شمارهٔ ۱۷ - و برای او
ای که نموده ترک سر بهره کلاه سروری
میترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشستهای خوش به خرابه بدن
بستهای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا بسپهر برکشی ماهیچه توانگری
ره تبری به منزلی تا کنی سفر ز خود
میطلبی ز گمرهی از دگری خبر ز خود
خواهی اگر که خویش را جوی تو راهبر ز خود
ساغر بزم بیخودی در کش و در گذر ز خود
تا کندت به آسمان ماه دو هفته ساغری
طی طریق بندگی نیست به لشکر و سپه
در سرلشگر و سپه عمر چه میکنی تبه
جانب همرهان خود از چه نمیکنی نگه
منزل یار را بود وادی نفس نیمره
کی برسی بیار خودگر که ز خویش نگذری
نوبت خسروی زند چرخ به آشیان تو
از فلک و ملک بسی آمده پاسبان تو
بنده نقش میشود کو نکشد کمان تو
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آن که تو بستهای کمر بر در او به چاکری
باغ و بهشت و عجب مفت ز دست هشتهای
از سر خانمانتاز بیخبری گذشتهای
گرد حریم قرب حق یک نفسی نگشتهای
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که با فلک زنی طنطعنه برابری
گرد حلاوت جهان هرگز مگرد چون مگس
محتسب حساب خود باش و بدرد خود برس
کوس رحیل کاروان بشنو و ناله جرس
توشه راه خویش کن تا نگرفته راه پس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
دوری نمیکنی چرا ساغر بیهشی ز لب؟
طالب راحتی اگر منزل عافیت طلب
نماد معاد خویش کن دانه اشک نیمه شب
قافله وقت صبحدم رفت و تو مانده عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشگری
لوح ضمیر خویش کن صاف ز نقش مهر کین
پند طبیب گوش کن پس به شفای او ببین
به بودت ز درد دان شور شراب درد دین
تن به بر هیست بس سمین گرک فناش در کمین
از پی قوت خصم خود این به را چه پروری
تیر تغافل امل تا به کمان تو بود
طعم طعام خود سری تا به دهان تو بود
چون برهای تو فیالمثل گرگ شبان تو بود
نفس هواپرست تو دشمن جان تو بود
بیهده ظن دشمنی بر دگران چرا بری
عمر عزیز تو تلف در سر روزگار شد
دست امید کوته و پای طلب فکار تو
قافله رفت (صامتا) خیز که وقت بار شد
هر که بدیدم او حدی رهرو کوی یار شد
از همه ماندهای بجا خود مگر از که کمتری
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
منبع اولیه: سید صادق هاشمی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.