قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟
چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز
سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تنست میپویم
درآمد از در من بامداد و پنداری
که آفتاب برآمد ز مشرق کویم
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم
بهشت بود که در باز کرد بر رویم
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد
مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم
هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری
گرفتمش که زمانی بساز با خویم
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان
نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید
نگاه مینکنی آب چشم چون جویم
من آن نیم که برای حطام بر در خلق
بریزد اینقدر آبی که هست در رویم
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش
مگر به صاحب دیوان محترم گویم
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
همین قدر که دعاگوی دولت اویم
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰: جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدمقصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در انتقال دولت از سلغریان به قوم دیگر: این منتی بر اهل زمین بود از آسمان
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم
هوش مصنوعی: من چگونه میتوانم از آن موجود زیبا و بینظیر بگویم، وقتی که او دل مرا با زیباییهایش برده و زلفهایش مرا در چنگ خودش گرفته است؟
گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم
هوش مصنوعی: اگر بر سر هر مویی عیبجویی کنی، گمان نکن که این باعث تغییر در سر موی من میشود.
تعلقی است مرا با کمان ابروی او
اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم
هوش مصنوعی: من ارتباطی با کمان ابروی او دارم، هرچند که هیچ کمانی به اندازه ی بازوی من نیست.
رقیب گفت برین در چه میکنی شب و روز؟
چه میکنم؟ دل گم کرده باز میجویم
هوش مصنوعی: رقیب از من پرسید که در این حال و روز چه میکنی؟ من هم پاسخ دادم که دل و عشق خود را گم کردهام و دوباره در پی آن هستم.
وگر نصیحت دل میکنم که عشق مباز
سیاهی از رخ زنگی به آب میشویم
هوش مصنوعی: اگر به دل خود نصیحت کنم که در عشق متعصب نباشد، چه فایده؟ وقتی رنگ سیاه زنگی را با آب میشویم، هنوز نشانههایی از آن باقی میماند.
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تنست میپویم
هوش مصنوعی: به گرد او نمیتوانم برسم و تلاش من بیفایده است، اما تا وقتی در بدنم جانی باقی مانده، به دنبالش میگردم.
درآمد از در من بامداد و پنداری
که آفتاب برآمد ز مشرق کویم
هوش مصنوعی: صبح زود از در من وارد شد و گویی که آفتاب از سمت مشرق طلوع کرده است.
پری ندیدهام و آدمی نمیگویم
بهشت بود که در باز کرد بر رویم
هوش مصنوعی: تا به حال نه پری را دیدهام و نه آدمی را، اما بهشتی که در برابر من گشوده شده، شگفتانگیز است.
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد
مگر شمامهٔ انفاس عنبرین بویم
هوش مصنوعی: اما در همه خانهها هیچگونه بویی از نبرد نیست، جز بوی خوش عطر و عطرینی که از نفسهای معطر برمیخیزد.
هزار قطعهٔ موزون به هیچ بر نگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم
هوش مصنوعی: اگر هزاران قطعه شعر زیبا هم بگویم، هیچ ارزشی ندارد چرا که زیبایی مانند زر نیست که قابل سنجش باشد؛ من در ترازوی خود، زیبایی را نمیبینم.
چو دیدمش که ندارد سر وفاداری
گرفتمش که زمانی بساز با خویم
هوش مصنوعی: وقتی او را دیدم که از وفاداری بیبهره است، تصمیم گرفتم که با او زمانی را سپری کنم تا به آرامش برسم.
چه کردهام که چو بیگانگان و بدعهدان
نظر به چشم ارادت نمیکنی سویم
هوش مصنوعی: من چه کردهام که مانند بیگانگان و وفاداری که به عهد خود پایبند نیستند، به من با چشمی محبتآمیز نگاه نمیکنی؟
گرفتم آتش دل در نظر نمیآید
نگاه مینکنی آب چشم چون جویم
هوش مصنوعی: دل من پر از آتش و شعله است، اما در نگاه تو پیداست. وقتی به من نگاه نمیکنی، اشکهایم مانند جوی آب جاری میشوند.
من آن نیم که برای حطام بر در خلق
بریزد اینقدر آبی که هست در رویم
هوش مصنوعی: من آن فردی نیستم که بخواهم برای مال و ثروت به دیگران درخواست کنم، حتی اگر این درخواست منجر به ریختن آبرویم شود.
به هرکسی نتوان گفت شرح قصهٔ خویش
مگر به صاحب دیوان محترم گویم
هوش مصنوعی: هر کسی را نمیتوان دربارهٔ داستان زندگیام صحبت کرد، جز شخصی که مورد احترام و قابل اعتماد باشد.
به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود
همین قدر که دعاگوی دولت اویم
هوش مصنوعی: اگر فرصتی باشد، به گوش خواجه برسانید که من همین اندازه که دعاگو و خیرخواه دولت او هستم، راضیام.
خوانش ها
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
1395/08/10 11:11
م. اشراق
اشتباهات و تصحیح :
ولی در همه کاشانه هیچ نبود....صحیح است!
بهر کسی نتوان گفت حال قصه عشق....صحیح است!
مگر بصاحب دیوان ایلخان گویم ....صحیح است!
متشکرم منبع کلیات سعدی سنه 1369 قمری
خط نستعلیق
1395/08/11 07:11
بی سواد
نمی دانم که گفته است، همین به یاد دارم که دوست از دست رفته ای هر گه که به دیدنم می آمد می خواند.
به عبث ترش مکن رو، که چه میکنی درین کو
دل خویش کرده ام گم، به کسی چه کار دارم