ملکا، ما را از همه معاصی نگاه دار و توفیق طاعات و عبادات ارزانی دار یا اله العالمین غفرانک ربنا و الیک المصیر.
ای عزیز، خلق عالم دو گروهند: گروهی به یاد حق مشغولند، و گروهی به یاد خود. آن که به حق مشغول است از خلق بیگانه است و آن که به یاد خود مشغول است به حق نپردازد. هرچه درون وی است همه حجاب است. اگر نفس توست و اگر اسباب و عیال توست تا از همه دست نشویی گرد درگاه حق نپویی.
یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت یا شیخ همه عمر در جستجوی حق بسر بردم و اند بار حج پیاده بگذاردم و چند دشمنان دین را در غزا سر از تن برداشتم، و چند مجاهدهها کشیدم، و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمیشود. هرچند بیشتر میجویم کمتر می یابیم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسیم؟ شیخ گفت جوانمردا، اینجا دو قدمگاه است: اول قدم خلق است و دوم قدم حق. قدمی برگیر از خلق که به حق رسیدی، مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم را خوش آید؟ و چه گویم که خلق را از من خوش آید؟ از تو حدیثِ حق نیاید.
جوانمردا، هر بازارگانی که با خلق کنی زیان کنی، بازارگانی با حق کن تا همه سود کنی. حق تعالی میفرماید بنده بیچاره به قطرهای و خطرهای با تو بازرگانی کنم. قطرهای از سریر و خطرهای از ضمیر بیار و گنج سعادت از حضرت عزّت ما بردار، آن قطره که از سرت آید آن را اشک گویند، و خطره که از دلت آید آن را رشک خوانند. اشکی به چشم آر که چرا حق نشناختم و رشکی به دل کار که چرا نافرمانی کردم. از اشک تر و رشک سر، دلت به توبت آید، نوبت به نیّت آید، نیت به عزیمت آید، عزیمت به حضرت آید و از حضرت ندای رحمت آید. دل گوید توبت کردم، سر گوید حسرت خوردم، ملک گوید رحمت کردم.
جوانمردا، آتش دو است: آتش معیشت و آتش معصیت. آتش معیشت را آب آسمان کُشَد و آتش معصیت را آب دیدگان کُشد. و نیز آتش معصیت را به دو چیز توان کُشت به خاک و آب، به خاک پیشانی و به آب پشیمانی، خاک پیشانی در سجود و آب پشمانی گریه از ترس خداوندِ ودود.
جوانمردا، هر دیده که نه از خوف حق گریان است آن دیده بر او تاوان است، و هر دل که نه وصل حق را جویان است آن دل ویران است. آن پیر گفتا دریغا که خلقان در میگذرند و خوشترین چیزی ناچشیدهاند. گفتند آن چیز کدام است؟ گفت یک ذرّه اخلاص که او میفرماید: فاعبدوا الله مخلصین له الدّین. بنده درویش اگر یک ذره اخلاص چشیده بودی پروای کونین و عالمین و اعراض و اعتراض نداشت. جوانمردا، رقم قبول بدان طاعت کشند که اخلاص مقارن وی بود.
بشر حافی را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: الاخلاص هو الافلاس. اخلاص افلاس و بیچارگی و عجز و درماندگی است.
عزیز من، اگر سرخی روی معشوقان نداری زردی روی عاشقان باید که بیاری، اگر جمال یوسف نداری درد یعقوبی باید که بیاری، اگر عجز مطیعان نداری نالهٔ درماندگان باید که بیاری. سید علیهالسلام میفرماید ما صوت احب الی الله من صوت عبد هفان. هیچ آوازی نیست عزیزتر به درگاه خدای تعالی از آواز بنده عاصی که از سر درماندگی و بیچارگی و مفلسی بنالد و گوید خداوندا بد کردم و ظلم بر خود کردم، از حضرت عزت ندا آید عبدی انگار خود نکردی، ادعونی استجب لکم مرا بخوانید تا اجابت کنم، هرچه جویید از ما جویید، کار خود با ما گذارید که خداییم، ماییم که بی چون و چراییم، در پادشاهی بیهمتاییم، در وعده با وفاییم، اجابت کننده هر دعاییم، شنوندهٔ هر ثناییم، هر ثنایی را سزاییم. صد هزار خانمان در جستجوی ما برانداختند، صدهزار تنهای عزیز در طلب ما بگداختند، صد هزار جانهای مقدس در بادیه شوق ما واله بماندند، و صد هزار روندگان درگاه جلال ما سر در زیر سنگ مجاهدت بکوفتند، صدهزاران طالبان حضرت جلال ما در بوتههای ریاضت بسوختند، عرش از کرسی میپرسد: هل عندک من خبر؟ کرسی از عرش سؤال میکند هل عندک من امر؟ زمینیان که دعا کنند روی سوی آسمان کنند پندارند که آسمان درد دل ایشان را شفایی دارد، آسمانیان که حاجت خواهند روی سوی زمین آرند، گمان برند که زمین علت ایشان را دوایی دارد. هر روز که آفتاب فرو شود فرشتگان که بر وی موکلند گویند ای آفتاب امروز بر هیچ کسی تافتی که از وی خبری داشت؟ آفتاب گوید یا لیت اگر دانستمی که آن کس کیست خاک اقدام او را فلک خود ساختمی، آری جوانمردا، ماللتراب و رب الارباب آب و خاک را با ذات پاک چه کار؟ لم یکن را با لم یزل چه پیوند؟ ظَلوم جَهول را با سبّوح قدّوس چه اتصال؟ عجبا کارا، پارسایان در دعا گویند یا رب ز ما بِمَبُر. ای دونهمت کی پیوسته بودم تا بِبُرم؟ یا کی بریدم تا بپیوندم؟ امید وصال کی بود تا بیم فراق باشد؟ نه اتصال و نه انفصال، نه قرب و نه بُعد، نه ایمنی و نه نا امیدی، نه روی گفتار نه جای خاموشی، نه روی رسیدن نه راه بازگشتن، نه اندیشه صبر کردن به فکر فریاد کردن، نه مکانی که وهم آنجا فرود آید نه زمانی که فهم آنجا رسد. به دست علما جز گفتگویی نه، در میان فقها جز جستجویی نه، اگر به کعبه روی جز سنگی نه، و اگر به مسجد آیی جز دیواری نه، اگر در زمین نگری جز مصیبتی نه، اگر در آسمان نگری جز حیرتی نه، در دماغها جز صفرایی نه، در سرها جز سودایی نه، از روشنایی روز جز آتشی نه، و از ظلمت شب جز وحشتی نه، از توحید موحدان جز آرایشی نه و از الحاد ملحدان جز آلایشی نه، از موسی کلیم سودی نه و از فرعون مدعی زیانی نه، اگر بیایی بیا که دربانی نه، وگر بروی برو که پاسبانی نه.
سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةاللهعلیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی. گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او میکنی و ما را از حال او خبر ندهی. گفت روزی وقتم خوش شد. قدم در بیابان نهادم و در وجد میرفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگرههای آن در آویخته، متعجب بماندم. پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست؟ گفتند آن ملکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر آن حکیمان است که از تجربهٔ او عاجز آمدهاند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگرههای قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس در آمدم. گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کردهاند و از معالجت عاجز شدهاند، تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی چون است که از وی میپوشی؟ گفت آنها مرد نبودند مرد این است که اکنون در آمد. گفتم السلام علیکم. گفت علیک السلام ای پسر خواص. گفتم چون دانستی که من پسر خواصیم؟ گفت آن که تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا تو را بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن، آیینه چون بیزنگ باشد هر نقشی در او بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟ این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله. چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد. چون به هوش باز آمد، گفتم ای دختر برخیز تا تو را به دیار اسلام برم. گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم آنجا کعبهٔ مکرم و معظم است، گفت ای سادهدل گر کعبه را ببینی بشناسی؟ گفتم بلی. گفت: بالای سر من نگاه کن. نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف میکرد. مرا گفت یا سلیمالقلب این قدر ندانی که هر که به پای به کعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود کعبه او را طواف کند. فاینما تولوا فثم وجه الله.
جوانمردا، از تو تا خدای یک قدم راه است. دانی چه کنی بگویم یا نه؟ خود را فراموش کن و با لطف او دست در آغوش کن که من تقرب الی شبراً تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا. عنایت او تو را به خود رسانیده است زیرا که درون تو گوهری تعبیه است که از آن عبارت این است و نَفَختُ فیه من روحی. مثال این آن است که مرغی را تیری زدند. مرغ باز پس نگریست و با زبان حال با تیر گفت تو به من چون رسیدی؟ گفت از تو چیزی در ما تعبیه کردهاند که آن ما را در تو رساند، هم تویی که ما را به خود رسانیدی که این تعبیه در نهاد ما نهادی، عرفت ربی بربی و لولا ربی لما عرفت ربی، اوست که خود را به تو شناسا کرده است و کلید خانۀ معرفت به تو داده است. سید عالم ملکوت صلی الله علیه وسلم می فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، هر گه که تو خود را شناختی حق را شناختی. تویی تو را کلید است که بدان او را بشناسی، و این شناختن مختلف است، اگر خود را به عجز شناختی او را به قدرت شناختی و اگر خود را به ضعف شناختی او را به قوت شناختی. این یک نوع است که هر کس را در آن راه بود، و نوع دیگر آن است که بدانی که در تن تو جانیست که آن جان همه جا موجود است و به همه جا آفریدگار عالم موجود بود، اما چنان که جان در تحت طلب نیاید، اگر گویی در دست یا پای یا سر است همه جا بود و جایش معین نه، خدای عالم همه جا موجود بود ولیکن در تحت طلب نباید ما قدروا الله حق قدره.
جوانمردا، متقیان و مخلصان منزلها میروند و میگذارند، اما عارفان به هیچ منزل فرو نیایند بلکه منزل ایشان دایرهٔ حیرت است، هرچند پیش روند به جای خویش باشند. اشتر بازرگان شب و روز منزل میبُرَّد و راه میکند. اما گاو عصّار شب و روز در رفتار است و چشمها بسته گِردِ دایره میگردد و با خود میاندیشد که آیا چند منزل بریده باشم؟ شام چو چشمش از نقاب نهفتگی بگشایند نگاه کند و هم در آن قدم که بود باشد.
اگر گویی شناختم، گویند چون شناختی کسی را که چونی بر وی روا نه؟ و اگر گویی به هستی خود او را شناختم گویند نیست هست را چون شناسد؟ العجزُ عَن درکِ الادراکِ اِدراک. پروانهٔ مختصر دیدهٔ آفتاب کی تواند دید؟ ای صدهزار جان مقدس فدای خاک نعلین آن درویش باد. بشنو تا خود چه میگوید. در میدان مردان میا که آنجا خون روان است.
جنید را رحمة الله علیه بعد از وفات به خواب دیدند گفتند: ما فعل الله بک قال طاحت العیادات وفاتت الاشارات و ما نفعنا الا رکعتان فی جوف اللیل، گفت این همه عبادتها به باد بر دادند و ما را هیچ سود نداشت از دو رکعت نماز که در شب تاریک بگزاردم.
جوانمردا، جهد کن که چون سیاست ملکالموت بر تو سایه افکنَد بدرقهٔ طاعت با خود داشته باشی، وقتی که چشمها گریان شود و دلها بریان و شیطانْ طمع در ایمان کند و حربهٔ قهر مرگ بر سینهات راست کند. آنجا بوی دوست آید و وفاق، و ندای این بشارت شنوی: لاتخافوا ولاتحزنوا، و اگر عیاذا بالله بوی نفاق و دشمنی آید داغ نومیدی بر پیشانی تو نهند که لابشری یومئذ للمجرمین و یقولون حجرا محجورا، بسا کسی که لباس دوستی پوشیده است و نام او در دیوان دشمنان نوشتهاند و او را خبر نه. و بسا کسی که جامه دشمنان پوشیده و نامش در جریده دوستان ثبت کردهاند و او را آگاهی نه.
آوردهاند که در بنیاسرائیل عابدی بود برصیصا نام و چهل سال عزلت گرفته و از نفس و از دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کِشته. اگر نظر در آسمان کردی تا عرش دیدی و اگر در زمین نگاه کردی پشت گاو ماهی مشاهده کردی، چنان مأثر و مناقب داشت که زبان از وصف او قاصر بود، و چندان محامد و محاسن که اوهام و افهام از ضبط آن فاتر بود. هر سال چند هزار بار و معلول و مبتلا و معیوب بر صوب صومعهٔ او جمع شدندی. بعضی لباس برص پوشیده و بعضی از مادر نابینا آمده و گروهی به علت دق و یرقان و استسقا مبتلا گشته، به جملگی بیامدندی و در حوالی صومعه او بنشستندی، چون قرص آفتاب برآمدی و خورشید اعلام نور در عالم نصب کردی، برصیصا بر بام صومعه بر آمدی و یک نفس بر آن معلولان دمیدی، به یکبار از آن علتها خلاص شدندی. عجبا کارا، به ظاهر چندین درِ خزاین لطف بر او گشاده و به باطن تیر قطیعت در کمان هجر نهاده، در ظاهر به دیدار خلق چون نگار، و در باطن به تیغ هجر افگار. فریاد از ظاهر به سیم اندوده و باطن از حقیقت پالوده، و آن بیچاره پنداشت که خود کسیست و از جایی میآید و حضرت دوست را میشاید؛ ندانست که از لوح و قلم ندا میآید که ما را تو نمیباید. در این مدت ابلیس سلسلهٔ وسواس در صومعه پنهان کرده بود، تا مگر یک نفس خار مذلت در دامن او آویزد و هر روز ابلیس از غیرت و خشم او آشفتهتر بود و درخت طاعت او به انواع خیرات آراستهتر. تا دختر پادشاهِ وقت را علتی پدید آمد که اطبا از معالجه آن عاجز آمدند و دختر سه برادر داشت که هر یک پادشاه ناحیتی بودند. هر سه در یک شب به خواب دیدند که علت خواهر خود را بر برصیصا عرضه کنند. دیگر روز خوابها را با یکدیگر بگفتند موافق آمد مازاد علی هذا. هر سه برخاستند و خواهر صاحب جمال را برگرفتند و به صومعه برصیصا بردند. برصیصا در نماز بود چون فارغ شد برادران آسیب علت و معالجت اطبا و اتفاق خوابها شرح دادند. برصیصا گفت دعای مرا وقتی هست که در آن وقت به توقیع اجابت رسد. چون وقت آید دعا را دریغ ندارم. برادران خواهر را تسلیم برصیصا کردند و به تماشای صحرا بیرون رفتند. ابلیس جای خالی یافت و گفت وقت آن آمد که جان و امان چندین ساله عابد را به موج دریای شهوت فرو دهم. بادی در دماغ مستوره دمید تا بیهوش گشت. دیده عابد بر جمال او افتاد، ابلیس آتش وسوسه در دماغ عابد نهاد و خاطر او را فرو گذاشت تا هوا را متابعت کرد و وسوسه ابلیس را انقیاد نمود تا زنا کرد. پس ابلیس به صورت پیری از در درآمد و کیفیت حال از او پرسید. برصیصا آن حال بگفت. ابلیس گفت دل خوش دار که اگر خطایی رفت خطا بر بنیآدم جایز است که خدای کریم است و در توبه گشاده. لیکن تدبیر این کار آن است که بر برادران وی پوشیده داری تا ندانند. برصیصا گفت هیهات آفتاب را چگونه به گِل بینداییم و روز روشن را بر مرد دانا چگونه بپوشانیم؟ ابلیس گفت آسان است او را بکش و در زمین پنهان کن. چون برادران بیایند جواب تو آن است که من در نماز بودم از صومعه بیرون شد. پس برصیصا دختر را بکشت و از صومعه بیرون برد و در زیر خاک پنهان کرد. بعد از زمانی برادران در آمدند با خیل و حشم چون شیران آشفته. پنداشتند که زاهد دعا کرده است و خواهر شفا یافته. چون خواهر را ندیدند طلب کردند. آنچه ابلیس تعلیم کرده بود بگفت. ایشان بر قول زاهد اعتماد کردند و بیرون رفتند به طلب خواهر. پس ابلیس به صورت عجوزهای عصایی در دست و عصابهای بر پیشانی بسته بر سر راه ایشان آمد. چون ایشان او را بدیدند سؤال کردند که مستورهای دیدی بدین صفت؟ گفت مگر دختر پادشاه میطلبید؟ گفتند بلی، گفت زاهد با او زنا کرد و او را بکشت و در زیر خاک پنهان کرد. ایشان را بر سر خاک آورد، بازکاویدند خواهر را کشته دیدند به خون آغشته. جامه را پاک کردند و زنجیر بر گردن برصیصا نهادند و روی به شهر آوردند. فریاد از اهل شهر برآمد که چنین واقعهای حادث شده است، پس داری بردند و برصیصا را بر دار کردند. خلقان که آب وضوی او را به تبرک بردندی و خاک قدمش به جای سرمه در چشم کشیدندی هریک می آمدند با دامنی سنگ و او را سنگسار میکردند. ناگاه ابلیس به صورت پیر نورانی پیش او آمد و گفت ای برصیصا من خدای زمینم و آن که او را چندین سال خدمت کردی خدای آسمان است. جزای خدمت چندین ساله تو این بود که بر سر دارت فرستاد، یک بار مرا سجده کن تا تو را خلاص کنم. پس به سر اشارت سجود او کرد. از هفت آسمان ندا آمد که جانش را به دوزخ فرستید و قالبش به سگ اندازید و مغز سرش به مرغان هوا قسمت کنید. پس این ندا در دادند، فکان عاقبتها انها فی النار خالدین فیها.
جوانمردا این سرّیست که از بندگان پوشیده است و کسی را از این خبر نه. داوود پیغمبر علیه السلام گفت الهی سرّ خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم. تا روز این میگفت و میگریست. ندا آمد که یا داوود اگر چندان بگریی که سنگ خاره را پاره کنی من این سر با تو نخواهم گفت. یا داوود از من در دنیا دانستن سرّ من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم. گفت یا رب این سرّ به در مرگ چون پیدا کنی؟ ندا آمد که همهٔ سر من با بنده دو حرف است. و آن دو «لا» ست، یا گویم «لاتخافوا» یا گویم «لابشری»، یا از یمین بانگ برآید که دل خوش دار، یا از یسار آواز برآید که دل بردار. هیچ کس را در دم مرگ از بیم این دو «لا» رنگ بر روی نماند. چون جان به سینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد، تا آواز از کدام جانب برآید. سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید. بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بدبخت گردد. یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب، روزنامه نزدیک من است، من نویسم و من پاک کنم. نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم.
برگردان به زبان ساده
ملکا، ما را از همه معاصی نگاه دار و توفیق طاعات و عبادات ارزانی دار یا اله العالمین غفرانک ربنا و الیک المصیر.
هوش مصنوعی: ای خداوند، ما را از ارتکاب تمامی گناهان حفظ کن و توفیق انجام نماز و عبادت را به ما بده. ای پروردگار جهانیان، عفو و بخشش تو را طلب میکنیم و به سوی تو بازمیگردیم.
ای عزیز، خلق عالم دو گروهند: گروهی به یاد حق مشغولند، و گروهی به یاد خود. آن که به حق مشغول است از خلق بیگانه است و آن که به یاد خود مشغول است به حق نپردازد. هرچه درون وی است همه حجاب است. اگر نفس توست و اگر اسباب و عیال توست تا از همه دست نشویی گرد درگاه حق نپویی.
هوش مصنوعی: دو دسته از انسانها در این دنیا وجود دارند: گروهی در یاد خداوند هستند و گروهی در فکر خود. افرادی که به یاد خداوند هستند، از سایر افراد فاصله میگیرند و کسانی که فقط به خود فکر میکنند، نمیتوانند به خداوند توجه کنند. هر آنچه در درون آنهاست، سبب حجاب و مانع دیدار با حقیقت میشود. چه این چیزها نفس خودشان باشد، چه اموری مانند خانواده و معیشت، تا زمانی که از این حجابها جدا نشوند، نمیتوانند در درگاه خداوند قرار گیرند.
یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت یا شیخ همه عمر در جستجوی حق بسر بردم و اند بار حج پیاده بگذاردم و چند دشمنان دین را در غزا سر از تن برداشتم، و چند مجاهدهها کشیدم، و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمیشود. هرچند بیشتر میجویم کمتر می یابیم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسیم؟ شیخ گفت جوانمردا، اینجا دو قدمگاه است: اول قدم خلق است و دوم قدم حق. قدمی برگیر از خلق که به حق رسیدی، مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم را خوش آید؟ و چه گویم که خلق را از من خوش آید؟ از تو حدیثِ حق نیاید.
هوش مصنوعی: یک مرد به پیش بایزید بسطامی، عارف بزرگ، رفت و از او شکایت کرد که تمام عمر را در جستجوی حقیقت گذرانده و بارها پیاده به حج رفته و در جنگها با دشمنان دین مبارزه کرده و رنجهای زیادی متحمل شده اما هیچ نتیجهای از تلاشهایش به دست نیاورده است. او احساس میکند هر چه بیشتر تلاش میکند، کمتر به مقصودش نزدیک میشود و از شیخ میپرسد که چه زمانی به هدف خواهد رسید. بایزید پاسخ میدهد که در این مسیر دو مرحله وجود دارد: یکی مرحله بندگان خدا و دیگری مرحله حقیقت. او میگوید باید از وابستگی به انسانها و خواستههای آنها دست بکشی تا به حقیقت برسی. تا زمانی که نگران این باشی که چه چیزی خوشایند دیگران است یا چه بگویی که آنها را راضی کند، نخواهی توانست حقیقت را درک کنی.
جوانمردا، هر بازارگانی که با خلق کنی زیان کنی، بازارگانی با حق کن تا همه سود کنی. حق تعالی میفرماید بنده بیچاره به قطرهای و خطرهای با تو بازرگانی کنم. قطرهای از سریر و خطرهای از ضمیر بیار و گنج سعادت از حضرت عزّت ما بردار، آن قطره که از سرت آید آن را اشک گویند، و خطره که از دلت آید آن را رشک خوانند. اشکی به چشم آر که چرا حق نشناختم و رشکی به دل کار که چرا نافرمانی کردم. از اشک تر و رشک سر، دلت به توبت آید، نوبت به نیّت آید، نیت به عزیمت آید، عزیمت به حضرت آید و از حضرت ندای رحمت آید. دل گوید توبت کردم، سر گوید حسرت خوردم، ملک گوید رحمت کردم.
هوش مصنوعی: ای جوانان متهد، هر بازرگانی که در ارتباط با مردم زیان ببینی، تلاش کن که با حق تجارت کنی تا سود کنی. خداوند میفرماید: بندگان دردمند، با من به اندازهای کوچک و ناچیز بازرگانی کنید. از وجود خود چیزی کوچک برای من بیاورید و گنج سعادت را از درگاه من دریافت کنید. آن قطرهای که از چشمانت بریزد، اشک نامیده میشود و آن حسرتی که از دل برخیزد، رشک گفته میشود. اشکی بریز که چرا حق را نشناختم و حسرتی به دل بیاور که چرا نافرمانی کردم. با این اشک و حسرت، دلت به سوی توبه متمایل خواهد شد، و این توبه به نیت و نیت به تصمیم و تصمیم به درگاه پروردگار خواهد رسید، و از درگاه او آواز رحمت خواهد آمد. دل میگوید که من توبه کردم، سر میگوید که حسرت میخورم، و ملک آسان میگوید که رحمت کردم.
جوانمردا، آتش دو است: آتش معیشت و آتش معصیت. آتش معیشت را آب آسمان کُشَد و آتش معصیت را آب دیدگان کُشد. و نیز آتش معصیت را به دو چیز توان کُشت به خاک و آب، به خاک پیشانی و به آب پشیمانی، خاک پیشانی در سجود و آب پشمانی گریه از ترس خداوندِ ودود.
هوش مصنوعی: ای جوانمردان، دو نوع آتش وجود دارد: آتش نیاز زندگی و آتش گناه. آتش نیاز را باران خاموش میکند و آتش گناه را اشک. همچنین برای خاموش کردن آتش گناه، دو چیز مؤثر است: خاک و آب. خاک به شکل سجده و خاک پیشانی، و آب در قالب اشک و پشیمانی، که از ترس خداوند مهربان جاری میشود.
جوانمردا، هر دیده که نه از خوف حق گریان است آن دیده بر او تاوان است، و هر دل که نه وصل حق را جویان است آن دل ویران است. آن پیر گفتا دریغا که خلقان در میگذرند و خوشترین چیزی ناچشیدهاند. گفتند آن چیز کدام است؟ گفت یک ذرّه اخلاص که او میفرماید: فاعبدوا الله مخلصین له الدّین. بنده درویش اگر یک ذره اخلاص چشیده بودی پروای کونین و عالمین و اعراض و اعتراض نداشت. جوانمردا، رقم قبول بدان طاعت کشند که اخلاص مقارن وی بود.
هوش مصنوعی: ای جوانمردان، هر چشمی که از ترس خدا نمیگرید، آن چشم سزاوار عذاب است و هر دلی که جستجوگر وصل خدا نیست، آن دل ویران است. آن پیر گفت: افسوس که مردم در زندگی میگذرند و بهترین چیز را نچشیدهاند. از او پرسیدند آن چیز چیست؟ گفت: یک ذره اخلاص. او میگوید: "فَاعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ" (خدا را بپرستید در حالی که دینِ خود را برای او خالص کنید). اگر یک ذره اخلاص را چشیده بودی، برای دنیا و ما به ازاها نگرانی نداشتی. ای جوانمردان، طاعت و عبادت آنقدر مورد قبول است که با اخلاص همراه باشد.
بشر حافی را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: الاخلاص هو الافلاس. اخلاص افلاس و بیچارگی و عجز و درماندگی است.
هوش مصنوعی: بشر حافی را از او خواسته بودند که اخلاص را توضیح دهد. او پاسخ داد: "اخلاص یعنی بینیازی و ناتوانی." به این معنا که اخلاص به نوعی به حالتی از فقر و درماندگی اشاره دارد.
عزیز من، اگر سرخی روی معشوقان نداری زردی روی عاشقان باید که بیاری، اگر جمال یوسف نداری درد یعقوبی باید که بیاری، اگر عجز مطیعان نداری نالهٔ درماندگان باید که بیاری. سید علیهالسلام میفرماید ما صوت احب الی الله من صوت عبد هفان. هیچ آوازی نیست عزیزتر به درگاه خدای تعالی از آواز بنده عاصی که از سر درماندگی و بیچارگی و مفلسی بنالد و گوید خداوندا بد کردم و ظلم بر خود کردم، از حضرت عزت ندا آید عبدی انگار خود نکردی، ادعونی استجب لکم مرا بخوانید تا اجابت کنم، هرچه جویید از ما جویید، کار خود با ما گذارید که خداییم، ماییم که بی چون و چراییم، در پادشاهی بیهمتاییم، در وعده با وفاییم، اجابت کننده هر دعاییم، شنوندهٔ هر ثناییم، هر ثنایی را سزاییم. صد هزار خانمان در جستجوی ما برانداختند، صدهزار تنهای عزیز در طلب ما بگداختند، صد هزار جانهای مقدس در بادیه شوق ما واله بماندند، و صد هزار روندگان درگاه جلال ما سر در زیر سنگ مجاهدت بکوفتند، صدهزاران طالبان حضرت جلال ما در بوتههای ریاضت بسوختند، عرش از کرسی میپرسد: هل عندک من خبر؟ کرسی از عرش سؤال میکند هل عندک من امر؟ زمینیان که دعا کنند روی سوی آسمان کنند پندارند که آسمان درد دل ایشان را شفایی دارد، آسمانیان که حاجت خواهند روی سوی زمین آرند، گمان برند که زمین علت ایشان را دوایی دارد. هر روز که آفتاب فرو شود فرشتگان که بر وی موکلند گویند ای آفتاب امروز بر هیچ کسی تافتی که از وی خبری داشت؟ آفتاب گوید یا لیت اگر دانستمی که آن کس کیست خاک اقدام او را فلک خود ساختمی، آری جوانمردا، ماللتراب و رب الارباب آب و خاک را با ذات پاک چه کار؟ لم یکن را با لم یزل چه پیوند؟ ظَلوم جَهول را با سبّوح قدّوس چه اتصال؟ عجبا کارا، پارسایان در دعا گویند یا رب ز ما بِمَبُر. ای دونهمت کی پیوسته بودم تا بِبُرم؟ یا کی بریدم تا بپیوندم؟ امید وصال کی بود تا بیم فراق باشد؟ نه اتصال و نه انفصال، نه قرب و نه بُعد، نه ایمنی و نه نا امیدی، نه روی گفتار نه جای خاموشی، نه روی رسیدن نه راه بازگشتن، نه اندیشه صبر کردن به فکر فریاد کردن، نه مکانی که وهم آنجا فرود آید نه زمانی که فهم آنجا رسد. به دست علما جز گفتگویی نه، در میان فقها جز جستجویی نه، اگر به کعبه روی جز سنگی نه، و اگر به مسجد آیی جز دیواری نه، اگر در زمین نگری جز مصیبتی نه، اگر در آسمان نگری جز حیرتی نه، در دماغها جز صفرایی نه، در سرها جز سودایی نه، از روشنایی روز جز آتشی نه، و از ظلمت شب جز وحشتی نه، از توحید موحدان جز آرایشی نه و از الحاد ملحدان جز آلایشی نه، از موسی کلیم سودی نه و از فرعون مدعی زیانی نه، اگر بیایی بیا که دربانی نه، وگر بروی برو که پاسبانی نه.
هوش مصنوعی: عزیز من، اگر زیبایی و جذابیت دلخواه را در روی معشوقان نداری، باید درد و رنج عاشقان را تحمل کنی. اگر مانند یوسف زیبایی نداری، باید مانند یعقوب غمگین باشی. اگر توانایی اطاعت را نداری، باید ناله و فریاد بیچارگان را بشنوی. سید علیهالسلام میفرماید هیچ صدایی نزد خداوند عزیزتر از صدای بندهای نیست که در حالی عاصی است، اما از سر درماندگی و فقر از خداوند مدد میطلبد و میگوید: «بار الها، بد کردم و به خود ظلم کردم.» خداوند میفرماید گویی تو را خود نیافریدهام. مرا بخوانید تا اجابت کنم. هر چیزی را از ما بخواهید، کارهای خود را به ما بسپارید، زیرا ما خدا هستیم و بدون هیچ تردیدی، در پادشاهی، بینظیر و در وعدههایمان وفاداریم. ما به هر دعایی پاسخ میدهیم و به هر ستایشی گوش میدهیم و سزاوار هر ستایشی هستیم. صدها هزار خانه در جستجوی ما و صدها هزار انسان تنها در طلب ما سوختند. صدها هزار روح مقدس در شوق ما در بیابانها پناه گرفتند و صدها هزار عبد در درگاه جلال ما به سختی رنج کشیدند. عرش از کرسی میپرسد آیا خبری داری؟ و کرسی از عرش میپرسد آیا امری داری؟ زمیننشینان که دعا میکنند، به آسمان مینگرند و فکر میکنند آسمان پاسخ درد دلشان را دارد، در حالی که آسمانیها در صورت نیاز به زمین نگاه میکنند و گمان میبرند زمین جوابگوی خواستههایشان است. هر روز که خورشید غروب میکند، فرشتگان به او میگویند آیا امروز بر کسی تافتید؟ خورشید پاسخ میدهد ای کاش میدانستم آن کس کیست تا گرد پایش افلاک را بیافرینم. حقیقت این است که چه ارتباطی میتواند میان این خاک و ربالارباب باشد؟ و چه پیوندی بین عدم و ازلی بودن است؟ با وجود این، پارسایان در دعا میگویند: ای پروردگار، از ما دور مشو. کجا این انتظار وصل بود که ترس از فراق بیفتد؟ در واقع نه پیوندی هست و نه جدایی، نه نزدیک و نه دور، نه ایمنی و نه ناامیدی، نه صدای دلگویی و نه جایی برای خاموشی. در واقع چیزی وجود ندارد که بتوان به آن اشاره کرد. فقط در کلام عالمان چیزی باقی مانده و در میان فقیهان تنها جستجو باقی مانده است. اگر به کعبه روی، جز سنگی وجود ندارد، و اگر به مسجد بروی، جز دیواری نمیبینی. در زمین متوجه مصیبت میشوی و در آسمان پژمردگی را احساس میکنی. از روشنایی روز جز آتش و از شب جز وحشت نخواهی داشت. از ایمان موحدان فقط آرایشی میمینی و از الحاد ملحدان فقط آلودگیها را. در نهایت، اگر بیایی، دربان ندارد و اگر بروی، پاسبانی نیست.
سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةاللهعلیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی. گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او میکنی و ما را از حال او خبر ندهی. گفت روزی وقتم خوش شد. قدم در بیابان نهادم و در وجد میرفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگرههای آن در آویخته، متعجب بماندم. پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست؟ گفتند آن ملکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر آن حکیمان است که از تجربهٔ او عاجز آمدهاند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگرههای قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس در آمدم. گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کردهاند و از معالجت عاجز شدهاند، تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی چون است که از وی میپوشی؟ گفت آنها مرد نبودند مرد این است که اکنون در آمد. گفتم السلام علیکم. گفت علیک السلام ای پسر خواص. گفتم چون دانستی که من پسر خواصیم؟ گفت آن که تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا تو را بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن، آیینه چون بیزنگ باشد هر نقشی در او بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟ این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله. چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد. چون به هوش باز آمد، گفتم ای دختر برخیز تا تو را به دیار اسلام برم. گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم آنجا کعبهٔ مکرم و معظم است، گفت ای سادهدل گر کعبه را ببینی بشناسی؟ گفتم بلی. گفت: بالای سر من نگاه کن. نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف میکرد. مرا گفت یا سلیمالقلب این قدر ندانی که هر که به پای به کعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود کعبه او را طواف کند. فاینما تولوا فثم وجه الله.
هوش مصنوعی: ابراهیم خواص رحمةاللهعلیه، که استاد محققان بود، همیشه به مریدان خود میگفت ای کاش خاک پای آن معصوم بودم. مریدان از او خواستند که بیشتر درباره او صحبت کند. روزی ابراهیم به بیابان رفت و در حالی که دچار وجد شده بود، به دیار کفر رسید و قصر بزرگی را مشاهده کرد که سیصد سر در بالای آن آویزان بود. او از خود پرسید این قصر متعلق به کیست و در جواب گفتند که صاحب آن یک ملک است و دخترش دیوانه شده است و این سرها متعلق به حکیمانیست که در درمان او ناکام ماندهاند. ابراهیم تصمیم به درمان دختر گرفت و به قصر ملک رفت. بعد از خوشآمدگویی و اکرام، به او گفتند باید به کنگرههای قصر نگاه کند. او وقتی نگاه کرد، فهمید که این سرها متعلق به پزشکانیست که موفق به درمان دختر نشدهاند. ابراهیم به دختر نزدیک شد و وقتی او خود را پوشاند، متوجه شد که او از او میشناسد و گفت که او را به راهنمایی الهام یافتهای شناخته است. دختر از او در مورد درمانش پرسید و او آیهای از قرآن را که میگوید دلهای مؤمنان با ذکر خدا آرام میگیرد، بیان کرد. دختر به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، ابراهیم از او خواست تا با او برود. دختر اعتراض کرد که چه چیزی در دیار اسلام وجود دارد که در اینجا نیست. ابراهیم پاسخ داد که در آنجا کعبه وجود دارد. دختر به او گفت آیا او میتواند کعبه را بشناسد؟ ابراهیم تأکید کرد که میشناسد و در آن لحظه متوجه شد که کعبه دور سر دختر در حال طواف است. دختر به او گفت کسی که با دل به سمت کعبه برود، کعبه نیز او را طواف میکند.
جوانمردا، از تو تا خدای یک قدم راه است. دانی چه کنی بگویم یا نه؟ خود را فراموش کن و با لطف او دست در آغوش کن که من تقرب الی شبراً تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا. عنایت او تو را به خود رسانیده است زیرا که درون تو گوهری تعبیه است که از آن عبارت این است و نَفَختُ فیه من روحی. مثال این آن است که مرغی را تیری زدند. مرغ باز پس نگریست و با زبان حال با تیر گفت تو به من چون رسیدی؟ گفت از تو چیزی در ما تعبیه کردهاند که آن ما را در تو رساند، هم تویی که ما را به خود رسانیدی که این تعبیه در نهاد ما نهادی، عرفت ربی بربی و لولا ربی لما عرفت ربی، اوست که خود را به تو شناسا کرده است و کلید خانۀ معرفت به تو داده است. سید عالم ملکوت صلی الله علیه وسلم می فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، هر گه که تو خود را شناختی حق را شناختی. تویی تو را کلید است که بدان او را بشناسی، و این شناختن مختلف است، اگر خود را به عجز شناختی او را به قدرت شناختی و اگر خود را به ضعف شناختی او را به قوت شناختی. این یک نوع است که هر کس را در آن راه بود، و نوع دیگر آن است که بدانی که در تن تو جانیست که آن جان همه جا موجود است و به همه جا آفریدگار عالم موجود بود، اما چنان که جان در تحت طلب نیاید، اگر گویی در دست یا پای یا سر است همه جا بود و جایش معین نه، خدای عالم همه جا موجود بود ولیکن در تحت طلب نباید ما قدروا الله حق قدره.
هوش مصنوعی: ای جوانمردان، فاصلهای که بین تو و خدا وجود دارد تنها یک قدم است. آیا میدانی باید چه بگویم یا نه؟ خودت را فراموش کن و با لطف او ارتباط برقرار کن. او تو را به خودش نزدیک کرده است، زیرا در درون تو گوهری وجود دارد که از آن میگوید: «از روح خود در تو دمیدم». مثال آن این است که اگر پرندهای با تیر زده شود، به تیر نگاه میکند و میپرسد چطور به من رسیدی؟ تیر پاسخ میدهد که در تو چیزی هست که ما را به تو رسانده است. تو هستی که ما را به خودت نزدیک کردهای. خداوند خود را به تو معرفی کرده و کلید درک خود را به تو داده است. پیامبر گرامی اسلام (ص) میفرماید: «هر کس خود را بشناسد، خدا را نیز میشناسد». هر وقت که خود را شناختی، حقیقت را هم شناختی. کلید شناخت خدا در خود توست و این شناخت متفاوت است؛ اگر خود را ناتوان بشناسی، او را قدرتمند میشناسی و اگر خود را ضعیف بشناسی، او را توانمند میشناسی. یک نوع شناخت وجود دارد که برای هر کسی در دسترس است و نوع دیگر این است که بدانی در وجود تو جانی است که در همه جا حضور دارد و خالق همه جا موجود است، اما مانند جان، او نباید در تحت خواستههای ما در نظر گرفته شود.
جوانمردا، متقیان و مخلصان منزلها میروند و میگذارند، اما عارفان به هیچ منزل فرو نیایند بلکه منزل ایشان دایرهٔ حیرت است، هرچند پیش روند به جای خویش باشند. اشتر بازرگان شب و روز منزل میبُرَّد و راه میکند. اما گاو عصّار شب و روز در رفتار است و چشمها بسته گِردِ دایره میگردد و با خود میاندیشد که آیا چند منزل بریده باشم؟ شام چو چشمش از نقاب نهفتگی بگشایند نگاه کند و هم در آن قدم که بود باشد.
هوش مصنوعی: جوانمردان، پرهیزگاران و مخلصان به منزلهایی میروند و آنها را ترک میکنند، اما عارفان هرگز به هیچ منزلی نمینشینند؛ زیرا منزل آنها دایرهای از حیرت و شگفتی است و حتی اگر جلو بروند، همچنان در همان جای خود میمانند. شتر بازرگان شب و روز در حال حرکت است و سفر میکند. اما گاو عصار شب و روز فقط در یک دایره میچرخد و چشمهایش بسته است و در فکر این است که آیا چند منزل را طی کرده است؟ وقتی شب از پرده پنهانی خودش چشم باز کند، نگاه میکند و مشاهده میکند که هنوز در همان قدمی که بود، قرار دارد.
اگر گویی شناختم، گویند چون شناختی کسی را که چونی بر وی روا نه؟ و اگر گویی به هستی خود او را شناختم گویند نیست هست را چون شناسد؟ العجزُ عَن درکِ الادراکِ اِدراک. پروانهٔ مختصر دیدهٔ آفتاب کی تواند دید؟ ای صدهزار جان مقدس فدای خاک نعلین آن درویش باد. بشنو تا خود چه میگوید. در میدان مردان میا که آنجا خون روان است.
هوش مصنوعی: اگر بگویی کسی را شناختهام، خواهند گفت چگونه کسی را میشناسی که به او چه میگذرد؟ و اگر بگویی من او را از وجود خودش شناختهام، خواهند گفت کسی که وجودی ندارد را چگونه میشناسی؟ ناتوانی در درک حقیقت، خود نوعی درک است. پروانهای که فقط به نور خورشید نگاه کرده، چگونه میتواند چیزی ببیند؟ ای هزاران جان پاک، فدای خاک نعلین آن درویش. گوش کن تا خود چه میگوید. در میدان مردان نرو، زیرا آنجا خون جاری است.
جنید را رحمة الله علیه بعد از وفات به خواب دیدند گفتند: ما فعل الله بک قال طاحت العیادات وفاتت الاشارات و ما نفعنا الا رکعتان فی جوف اللیل، گفت این همه عبادتها به باد بر دادند و ما را هیچ سود نداشت از دو رکعت نماز که در شب تاریک بگزاردم.
هوش مصنوعی: جنید را بعد از فوتش در خواب دیدند و از او پرسیدند که خدا با تو چه کرده است. او پاسخ داد: تمام عبادتها و اعمال ما بینتیجه شده و تنها دو رکعت نماز در میانه شب به ما سود رسانده است.
جوانمردا، جهد کن که چون سیاست ملکالموت بر تو سایه افکنَد بدرقهٔ طاعت با خود داشته باشی، وقتی که چشمها گریان شود و دلها بریان و شیطانْ طمع در ایمان کند و حربهٔ قهر مرگ بر سینهات راست کند. آنجا بوی دوست آید و وفاق، و ندای این بشارت شنوی: لاتخافوا ولاتحزنوا، و اگر عیاذا بالله بوی نفاق و دشمنی آید داغ نومیدی بر پیشانی تو نهند که لابشری یومئذ للمجرمین و یقولون حجرا محجورا، بسا کسی که لباس دوستی پوشیده است و نام او در دیوان دشمنان نوشتهاند و او را خبر نه. و بسا کسی که جامه دشمنان پوشیده و نامش در جریده دوستان ثبت کردهاند و او را آگاهی نه.
هوش مصنوعی: ای جوانمردان، تلاش کن که در زمانی که قدرت مرگ بر تو سایه افکنده، همراه خود همراهی در طاعت و پیروی داشته باشی. زمانی که چشمان مردم پر از اشک و دلها آشفته است، و شیطان به ایمان تو طمع میورزد و مرگ با خشونت بر سینهات فشار میآورد، در آن موقع بوی دوست و توافق به مشام میرسد. صدای این بشارت را خواهی شنید: «نه بترسید و نه غمگین باشید»، و اگر به یاری خدا بوی نفاق و دشمنی حس کنی، ناامیدی بر پیشانیات نمایان خواهد شد، زیرا در آن روز هیچ امیدی برای مجرمان نیست و آنها خواهند گفت: "ما را از رحمت دور کن." بسیاری از افرادی که ظاهراً دوست هستند، در حقیقت دشمناناند و نامشان در لیست دشمنان نوشته شده، بیآنکه خود بدانند. همچنین افرادی هستند که به نظر دشمن میآیند، ولی در واقع دوستانند و نامشان در فهرست دوستانان ثبت شده، و خود از این موضوع بیخبرند.
آوردهاند که در بنیاسرائیل عابدی بود برصیصا نام و چهل سال عزلت گرفته و از نفس و از دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کِشته. اگر نظر در آسمان کردی تا عرش دیدی و اگر در زمین نگاه کردی پشت گاو ماهی مشاهده کردی، چنان مأثر و مناقب داشت که زبان از وصف او قاصر بود، و چندان محامد و محاسن که اوهام و افهام از ضبط آن فاتر بود. هر سال چند هزار بار و معلول و مبتلا و معیوب بر صوب صومعهٔ او جمع شدندی. بعضی لباس برص پوشیده و بعضی از مادر نابینا آمده و گروهی به علت دق و یرقان و استسقا مبتلا گشته، به جملگی بیامدندی و در حوالی صومعه او بنشستندی، چون قرص آفتاب برآمدی و خورشید اعلام نور در عالم نصب کردی، برصیصا بر بام صومعه بر آمدی و یک نفس بر آن معلولان دمیدی، به یکبار از آن علتها خلاص شدندی. عجبا کارا، به ظاهر چندین درِ خزاین لطف بر او گشاده و به باطن تیر قطیعت در کمان هجر نهاده، در ظاهر به دیدار خلق چون نگار، و در باطن به تیغ هجر افگار. فریاد از ظاهر به سیم اندوده و باطن از حقیقت پالوده، و آن بیچاره پنداشت که خود کسیست و از جایی میآید و حضرت دوست را میشاید؛ ندانست که از لوح و قلم ندا میآید که ما را تو نمیباید. در این مدت ابلیس سلسلهٔ وسواس در صومعه پنهان کرده بود، تا مگر یک نفس خار مذلت در دامن او آویزد و هر روز ابلیس از غیرت و خشم او آشفتهتر بود و درخت طاعت او به انواع خیرات آراستهتر. تا دختر پادشاهِ وقت را علتی پدید آمد که اطبا از معالجه آن عاجز آمدند و دختر سه برادر داشت که هر یک پادشاه ناحیتی بودند. هر سه در یک شب به خواب دیدند که علت خواهر خود را بر برصیصا عرضه کنند. دیگر روز خوابها را با یکدیگر بگفتند موافق آمد مازاد علی هذا. هر سه برخاستند و خواهر صاحب جمال را برگرفتند و به صومعه برصیصا بردند. برصیصا در نماز بود چون فارغ شد برادران آسیب علت و معالجت اطبا و اتفاق خوابها شرح دادند. برصیصا گفت دعای مرا وقتی هست که در آن وقت به توقیع اجابت رسد. چون وقت آید دعا را دریغ ندارم. برادران خواهر را تسلیم برصیصا کردند و به تماشای صحرا بیرون رفتند. ابلیس جای خالی یافت و گفت وقت آن آمد که جان و امان چندین ساله عابد را به موج دریای شهوت فرو دهم. بادی در دماغ مستوره دمید تا بیهوش گشت. دیده عابد بر جمال او افتاد، ابلیس آتش وسوسه در دماغ عابد نهاد و خاطر او را فرو گذاشت تا هوا را متابعت کرد و وسوسه ابلیس را انقیاد نمود تا زنا کرد. پس ابلیس به صورت پیری از در درآمد و کیفیت حال از او پرسید. برصیصا آن حال بگفت. ابلیس گفت دل خوش دار که اگر خطایی رفت خطا بر بنیآدم جایز است که خدای کریم است و در توبه گشاده. لیکن تدبیر این کار آن است که بر برادران وی پوشیده داری تا ندانند. برصیصا گفت هیهات آفتاب را چگونه به گِل بینداییم و روز روشن را بر مرد دانا چگونه بپوشانیم؟ ابلیس گفت آسان است او را بکش و در زمین پنهان کن. چون برادران بیایند جواب تو آن است که من در نماز بودم از صومعه بیرون شد. پس برصیصا دختر را بکشت و از صومعه بیرون برد و در زیر خاک پنهان کرد. بعد از زمانی برادران در آمدند با خیل و حشم چون شیران آشفته. پنداشتند که زاهد دعا کرده است و خواهر شفا یافته. چون خواهر را ندیدند طلب کردند. آنچه ابلیس تعلیم کرده بود بگفت. ایشان بر قول زاهد اعتماد کردند و بیرون رفتند به طلب خواهر. پس ابلیس به صورت عجوزهای عصایی در دست و عصابهای بر پیشانی بسته بر سر راه ایشان آمد. چون ایشان او را بدیدند سؤال کردند که مستورهای دیدی بدین صفت؟ گفت مگر دختر پادشاه میطلبید؟ گفتند بلی، گفت زاهد با او زنا کرد و او را بکشت و در زیر خاک پنهان کرد. ایشان را بر سر خاک آورد، بازکاویدند خواهر را کشته دیدند به خون آغشته. جامه را پاک کردند و زنجیر بر گردن برصیصا نهادند و روی به شهر آوردند. فریاد از اهل شهر برآمد که چنین واقعهای حادث شده است، پس داری بردند و برصیصا را بر دار کردند. خلقان که آب وضوی او را به تبرک بردندی و خاک قدمش به جای سرمه در چشم کشیدندی هریک می آمدند با دامنی سنگ و او را سنگسار میکردند. ناگاه ابلیس به صورت پیر نورانی پیش او آمد و گفت ای برصیصا من خدای زمینم و آن که او را چندین سال خدمت کردی خدای آسمان است. جزای خدمت چندین ساله تو این بود که بر سر دارت فرستاد، یک بار مرا سجده کن تا تو را خلاص کنم. پس به سر اشارت سجود او کرد. از هفت آسمان ندا آمد که جانش را به دوزخ فرستید و قالبش به سگ اندازید و مغز سرش به مرغان هوا قسمت کنید. پس این ندا در دادند، فکان عاقبتها انها فی النار خالدین فیها.
هوش مصنوعی: در بنیاسرائیل، عابدی به نام برصیصا بود که چهل سال گوشهنشینی کرده و از دنیا و نفس خود دور شده بود و دانش و معرفت را در دل خود کاشته بود. او چنان مقام و فضیلت داشت که وصف او بر زبانها نمیگنجید. هر سال هزاران بیمار و نیازمند به سوی صومعهاش میآمدند و او با دعا و نفخ روح، آنها را از دردها و بیماریهایشان رها میکرد. اما ابلیس در تلاش بود تا او را دچار وسوسه کند و نهایتاً فرصتی پیدا کرد. وقتی که دختر پادشاه به بیماری دچار شد و برادرانش او را به برصیصا بردند، ابلیس با فریب به او حمله کرد و برصیصا به زنا دست زد. ابلیس او را وسوسه کرد تا جنایتش را پنهان کند و برصیصا دختر را کشت و جسدش را دفن کرد. وقتی برادرانش به او شک کردند، ابلیس با چهرهای فریبنده به آنها گفت که برصیصا با خواهرشان زنا کرده و او را کشته است. در نهایت، برصیصا دستگیر شد و پس از محکومیت به دار آویخته شد. در آخر، ابلیس به او گفت که یک بار برای نجات از عذاب دست به سجده بزند، اما این تنها باعث شد که عاقبت جانش به آتش دوزخ فرستاده شود.
جوانمردا این سرّیست که از بندگان پوشیده است و کسی را از این خبر نه. داوود پیغمبر علیه السلام گفت الهی سرّ خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم. تا روز این میگفت و میگریست. ندا آمد که یا داوود اگر چندان بگریی که سنگ خاره را پاره کنی من این سر با تو نخواهم گفت. یا داوود از من در دنیا دانستن سرّ من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم. گفت یا رب این سرّ به در مرگ چون پیدا کنی؟ ندا آمد که همهٔ سر من با بنده دو حرف است. و آن دو «لا» ست، یا گویم «لاتخافوا» یا گویم «لابشری»، یا از یمین بانگ برآید که دل خوش دار، یا از یسار آواز برآید که دل بردار. هیچ کس را در دم مرگ از بیم این دو «لا» رنگ بر روی نماند. چون جان به سینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد، تا آواز از کدام جانب برآید. سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید. بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بدبخت گردد. یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب، روزنامه نزدیک من است، من نویسم و من پاک کنم. نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم.
هوش مصنوعی: این مطلب به موضوعی عمیق و معنوی اشاره دارد که در آن به راز و اسرار الهی پرداخته میشود. در اینجا داستانی از حضرت داوود نقل شده است که در آن به خداوند درخواست میکند تا رازهای خود را به او نشان دهد، زیرا او از واقعیات زندگی و مرگ نگران است. پاسخ خداوند به او این است که بسیاری از حقایق را نمیتوان در دنیا دانست و هنگام مرگ این اسرار برای انسان روشن میشود. انسان در لحظهی مرگ، با دو پیام مواجه میشود که یکی او را به آرامش دعوت میکند و دیگری بر ترس او میافزاید. در این لحظه، سرنوشت افراد ممکن است تغییر کند و آنچه که قبلاً مشخص به نظر میرسید، به شکل دیگری درآید. در نهایت، این متن به اراده و علم الهی اشاره میکند که همه چیز در دستان اوست و اوست که تقدیر را رقم میزند.