گنجور

غزل شمارهٔ ۱۸۸

می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
گرچه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هوش مصنوعی: چشم‌هایم با اشک و غم به یاد تو دردی را تحمل می‌کنند، و ابروی زهرآلود تو می‌تواند همانند تیغی مرا از بین ببرد.
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
هوش مصنوعی: هر کسی که بخواهد با من سخن بگوید، نمی‌تواند به راحتی من را وادار کند که حرفی را بزنم. در واقع، من خودم از روی بینشم حرف می‌زنم و سخنگویی و بیان من به خودم وابسته است.
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
هوش مصنوعی: برای اینکه از آلودگی‌های دنیای مادی خود را پاک کنیم، کافی است چون سرو، از این باغ جدا شویم و به سرچشمه‌ای آرام برسیم.
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه رویی مرا
هوش مصنوعی: اگر آیینه‌ای در برابر من بود و می‌توانست به من نگاه کند، کلمات زیبایی از طوطی در ذهنم شکل می‌گرفت و به حرف درمی‌آمد. این به خاطر تاثیری است که نگاه و نظر بر من می‌گذارد.
گرچه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
هوش مصنوعی: اگرچه به نظر می‌رسد که من در گل و گیاه محکم ایستاده‌ام و در اینجا جا دارم، اما در واقع دل و ذهنم همچون وحشیان تمایل به گریز و رفتن به دشت و صحرا را دارد و صدای خویش را بلند می‌کند.
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
هوش مصنوعی: وقتی زلیخا در دام نیست، من زهره و جرأت دارم، این چشم یعقوب من را روشن می‌کند و بوی من را به مشام می‌رساند.
در بساطم سجده شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
هوش مصنوعی: در زندگی‌ام از شکرگذاری و بندگی برای خدا دیگر چیزی باقی نمانده است و تنها دارایی‌ام یک ابروی طاق است که ارزشمندتر از تمام دارایی‌های دنیا به حساب می‌آید.
روشن از خاکستر مجنون سواد (من) شده است
خیمه لیلی بود هر چشم آهویی مرا
هوش مصنوعی: مجنون به قدری عاشق لیلی است که از خاکستر عشق او، حالا به سواد و شناسایی شده است. هر کدام از چشمانش مانند خیمه‌ای است که لیلی را در دل خود جا داده و او را به یاد می‌آورد.
در حریم پاکبازان سبزه بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
هوش مصنوعی: من در میان پاکبازان و عارفان جایی ندارم و تنها چیزی که از وجودم باقی مانده، اثر بسیار جزئی و ناچیزی است که به اندازه سرمویی می‌باشد.
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که من تنها نشانه‌ای از افرادی هستم که در گذشته از دنیا رفته‌اند و هیچ چیز دیگری در این دنیای بزرگ نمی‌شناسم. در واقع، من تنها آثار آن‌ها را در ذهنم دارم و به جز این، هیچ آشنایی با دیگران ندارم.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۸۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب