گنجور

غزل شمارهٔ ۵۸

اتفاقم به سر کوی کسی افتاده‌ست
که در آن کوی، چو من کشته بسی افتاده‌ست
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم‌آواز شما در قفسی افتاده‌ست
به دلارام بگو ای نفس باد سحر
کار ما همچو سحر با نفسی افتاده‌ست
بند بر پایْ تحمل چه کند گر نکند؟
انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست
هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن‌کس که به دام هوسی افتاده‌ست
سعدیا حال پراکندهٔ گوی آن داند
که همه عمر به چوگان کسی افتاده‌ست

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل ۵۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۵۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل ۵۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل ۵۸ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش حجت الله عباسی
غزل ۵۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش امیر اثنی عشری

حاشیه ها

1390/08/23 11:10
هاله

بیت اول این شعر با شعری از حافظ هم مفهوم است که حافظ می فرمایند
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش

1392/07/12 13:10

6. حال پراکنده‌ی گوی

1394/06/31 13:08
شایق

باسلام (شب تاریک و بیم موج و دریایی چنین حایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ) ( هر که در اتش نرفت بی خبر از سوز ماست سوخته داند که چیست بختن سودای خام ) ( برستش به مستی است در کیش مهر برونند زین جرگه هشیارها ) ( سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست )

1394/06/31 23:08
ایزدجو

آقا شایق
اینها که نوشتی به غزل سعدی چه ربطی داشت؟
مثل اینکه دلت میخواد زیر هر صفحه یه اسمی ازت باشه

1394/06/01 06:09
شایق

با سلام وسلام ویژه خدمت دوست عزیز جناب ایزد جو اینها همه مستقیم یا غیر مستقیم معنی بیت اخر است سعدی میگوید حال مرا فقط عشاق درک میکنند

1394/06/01 09:09
ایزدجو

مرسی عزیز دل که به کمک سعدی اومدی
نه که زبانش قاصره
چندتا دیگه هم می نوشتی که مقصودش رو برسونی

1394/06/01 13:09
وشایق

باسلام وسلام خدمت دوست گرامی جناب ایزد جو سعدی به کمک نیاز ندارد ولی ما به فهم بهتر نیازمندیم

1394/06/01 14:09
ایزدجو

با این اشعار سعدی
ای چون لب لعل تو شکر نی
بادام چو چشمت ای پسر نی
وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی
آوازهٔ من ز عرش بگذشت
وز درد دلم تو را خبر نی
از رفتن من غمت نباشد
از آمدن تو خود اثر نی
باز آیم اگر دهی اجازت
ای راحت جان من، و گر نی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
من سعدی را فهم نمی کنم
امید که نیاز شما به فهم بهتر برآورده گردد
آمین

1394/06/01 16:09
وشایق

با سلام امین

1396/09/15 22:12
جواد تمنا

در نسخه شرح غزلیات سعدی به تالیف فرح نیازکار آمده است که دو بیت در نسخ یغمایی و یوسفی نسبت به نسخه فروغی زیبایی و پیوستگی معنایی بهتری دارند:
مصرع اول بیت چهارم که به جای
«بند بر پای تحمل چه کند گر نکند» بهتر است «روی شیرین چه توان گفت و بر او خال سیاه»
که تشبیه دوگانه روی شیرین به انگبین و خال سیاه به مگس زیباتر است.
و نیز بیت پنجم که در این نسخه پیوستگی معنایی ندارد، چنانکه رطب خورده منع رطب چون کند؟
بنابراین بهتر است مصرع اول مطابق با نسخه یغمایی و یوسفی جایگزین شود:
«همه کس عیب هوس باختن ما بکنند» تا معنای درستی از بیت استنباط شود.

زیر پایت که نشستم شرفم والا رفت
حال گویی که از این لانه خسی افتاده است
این تک بیت رو هم بنده تقدیم می کنم به استاد سخن مان

1398/02/07 09:05
کورش

درود بر عزیزان
بداهه تقدیمتان
حال من حال نجیبی است که در کوچه تنگ
نظری بر تن اش از بوالهوسی افتاده است

1400/09/08 00:12
ف ب

سلام وقت همه بخیر. میشه لطفا معنی مصراع دوم بیت ۳ رو بفرمایید؟

1400/09/08 07:12
ملیکا رضایی

تکرار کلمه سحر و خصوصا همراه با نفس در این بیت باعث زیبایی حیرت انگیز این شعر گشته است !

و اما درود بر شما ف ب عزیز ؛

به یارم بگو که ای کسی که مثل یک نسیم سحرگاهان به من وزیدن میگری ، کار ( در بیت ما آورده ولیکن شاید منظور همان من باشد ) من عاشقت مثل سحرگاهان به یک دمیدن بند است ...

دمیدن یعنی سر بر آوردن از گیاه ، طلوع خورشید (که به نظرم اینجا به این مربوط است )، نفس کشیدن و ...هزاران معانی دیگر ...   ؛

مصراع دوم در واقع دیدار یا وصال ولی شاید همان دیدار منظور باشد بیشتر، دیدار یار را به طلوع خورشید تشبیه کرده است ؛ این معنی اولش است ولی اگر از این معانی دور گردیم ، شش آید برخی نفسی را در مصراع دوم مجاز از لحظه یا دمی بگیرند ، که در آن صورت یعنی کار من عاشقت مثل سحرگاه به لحظه ای بند است که باز هم میرسیم به دیدار یار یا وصال یار که همان طلوع خورشید است ...

درود دوباره بر شما و درود بر روان پاک و قلم خوش سعدی ...

1400/09/09 11:12
ف ب

خیلی ممنونم از لطف شما خانم رضایی عزیز . استفاده کردم

1400/09/09 14:12
ملیکا رضایی

درود بر شما ...♥️

1401/06/10 15:09
فاطمه زندی

وزن : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فع لان 

[ اتفاق : تقدیر و سرنوشت .]

۱_تقدیر و سرنوشت مرا به سر کوی تو هدایت کرد که پیش از من کسانی بد آنجا رفته و از پای در آمده اند .

[ چمن : سبزه و گیاه .

مجاز : چمن ( باغ) /،کنایه : مرغان چمن ( بلبلان ) ]

۲_خبر ما را به بلبلان برسانید و به آنها بگویید که عاشقی مانند شما در کوی عشق اسیر قفسی گشته است،.

[کنایه : دلارام ( معشوق) /تلمیح : والصبح اذا تنفس ، و سوگند به صبح چون بدمد ( آیه ء ۱۸ سوره تکویر (۸۱) /تشبیه : ما ( عاشقان ) به سحر مانند شده است / استعاره ء مکنیه : نفس باد سحر /آرایه ء عکس : نفس سحر  سحر با نفسی .]

۳_ای نسیم صبحگاهی ، به دلارام ما بگو که ما همانند سحر که به سرعت  به پایان می رسد ، در شرف نابودی قرار گرفته ایم و زندگی ما به نفسی بسته است ، پس ما را دریاب .

[ بند بر پای : در بند و گرفتار /انگبین :عسل/ تشبیه مرکب : مصراع اول مشبه ،مصراع دوم مشبه به 

۴_اگر انسان گرفتار و پای دربند در اسارت شکیبایی نکند چه کند  ؟ گویی آن بند مانند عسلی است که زنبوری در آن افتاده باشد که رهایی از آن برایش ممکن نیست .

۵[هوس باختن : هوس ورزیدن ، هوس بازی کردن 

/تشبیه : هوس به دام ( اضافه تشبیهی )

۵_هیچکس بر عشق ورزی ما خرده نخواهد گرفت ، مگر کسی که عشق را تجربه کرده و به دام آن افتاده باشد .

[پراکنده : پریشان /گوی و چوگان در غزل ۱۷ بیت  اول 

/کنایه : به چوگان کسی افتادن (اسیر و گرفتار کسی شدن)/تناسب : گوی و چوگان .]

۶_ای سعدی  ،کسی احوال پریشان گوی را در می یابد که خود روزگاری چون گوی اسیر چوگان معشوق بوده و سرگردانی و پریشانی را تجربه کرده باشد.

منبع : شرح غزلهای سعدی 

دکتر محمدرضا برزگر خالقی 

دکتر تورج عقدایی 

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

1402/12/29 17:02
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳

بیت دوم:
خبر ما برسانید به مرغان چمن
که هم‌آواز شما در قفسی افتاده‌ست
این بیت خواسته یا ناخواسته اشاره‌ای دارد به داستان طوطیِ در قفس (از مثنوی شریف معنوی) که بازرگان پیغامش را به طوطیان هند برد و برایش چاره‌جویی کرد.
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلسِتان؟

بیت سوم:
به دلارام بگو ای نَفَس باد سحر
کار ما همچو سحر با نَفَسی افتاده‌ست
گویا این بیت که شاه بیتِ غزل نیز می‌باشد توضیح و تشریح بیت قبل می باشد.
این بیت این قدر زیبا و قابل تصور و سحرآمیز است که بیانی زیباتر از بیان سعدی برایش وجود ندارد.
تکرار کلمات سَحَر و نَفَس، این بیت را خیال انگیزتر می‌کند. شاید اگر شاعر دیگری بود می‌توانست در مصرع اول از باد صبا استفاده کند و ایرادی هم نداشت. یا در مصرع دوم «نَفَسی» را به صورت نکره نیاوَرَد و بگوید «نَفَست»؛ هیچ مشکلی هم نداشت اما وقتی سخن متعلق به سعدی است باید حتما اعجاز کلام در حد اعلی باشد.
سعدی، محبوب را به باد سحر تشبیه می‌کند که آمدنش مژدگانی پایان شب تار و از سوی دیگر، بردمیدن صبح زندگی است.
در مصرع دوم، نَفَس را به صورت نکره آورده تا زیبایی ایهام را دوچندان کند و بی‌همتا و تک بودن آن نَفَس را نیز بیان کند. 
اما از مصرع دوم دو معنای متضاد را می‌توان برداشت کرد.
برداشت اول:
به دلارام بگویید یک نَفَس دیگر مانده است تا صبح بردمد (و الصبحِ إذا تَنَفَّس) و کار من مانند کار لحظاتِ سحر به پایان رسد. یعنی دوری و فراق تو زندگی‌ام را که چون شب تار است به آخر رسانده است و یک دم دیگر تا پایان حیات مانده است. نَفَس آخر.
در جایی دیگر این دم آخر را چنین تصویرسازی می کند:
شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
چراغ در هنگامِ صبحدم با تمام شدن روغنش آخرین نفس‌ها را می‌کشد و کم‌سو می‌شود. از طرف دیگر، بردمیدن روشناییِ خورشید، باعث می شود نور چراغ اصلا دیده نشود. 
برداشت دوم:
به دلارام که مانند نَفَس سحر است بگویید کار من، بودن من و هستی من، به نَفَسی گره خورده است که اگر آن نَفَس به جان افسرده و ضعیفم دمیده شود زنده می‌شوم. آن یک نَفَس تو هستی که آمدنت مرا زنده می‌کند.

بیت چهارم

بند بر پایْ تحمل چه کند گر نکند؟
انگبین است که در وی مگسی افتاده‌ست
کسی که بند عشق بر پایش است اگر تحمل نکند چکار کند؟ راه دیگری دارد؟ ندارد.
مانند مگسی که در انگبین (عسل) افتاده است. نه می‌تواند فرار کند و خود را برهاند نه دوست دارد که خود را از آن وارهاند. شیرینیِ یار، او را گرفتار کرده است.
سخن شیرینِ سعدی، مصداق همین انگبین است و مخاطب، مانند مگس.