۳۱۸- رازی شوشتری
از آن شهر شاعری پاکیز گوی مثل اوی، تا غایت پیدا نشده طبعش به هزل مایل و راغب بود و بدین واسطه با حکام و اکابر مصاحبت مینمود بلکه با اکثر مردم بدین طور زندگانی میکرد، هجوهای غریب میگفت و مردم هم او را هجوهای رکیک میکردند، طرفه تر آنکه بعضی از آنرا یادگرفته در مجالس میخواند و تعریف میکرد و طبعش در غزل خوب بود اما اشعار او شترگربه واقع شده و در سایر اقسام نیز شعر میگفت اما بکاری نمی آید این غزل و چند بیت از اشعار اوست :
آه از این درد که مردیم و تو را پروا نیست
چند و چند اینهمه هنگامه بخون ریختنم
گر تو جان میطلبی حاجت این غوغا نیست
آنقدر زار بگریم که چو یعقوب شوم
ای عزیزان چکنم یوسف من پیدا نیست
ای مصور تو بر آن صورت پر معنی بین
صورت چین اگرت هست. ولی گویا نیست
رازی، امروز غنیمت شمرو باده بنوش
این ابیات را از برای پسر خود یوسف نام گفته در محلی که فوت شده بود :
کاین چنین عیش که امروز بود فردا نیست
یوسفی دارم که صبح از طلعتش دم میزند
این مطلع و دو بیت هم از اوست :
گرمی بازار او آتش به عالم میزند
مصور ار بکشد نقش آن بت چین را
توان بصورت او داد جان شیرین را
نشان خون شهیدان عشق میطلبند
حذر کن ای مه و منمای دست رنگین را
خوش آنکه شب کشی و روز آیی ام بر سر
در شهور سنه ثمان و ثلاثین و تسعمایه در شیراز فوت شد این مطلع هم از اوست :
که آه، این چه کس است؟ و که کشته است این را؟!
شبم فغان ز سپهر بلند میگذرد
۳۱۷- مولانا مکتبی شیرازی: صنعتش از تخلص معلوم و در عالم عاشقی همیشه قرین هموم و غموم، اشعارش بغایت بچاشنی و غم زدا چنانکه از ملاحظه شمه ای از آنها این معنی هویدا میگردد:۳۱۹- مولانا محیی لاری: از جمله شاگردان مولانا علامه دوانی است و در علو سلیقه و صفای خاطر قرینه فغانی، احیای آثار ارباب آن دیار از اوست و شرف و افتخار آنطایفه بدو چنانکه نتایج طبعش مؤید این مقال و مصداق این حال است :
اطلاعات
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از آن شهر شاعری پاکیز گوی مثل اوی، تا غایت پیدا نشده طبعش به هزل مایل و راغب بود و بدین واسطه با حکام و اکابر مصاحبت مینمود بلکه با اکثر مردم بدین طور زندگانی میکرد، هجوهای غریب میگفت و مردم هم او را هجوهای رکیک میکردند، طرفه تر آنکه بعضی از آنرا یادگرفته در مجالس میخواند و تعریف میکرد و طبعش در غزل خوب بود اما اشعار او شترگربه واقع شده و در سایر اقسام نیز شعر میگفت اما بکاری نمی آید این غزل و چند بیت از اشعار اوست :
هوش مصنوعی: در آن شهر شاعر پاکدل و زباندان، تا جایی که کسی نمیدانست، به شوخی و هزل تمایل داشت و به همین دلیل با حکام و بزرگانی رابطه داشت. او با اکثر مردم به همین شیوه زندگی میکرد و هجوهای عجیبی میساخت، و مردم نیز در پاسخ به او، هجویات تند و رکیک میسرودند. جالبتر اینکه برخی از آن هجوها را یاد گرفته و در محافل میخواندند و از آن تعریف میکردند. او در غزل خوب بود، اما اشعارش به طوری درهم و ناهمگون بودند و در سایر انواع شعر نیز میسرود، اما این اشعار به هیچ کار نمیآمدند.
آه از این درد که مردیم و تو را پروا نیست
چند و چند اینهمه هنگامه بخون ریختنم
هوش مصنوعی: کاش میتوانستم از این درد شکایت کنم که ما در اندوه و رنج زندگی میکنیم، اما تو هیچ توجهی به حال ما نداری. این همه هیاهو و شور و غم و اندوهی که بر سرمان ریخته شده، بیفایده است.
گر تو جان میطلبی حاجت این غوغا نیست
آنقدر زار بگریم که چو یعقوب شوم
هوش مصنوعی: اگر به دنبال روح و جان خود هستی، نیازی به این همه شور و غوغا نیست. من آنقدر میزنم بر دلم که مانند یعقوب، تمام وجودم پر از گریه و اندوه شود.
ای عزیزان چکنم یوسف من پیدا نیست
ای مصور تو بر آن صورت پر معنی بین
هوش مصنوعی: ای عزیزان، من چه کنم که یوسف من پیدا نیست. ای تصویرگر، تو بر آن چهره با معنای یوسف نگاه کن.
صورت چین اگرت هست. ولی گویا نیست
رازی، امروز غنیمت شمرو باده بنوش
هوش مصنوعی: اگرچه چهرهی زیبا داری، اما کاملاً معلوم نیست چه رازی در آن نهفته است. امروز را غنیمت بشمار و باده بنوش.
این ابیات را از برای پسر خود یوسف نام گفته در محلی که فوت شده بود :
هوش مصنوعی: این اشعار را برای پسرش یوسف نوشته است، در مکانی که او فوت کرده بود.
کاین چنین عیش که امروز بود فردا نیست
یوسفی دارم که صبح از طلعتش دم میزند
هوش مصنوعی: امروز روز خوبی است و لذتهایی داریم، اما بدانیم که این خوشیها همیشه نیستند. من یوسف خاصی دارم که هر صبح با زیباییاش به من انرژی میدهد و موجب شادابیام میشود.
گرمی بازار او آتش به عالم میزند
مصور ار بکشد نقش آن بت چین را
هوش مصنوعی: اگر او که هنرمند است، تصویر معشوق چینی را بکشد، گرمی و جذابیت آن به قدری زیاد است که میتواند آتش به دلهای همه بزند و بازار عشق را حسابی گرم کند.
توان بصورت او داد جان شیرین را
نشان خون شهیدان عشق میطلبند
هوش مصنوعی: شخصی به خاطر زیبایی و قدرت معشوقش جان شیرینش را فدا میکند و نشان خون شهیدان عشق را طلب میکند.
حذر کن ای مه و منمای دست رنگین را
خوش آنکه شب کشی و روز آیی ام بر سر
هوش مصنوعی: ای ماه، مراقب باش که دست رنگینت را نشان ندهی؛ چرا که بهتر است شب را به پایان برسانی و روز جدیدی را برای من بیاوری.
در شهور سنه ثمان و ثلاثین و تسعمایه در شیراز فوت شد این مطلع هم از اوست :
هوش مصنوعی: در سال ۱۳۸۳ هجری شمسی (معادل با ۶ سال پیش از این) در شیراز فوت شد. این شعر نیز از اوست.
که آه، این چه کس است؟ و که کشته است این را؟!
شبم فغان ز سپهر بلند میگذرد
هوش مصنوعی: این شخص کیست و چه کسی او را کشته است؟ شب من پر از فریاد و اعتراض از بلندی آسمان میگذرد.

سام میرزا صفوی