شمارهٔ ۱۳۴
با دوصد ناز ز من دوش به راه عجبی
برده ماه عجبی دل به نگاه عجبی
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
به گناه عجبی رفت به چاه عجبی
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت به چاه عجبی
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
با دوصد ناز ز من دوش به راه عجبی
برده ماه عجبی دل به نگاه عجبی
هوش مصنوعی: دیشب با ناز و دلربایی خاصی مرا به مسیری عجیبی هدایت کرد و ماه نیز به طرز شگفتانگیزی در آنجا ظاهر شد. نگاهی که مرا captivated کرده بود، فوقالعاده و منحصر به فرد بود.
طالب زلف تو دل بود شد ایدر ز نخست
به گناه عجبی رفت به چاه عجبی
هوش مصنوعی: طالب زلف تو دل، یعنی دل من به دنبال زیباییهای تو بود، اما از همان ابتدا به خاطر حب و حسرتی که در دل داشتم، به گناهی عجیبی گرفتار شدم و به چاهی عمیق از عجب و خودخواهی افتادم.
من و چشم سیهش روز جهان کرد خراب
من ز آه عجبی او ز نگاه عجبی
هوش مصنوعی: من و آن چشم سیاه او، دنیایم را ویران کرد. من به خاطر آه شگفتآور او و نگاه شگفتانگیزش، دچار نابودی شدم.
تا شدم خاک نشین در میخانه عشق
دستگاه عجبی دارم و جاه عجبی
هوش مصنوعی: زمانی که در میخانه عشق به خاک افتادم، دستگاه و مقام عجیبی پیدا کردم.
سر برآورد ز خم ساغر می این عجبست
که ز چاه عجبی سر زده ماه عجبی
هوش مصنوعی: سروصدا و شگفتی از بیرون آمدن ماهی درخشان از چاه و همچنین از سر کشیدن ساغر می را نشان میدهد. این تصویر حکایت از تعجبی عمیق دارد؛ همچنان که وقتی مینوشی، زیبایی و نورانیّت ماه در دل چاه به چشم میآید.
تکیه زد پادشه حسن تو بر بالش ناز
تکیه گاه عجبی بین تو ز شاه عجبی
هوش مصنوعی: پادشاه زیبایی، بر روی بالش نرمی تکیه زده است و تو چه تکیهگاهی را در او میبینی که او نیز شاهزادهای شگفتانگیز است.
خال هندوی بتی زد ره ایمان صفا
دزد راه عجبی گشت به چاه عجبی
هوش مصنوعی: دختر زیبای هندی با نشانی از ایمان و صفا، به طرز عجیبی در مسیری پیچیده و حیرتآور افتاد و در دنیای عجیب و شگفتانگیزی گم شد.

صفای اصفهانی