنوعی: صفت بردباری او مانند صبحی کاذب، دروغگوها را آشکار می‌کند و علم او به مانند صبح صادق، حقیقت‌جویان را از پرده بیرون می‌آورد.
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل
آفتاب سایه‌دار و سایهٔ خورشیدفر
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که در حضور مدعی و مدعا، به خاطر عدالت، آفتاب سایه‌ای از خود دارد و سایه‌اش تحت تاثیر نور خورشید است. به عبارت دیگر، در شرایطی که عدالت برقرار است، همه چیز به درستی و بر اساس حقیقت پیش می‌رود و هیچ چیزی تحت ظلم یا ستم قرار نمی‌گیرد.
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک
آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
هوش مصنوعی: اگر قضا و سرنوشت به عمق دریا بیفتد، او را هیچ نگرانی نیست. چون در برابر آفتاب و سایه، آب هرگز به آنها نمی‌رسد.
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم
گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هوش مصنوعی: چشم‌های بد اندیشان به نور خرد او روشن شد و به مانند نقره، از علم و دانش او بهره‌مند شدند؛ کار ملت نیز همچون طلا ارزشمند شد.
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک
و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
هوش مصنوعی: هر کس که با زبان دوپهلو و فریبنده سخن بگوید، شبیه به ابزارهایی مانند پرگار و قلم است که برای کنترل و اندازه‌گیری به کار می‌روند. اما کسی که در مقام بلندش مکر و نفاق دارد، به مانند تیغ و تبر است که می‌تواند آسیب و صدمه بزند.
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن
وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
هوش مصنوعی: او در آغاز مانند تیغی بر دل انسان می‌تازد و آن را درگیر جسم می‌کند، اما در پایان، مانند قلمی نرم، جسم را درگیر دارد و به امور روح می‌پردازد.
رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل
ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
هوش مصنوعی: رتبه و مقام سامی (مقام معنوی و الهی) مانند کلمه‌ی "بسم‌الله" است که در ذهن عقل جا می‌گیرد. از این رو، تاجی حقیقی و معنوی برای او محسوب می‌شود، در حالی که تاج ظاهری و مادی تنها جنبه‌ی ظاهری و سطحی دارد.
او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف
او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر
هوش مصنوعی: او و بسم‌الله مانند دو درخت از یک ریشه هستند، گویی دو میوه از یک درخت به شمار می‌روند.
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب
وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
هوش مصنوعی: این دو جهان، دانش را در ذات خود دارند و آنچه را که در این دنیا به صورت نمادین و مختصر وجود دارد، در جهانی دیگر به شکلی رمزآلود و عمیق‌تر می‌توان یافت.
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین
حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
هوش مصنوعی: اسم و نام پدر او را اکنون ببین، و اگر به این مسائل اعتقادی نداری، خودت حساب کن.
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن
هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
هوش مصنوعی: نوزده کلمه وجود دارد که هر کدام به نوعی نمادی از یک حالت یا موقعیت هستند. هر کدام از این کلمات می‌تواند به یک نوع عذاب یا سختی مرتبط باشد که در جهنم وجود دارد.
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار
ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
هوش مصنوعی: اگر این راز را نمی‌دانی، به دقت گوش کن، و اگر هم می‌دانی، توجه کن که این سخنان از آن توست، ای آقا!
تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت
هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
هوش مصنوعی: زمانی که پرده از روی چهرهٔ روح پاک برداشتند، هر کس که دیدی درستی داشت، آنجا دلش به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و از همه چیز دل برید.
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
هوش مصنوعی: عقل او مانند آب و آتش بود، و هیچ‌کس نمی‌توانست آتش او را از بام پایین بیاورد و آب به داخل راهی که ایجاد کرده بود، برسد.
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان
ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت
هوش مصنوعی: در این دنیا، عیسی نمی‌تواند به دور و بر خود بیفتد، زیرا او در دنیایی زندگی می‌کند که شبیه به تیر در چشم دجال و گوش خر است.
مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر
یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
هوش مصنوعی: در میان دریا و آسمان، یک مروارید زیبا درون یک صدف پیدا شد و همه سرزمین‌ها از آن زیور بهره‌مند شدند.
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود
آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
هوش مصنوعی: عقل و جان انسان نور و روشنایی زیادی را از خداوند دریافت می‌کنند، اما آن قدر این نور زیاد است که گویی مانند برگ‌هایی بر درختی انباشته شده است و در نتیجه برگی (یعنی دستاورد یا فهم) جدیدی به وجود آمده که از آن نور و روشنایی تغذیه می‌کند.
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش
چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
هوش مصنوعی: عقل در سر وظیفه‌ای داشت، اما وقتی که دید کارش به این شکل است، از آن وظیفه دست برداشت و سراغ کار دیگری رفت.
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد
همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
هوش مصنوعی: زمانی شاگرد باهوشی بود، اما اکنون به قدری پرتوان شده که از استادش هم فراتر رفته و مغازه‌ای با برتری بیشتری راه‌اندازی کرده است.
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
هوش مصنوعی: از generosity و بخشندگی بی‌پایان او، حتی ستایش‌هایی که بدون درخواست بیان شده، در حقیقت همچون فردی است که ستایش‌گر خود را با زر و طلا پاداش می‌دهد.
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش
هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
هوش مصنوعی: عشق او به حدی رشد کرد که حتی در میان ملائکه آسمانی نیز به وداع با آنها پرداخت و به سراغ مقام بالاتر رفت.
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:
یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
هوش مصنوعی: به ناچار، هر لحظه در اطراف او درباره‌اش صحبت می‌کنند و می‌گویند: به یاد آن شبی که محبوب ما از خانه خارج شد.
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود
رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
هوش مصنوعی: در این دنیا، تنها نام پیغمبرش وجود داشت، اما وقتی از این دنیا رفت، به روح و ویژگی‌های واقعی پیغمبر تبدیل شد.
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز
هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
هوش مصنوعی: نفس انسان به قدری با او مخالفت کرد که انسان به خاطر عزت و شرافت خود، در زمان مناسب، سر خود را بالا گرفت و به خودباوری رسید.
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد
حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
هوش مصنوعی: او از دانش و حکمت فراوان، رازهای زیادی را مشاهده کرد اما هیچ نگفت. حسودش از سر حسادت، به او حمله‌ور شد و به‌طرزی بی‌اساس به او با تهمت و بدگویی حمله کرد.
برد آب روی بد دینان صفای رای او
تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت
هوش مصنوعی: آب پاکی بر روی افراد بداندیش بریز تا دل‌هایشان از این غم، همچون آتش شیدایی، روشن شود.
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر
باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
هوش مصنوعی: در کنار آبی که ناگهان خضر به آن رسید، آن خاکدان چندین ظرف را از اسکندر گرفت.
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی
از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
هوش مصنوعی: خورشید از زیبایی نیلوفری در عشق، رنگ و رویی همانند نیلوفر پیدا کرد.
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه
عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
هوش مصنوعی: باد که نمادی از روح و نیروی زندگی است، به سمت خاک سیاه عشق می‌آید و نشان‌دهنده جاذبه‌اش نسبت به دنیای مادی است. از سوی دیگر، عشق روحانی نیز مانند آب حیات عمل می‌کند و به کمال و رشد روح کمک می‌کند. در اینجا عشق و روحانیت به عنوان نیرویی قوی و حیاتی معرفی می‌شوند که انسان را به سوی معنای عمیق‌تری از وجود خود می‌کشاند.
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین
بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
هوش مصنوعی: وقتی که شمشیر یمانی به دست گرفته می‌شود و در سمت راست قرار می‌گیرد، بر پیشانی دشمن نشان بردگی می‌گذارد.
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان
گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
هوش مصنوعی: گاهی از صدق او، زمانی به اوضاعی دیگر می‌نگرند و گاهی به واسطه اوّلیّت او، به یقین و درستی می‌رسند.
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون
با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
هوش مصنوعی: تا زمانی که امام (علی) در خراسان بود، مقام و اعتبار او به اوج خود رسید. اکنون، با کسی که خراسانی است، جز آسایش و راحتی همنشینی وجود ندارد.
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست
این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
هوش مصنوعی: این شخص با این لقب به مانند کسانی است که در آفتاب درخشان هستند. اکنون با این یا آن نام، هرکدام را که می‌خواهی انتخاب کن.
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را
این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
هوش مصنوعی: آسمان فهمید که چقدر این درد عمیق است، زمانی که روح‌ها در جسم‌های خاکی این‌گونه گرفتارند.
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه
تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
هوش مصنوعی: مدت زیادی را صرف تلاش و کوشش کرد تا به هدفی بزرگ دست پیدا کند، اما ناگهان متوجه شد که به دستاوردش در زمین غیرمنتظره‌ای رسیده است.
گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد
نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در دنیا و فساد آن، کلیت نفس را درک کنی، ابتدا باید به جزئیات نفس بپردازی و آن را مشاهده کنی.
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا
دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین
هوش مصنوعی: شاد باش ای دین، تو بدون من نیز پایدار هستی، همانند موسی که بی‌عصایش همچنان زندگی می‌کند. بمان ای دانش، تو هم مانند سلیمان می‌مانی حتی بدون انگشتری که برای تو ارزشمند است.
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست
کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که احساسات انسان، چه شاد و چه غمگین، تحت تأثیر آرامش و تحرک او قرار دارند. اگر طبیعت و درون انسان آرام و ساکن نباشد، چگونه می‌تواند روحش شاد باشد در حالی که چرخ زندگی همچنان در حال غم و اندوه می‌چرخد؟
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک
عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
هوش مصنوعی: حرکت و تغییر تو ناشی از نور الهی و رحمت خداوند است، نه از آتش و سختی‌های زندگی. همچنین، عادت‌ها و رفتارهایت باید از منبع پاک و مبارکی سرچشمه بگیرد، نه از چیزهای پست و بی‌ارزش.
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی
«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
هوش مصنوعی: زمانی که به مقام و جایگاهی برسید، بر جان شما می‌خوانند «قل اعوذ» و «آیة الکرسی» که به واقع بهشت و زنان بهشتی را به شما نوید می‌دهد.
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را
از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
هوش مصنوعی: وقتی تو دامن خود را بر زمین می‌زنی، در آن لحظه عقل هم از سرعتش کم شده و در چنگال مشقت گرفتار می‌آید.
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس
زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین
هوش مصنوعی: زمانی که زهره در آسمان به عنوان نشانه‌ای از زیبایی و عشق به تو متمایل شد، از آن پس دیگر زهره را بدون آن‌که مرید تو باشد، هرگز نمی‌نگرند و آن نقاشی که چنین زیبایی را به تصویر کشیده، همواره در یادها خواهد ماند.
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست
ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین
هوش مصنوعی: روح قدسی به مرتبه‌ای بالا رسیده که دیگر نیازی به پیشرفت ندارد، چون در همان جایگاه خود به کمال و تمامیت دست یافته است. اگر غیر از این بود، از نصیحت تو می‌توانست به مقام و جایگاه بالاتری دست یابد و به مرتبه‌ای همچون فرشتگان نزدیک شود.
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو
بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین
هوش مصنوعی: تا وقتی که تو به شغل سلمانی مشغول هستی، من هم هر روز درباره‌ی تو و ویژگی‌هایت از بوذر، که یکی از نویسندگان بزرگ است، می‌خوانم و مدح تو را به زیبایی بیان می‌کند.
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»
من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
هوش مصنوعی: تو مانند سلمان در بخشش هرگز به «نه» تبدیل نشدی، و من نیز مانند بوذر در ستایش هرگز به «نه» نخواهم شد.
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
هوش مصنوعی: ای کسی که به خاطر پاکی و معصومیتت، در هر لحظه نگهبانی جدیدی داری و از سوی ما همواره لطف و احسانی نفاوت و تازه می‌بینی.
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
هوش مصنوعی: ای تو که با همت بلندت، در این مکان با عظمت مثل یک سرور می‌درخشی، فراتر از همه‌ی خلقت، در جایگاهی دیگر نیز وجود داری.
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
هوش مصنوعی: جز با آموزش تو، در هیچ دوره‌ای ایمان حقیقی شکل نگرفته است. هر زمانی که یک خاتم نو بر سلیمان دیگری قرار داده شد، نشان‌دهنده این است که تعلیم تو شگفتی‌آفرین است.
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
هوش مصنوعی: هر کسی که شب را به دامنِ خوشبختی تو چسبیده باشد، همچنان مانند روزهای صبح، هر بار پیراهنی دیگر به تن خواهد کرد.
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
هوش مصنوعی: سلاح حقی که به تأیید حق متصل است، نیازی به جادو و داستان‌های دیگر ندارد.
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو را فرمانروا خراسان بنامد، سلطان عراق نیز به خراسان اعتبار بخشید. این مسأله نشانه‌ای از بزرگی و افتخار سلطنت دیگر است.
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر
هوش مصنوعی: برای آن که از این مقام والا خالی نماند، عقل و روح به آسمان‌ها نامی تازه بخشیدند و آن‌ها را به خراسانی دیگر تشبیه کردند.
در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
هوش مصنوعی: هر بار که از مقام سلطنت تو فرمانی به من می‌رسد، به این فکر می‌کنم که آیا من هم شایسته‌ی حقوق خودم هستم یا نه.
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر
هوش مصنوعی: ذهن بلند و تیز تو به محض اینکه در دین به وجود آمد، دیگر هیچ چیز از روح‌القدس پنهان نماند.
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
هوش مصنوعی: در این میدان، این گوی سیاه و سبز را جز نشانه‌های تو کسی نمی‌داند و جز تو کسی نمی‌تواند در این زمینه سخن بگوید.
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف مقام و منزلت انسانی در مقایسه با کیوان (سیاره زحل یا آسمان) می‌پردازد. گفته می‌شود که فردی را تا جایی می‌رسانند که در آنجا خود را مانند کیوان می‌بیند، یعنی به مقام و عظمت می‌رسد. اشاره به نعل مرکب و میخ در اینجا نمادی از ثبات و استحکام در جایگاه فرد است. به طور کلی، مفهوم بیان این است که فردی به درجه‌ای از شخصیت و اعتبار می‌رسد که می‌تواند در جایگاه‌های عالی قرار گیرد و خود را در میان ستارگان احساس کند.
از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
هوش مصنوعی: در دنیای عشق، همیشه چیزهای جدید و ارزشمندی وجود دارد که به صورت مداوم از منابع مختلف به ما می‌رسند.
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
هوش مصنوعی: در وجود هر انسانی، روح حیوانی وجود دارد که برای نزدیک شدن به خدا هر لحظه باید نَفس خود را فدای هدف‌های بالاتر کند.
تا کنون از استواری علت اولا نیافت
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
هوش مصنوعی: تا حالا هیچ دلیلی بر استواری و پایداری پیدا نشده است، زندگی مانند ترکیبی است که آدم را در بند و زندانی دیگر قرار می‌دهد.
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
هوش مصنوعی: همیشه زندگی کن، زیرا برای عمر تو روحی وجود دارد که هر لحظه آماده است تا جان دیگری به تو بدهد.
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات
هوش مصنوعی: در این دنیا، هیچ چیز ثابت و بی‌حرکت نخواهد ماند. جسم تو همیشه در حال تغییر و حرکت است و روح تو نیز در پی ثبات نیست.
ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
هوش مصنوعی: ای کسی که به لطف و اراده‌ای که داری، برای ما مانند آفتاب درخشانی هستی، ما را دریاب و به ما کمک کن تا از سختی‌ها و ناکامی‌ها عبور کنیم.
ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
هوش مصنوعی: من در دنیای زیبای بخشش و کرامت تو قرار گرفتم، اما قبل از آن، در دو ماه دیدم که چقدر درد و عذاب در زندگی‌ام وجود داشته است.
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
هوش مصنوعی: گاهی تو می‌گویی که انسان نیستی، چون می‌بینی همیشه با الاغ‌ها نشسته‌ام و در کنارشان هستم، مانند مگس.
گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
هوش مصنوعی: اگر تو مانند عیسی از ما نیستی و نمی‌توانی بر هوای آزاد پرواز کنی، پس چرا مانند ما، در این دنیا غوطه‌ور و ناتوان به نظر می‌رسی؟
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
هوش مصنوعی: گاهی از تو می‌پرسم که چه پرنده‌ای هستی که برای حفظ حس و جسم، سرت را به زیر نمی‌آوری و وجودت مانند عقاب است.
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
هوش مصنوعی: گاهی می‌گویی که سنایی نیستی، اما اگر هستی، دلت مشغول مدح نیست، بلکه به دنبال انجام کارهای نیکویی.
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
هوش مصنوعی: اگر تو هم به این کار مشغول باشی، بهتر است؛ زیرا که در این حال، خرف (شخصی که دچار زوال عقل است) را گرم نگه‌داشتن می‌تواند مفید باشد.
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
هوش مصنوعی: اگر کسی در زندگی خودش راضی و قانع باشد، به آرامی و با صبر به اهداف و خواسته‌هایش خواهد رسید، اما اگر طمع و هوس در او غلبه کند، سریعاً به چیزی دست می‌یابد که در حقیقت واقعیت ندارد و یک فریب است.
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
هوش مصنوعی: گاهی می‌گویی که در تو هیچ دانشی وجود ندارد، زیرا نمی‌بینم هرگز اندیشمندان تو را در حال سرخوشی و بی‌خود شدن.
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
هوش مصنوعی: می‌گویم او را که تا من در دنیای بی‌خودی به سر می‌برم، نمی‌توانم به حکمت‌های عمیق دست یابم، مگر اینکه در احوالات خاصی قرار بگیرم و به روشنایی روحانی دست یابم.
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
هوش مصنوعی: اگر تو حکیم را بشناسی، همان ثروتمندی که هرگز به پاسبان خود داروی خواب نمی‌دهد، خواهی فهمید که بیداری و مراقبت او از اهمیت بیشتری برخوردار است.
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
هوش مصنوعی: من به حکیمی آشنا هستم که توانایی‌اش به اندازه‌ای است که می‌تواند به راحتی نور خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان کند.
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
هوش مصنوعی: شعر به این معنی است که شعر و نظم من تا حالا تحت تأثیر گویندگان مختلف دچار افسردگی و بی‌روحی بود، و اینکه این موضوع عجیب نیست که مانند آب، به خاطر سردی، دچار رکود و کسالت شده است.
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
هوش مصنوعی: اگر الآن هم از نظر تو چیزی باز نشده است، عجیب نیست؛ چون آتش وقتی که کلید آب را می‌بندد، آفتاب به وجود می‌آید.
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
هوش مصنوعی: مدح کردن دیگران مانند من اشتباه است، اما بزرگداشت تو با ستایش کردن، درست و قابل قبول است.
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
هوش مصنوعی: از این پس بدان که در دیدگاه من، مقام دون و بالا در ستایش و بخشش، از تو دعاست و از من هم دعا.
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
هوش مصنوعی: تو روشنی بخشی به دو مکان: هم در خانه و هم بر تخت. تو همگی را در خود جمع کرده‌ای، هم کوچک و هم بزرگ.
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
هوش مصنوعی: عزم و اراده را به عنوان یک پادشاه قوی قرار داده‌ای، در حالی‌که حذر و احتیاط را به شیطان نسبت می‌دهی. صبوری و بردباری را به کسانی که شخصیت ساده دارند، می‌سپاری و علم و دانش را به پاکی و خلوص می‌پذیری.
قابل مدحی نداری چون خط اول همال
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
هوش مصنوعی: در توصیف تو، هیچ نکته‌ی ستودنی وجود ندارد، چرا که مانند آغاز یک شعر زیبا هم نمی‌توان تو را تحسین کرد، البته من هم در پایان به تو شباهتی ندارم.
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
هوش مصنوعی: من نه از شعر بدی که به هر کسی بگویم ناراحتی دارم، اما بی‌معنا بودن برخی از سخنان پیش هر احمق هم آزاردهنده است.
از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی
وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن کمی نان، نمی‌توان آبرو را زیر پا گذاشت و برای یک جرعه می، نمی‌توان به آتش شوق افتاد.
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
هوش مصنوعی: عقل من به من اجازه نمی‌دهد که مانند دیگران اسیر دنیای مادی و پیروزی‌های ناپایدار شوم و برای به دست آوردن نان و روزی به کسی فاسد وابسته باشم.
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
هوش مصنوعی: حرص به انسان می‌گوید که چرا دور و بر شراب و زیبایی نمی‌چرخید، اما عقل به او فرمان می‌دهد که به قرآن نگاه کند و بخواند که در این‌ها گناه بزرگی وجود دارد.
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
هوش مصنوعی: افراد دنیا را نباید بر اساس انحرافات و نادرستی‌هایشان قضاوت کرد. اگر من راست و درست باشم، مانند تیری هستم که از کمان رها می‌شود.
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
هوش مصنوعی: وقتی که بخشندگان و سخاوتمندان حتی یک درهم هم به من نمی‌دهند، من به امید مهربانی‌شان دو سال در انتظار باقی می‌مانم.
سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی
کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر
هوش مصنوعی: بخشش و احسانی که با انتظار پاداش و ستایش دیگران همراه باشد، هیچ فایده‌ای ندارد. اینگونه رفتار مانند شخصی است که در ناچاری و کوری به انتظار رسیدن وعده‌ای نشسته است.
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
هوش مصنوعی: هرگز در برابر نور خورشید سوخته نخواهی شد، حتی اگر عطارد یک آن در کنار تو باشد و تو را بنگارد.
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
هوش مصنوعی: ای بزرگ‌مرتبه که به اندازۀ تو، خاک و زمین پایین‌مرتبه هستند، و ای خوشبختی که به اندازۀ تو، زمان و روزگار کهنسال، کم‌دیدم.
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
هوش مصنوعی: بر چهره زیبایت نگاهی می‌دوزم و دل امیدوارم را بر روی تو نهاده‌ام. پشت من همچون کمان خمیده است، از ترس سرما و زمهریر.
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
هوش مصنوعی: وقتی تو را در دل خود جای داده‌ام، دیگران را به تو ترجیح نمی‌دهم. اما اگر بخواهم به آن‌ها برگردم، نشانه نادانی من است.
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
هوش مصنوعی: اگر نیازم را از تو می‌طلبم، پس چه نیازی دارم به کسانی که در حال ناچیزاند؟ از دریا پناه می‌گیرم، پس چرا به جویبار بی‌مقدار توجه کنم؟
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
هوش مصنوعی: اکنون از فریب هر سراب دور هستم، همانند خاکی که در دریاهای بزرگ و رودهای معروف وجود دارد.
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
هوش مصنوعی: از ازل تا ابد، وجودی بی‌نهایت و پایدار وجود دارد که برکت آن به عمر تو نور می‌بخشد.
سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست
سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد
هوش مصنوعی: هویت و باطن تو مانند بارنامه‌ای است که به ظاهر تو وابسته است. زندگی واقعی تو به اندازه آن بارنامه‌ای است که بر روی ظاهرت قراردارد.
آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو دهن‌کجی کند یا نادیده‌ات بگیرد، در واقع به خود او آسیب می‌زند. همچنین، تو باید همچنان بر جایگاه خود پایدار بمانی و اجازه ندهی که دیگران نادانی‌هایشان تو را بی‌انگیزه کند. در حقیقت، ارزش‌های تو فراتر از این حرف‌هاست و نباید تحت تأثیر رفتار دیگران قرار بگیری.
خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
هوش مصنوعی: خانهٔ حسادت مثل قلب توست و نام پدرت، در آن بالا و پایین است و با نام سختی‌ها محاصره شده است.
در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
هوش مصنوعی: در پیوستگی بی‌نیازی، مانند عقل و روحت، از آرامش جسمت دور باشد و جانت در حرکت باقی بماند.
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد
هوش مصنوعی: کسی که در دسته‌های مختلفی که تو به آنها اشاره کرده‌ای در آخرین جایگاه قرار دارد و کسی که در ابتدای این دسته‌بندی‌ها، به خاطر خلاقیت تو، قرار دارد.
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم بگویم که تو به خاطر شعر و شاعری در تلاش هستی، بلکه از تلاش‌هایت در این مسیر قدردانی می‌کنم.
ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
هوش مصنوعی: ای محبوبی که دل‌های انسان‌ها به محبت تو شاد است، امید دارم که من نیز از نعمت وجود تو به اندازه‌ای خوشحال شوم که جانم در شادی تو غوطه‌ور باشد.
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی توصیف می‌کند که چگونه کلمات دلنشین و روح‌افزا همچون گوشواره‌ای برای روح هستند و در جایی که تو قرار داری، شگفتی‌هایی مانند حوری‌ها و زیبایی‌های طبیعت به چشم می‌خورد. در واقع، این شعر به تزیین و پرورش روح و احساس از طریق زیبایی‌های کلام و طبیعت اشاره دارد.
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
هوش مصنوعی: تا روزی که در مرکز عدالت، اثرات عدالت همانند مرکز حکومت، موجب آبادانی و رونق زندگی باشد.
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
هوش مصنوعی: به هر حال، مجلس علم و حکمت باید از افراد ناپاک دور باشد و منبر علم نیز نباید در دست کسانی باشد که از دین دور افتاده‌اند.
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
هوش مصنوعی: هر کسی که با عشق و ارادت از دل نزد تو بیاید و برای تو احترام قائل شود، تا ابد خوشبخت و راضی خواهد بود، به مانند جان مؤمنی که به ایمان خود افتخار می‌کند.
گرچه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
هوش مصنوعی: هرچند در میان دوستانت با نام محمد شناخته می‌شوی، اما در نظر دشمنان، نام تو مانند نام پدر منصور (که به خاطر دشمنی معروف بود) است.
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
هوش مصنوعی: اگر اراده و تصمیم‌گیری تو در زندگی بر اساس اختیار و خواست خودت باشد، به مانند سال و ماه می‌توانی مسیر خود را انتخاب کنی. اما اگر زندگی‌ات تحت تأثیر نیروهای طبیعی و روز و شب باشد، در واقع در این حالت مجبور به پیروی از آنها خواهی بود.
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
هوش مصنوعی: هفت نسل به خاطر تأیید تو در برابر چهار مادر، همیشه و هنوز مانند نوشته‌ای است که بعد از این، در حال اجرای این مأموریت است.
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
هوش مصنوعی: مانند خاک و باد و آب و آتش، در هر ویژگی از زندگی، وجود و تأثیر آنها همواره جاری است؛ زندگی به مانند وزش نسیم و رحمت الهی و نور، همواره در حال تغییر و تدبیر است.
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
هوش مصنوعی: تا زمانی که قاضی بهتری در دنیا نباشی و دینت را مطابق با آن قضاوت کنی، تو باید مانند یک مفتی و بزرگ‌ترین قاضی‌ها عمل کنی.
ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: ای بی‌وفا، ای نگهبان دلم، کمی از این آشفتگی و سر و صدا بکاه. چرا در هر لحظه اینقدر ناله و فغان داری؟
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: اگر تو یک لحظه هم خواب نروی، ای کافر بی‌رحم، کار من به جانم افتاد، ای وفاداری که بی‌وفایی.
همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای
هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: تو با عاشق همراه شده‌ای و حالا خودت نیز دچار سردرگمی هستی. به دوستی دیرین تبدیل شده‌ای، اما ای بی‌وفا، تو که مراقب اوضاع هستی.
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: در صداهای شاد و سرخوشی‌های تو کمتر شدم و تنم در کوی تو مانند موی تو در حال نازک و ظریف است. ای بی‌وفا و نگهبان!
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: آرام باش و کم‌ای غصه‌ساز، آخر ما را به خون مکش. در دل ما که پر از غم است، نشوید و نلرزید، ای بی‌وفا، ای نگهبان.
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: من در زاری و درد تو غرق شده‌ام و به شدت گرفتار محبت تو هستم، ای بی‌وفا، ای نگهبان قلبم.
خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام
هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: من همیشه خاک پای تو هستم و در جستجوی توام. تا زمانی که زنده‌ام، ای بی‌وفا و ای نگهبان.
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: از ما اینقدر بی‌رحمی نکن و با ما بدرفتاری نکن. به ما سخت نگیر و ستم نکن ای بی‌وفا، تو که در نقش نگهبان هستی.
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: از آن قد بلند تو در درد دل، همواره ناله می‌کنم. هم از وضعیت خودم غمگینم، هم از تو و این بی‌وفایی‌ات. ای نگهبان، چرا این‌گونه با من رفتار می‌کنی؟
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان
هوش مصنوعی: او از تو خسته و دل‌زده شده است و درد دلش روز به روز بیشتر می‌شود. این حال و احوال بر جان او سنگینی می‌کند. ای بی‌وفا، ای نگهبان!
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: ای سنگدل و بی‌رحم، ای نگهبان؛ کمی از این صدا و هیاهو کاسته‌‍‌ای تا من بتوانم برای مدت کوتاهی بخوابم.
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: هر دوی ما در حال فریاد زدن هستیم، همچون تو نگران و گریه‌کنانم که به خاطر جدایی زخم خورده‌ام. ای سنگدل، ای نگهبان!
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: کمتر آواز بخوان و ساعتی به چشم ما نگاهی مهربانانه بینداز. بر جان من رحم کن، نه اینکه بر من منت بگذاری، ای سنگدل، ای نگهبان.
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: در نهایت، صدای من همیشه با درد و غم تو همراه است. اما من به هیچ وجه همراز تو نیستم، ای دل سنگی و نگهبان بی‌رحم.
معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام
هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: من در این دنیا به عشق معشوق خود وابسته‌ام و برای او تلاش می‌کنم. تا زمانی که زنده‌ام به دنبال او هستم، ای سنگدل و ای نگهبان.
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: از من هدیه‌ای بگیر تا بتوانم ساعتی در کنار حوری باشم، ای سنگدل، ای نگهبان!
من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان
هوش مصنوعی: من در هر زمان و هر لحظه از شدت عشق و درد، بیشتر می‌گریم و دلم پر از درده. در عشق تو حیران و سرگردانم، ای کسی که دل سرد و بی‌احساسی.

حاشیه ها

1396/04/20 15:07
Bijan

ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان
این شعز در پایان این ترکیب یند با توجه به وزن آن نا مربوط است و باید کلا تا آخر حذف شود!