گنجور

غزل شمارهٔ ۲۱۶

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند
هر که به خیلش درست قامت سرو بلند
عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر
بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند
این که سرش در کمند جان به دهانش رسید
می‌نکند التفات آن که به دستش کمند
سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست
با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
روز برآمد: بلند خورشید در آسمان بالا آمده و به اصطلاح آفتاب پهن شده است. / ببود: بِشُد. / خیمه به رویش ببند: در برابر آفتاب چادری بزن، چادر برافراشتن. (مرحوم فروغی)
طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
طفل گیاه: گیاه کوچک / شیر: استعاره از باران است. / و به گوشه و کنار گلزار باید گفت که بخند، بگذارگل ها بشکفند. (مرحوم فروغی)
تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند
هر که به خیلش درست قامت سرو بلند
خیل: ایل، متعلقین / نمی دانم کسی که در میان متعلقین خود سرو بلند بالایی دارد، چرا هوس گردش در باغ و گلستان می کند؟ (مرحوم فروغی)
عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
عقل صلاح نمی دانست که اسرار عشق فاش شود با بازوی اشتیاق چنان نیرویی داشت که ریشهٔ درخت صبر را از جا درآورد و بدین سان اسرارِ عشق برملا شد. (مرحوم فروغی)
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
بیابان گرفتن: سر به کوه و بیابان گذاشتن، این تعبیر متضمن دیوانه شدن هم هست. / چشم به راه: انتظار کشیدن  / صُراحی: تنگ بلورین با گردن باریک که از آن شراب در پیاله می ریزند. / کشید: سرکشیدن، نوش کردن / دل وقتی دیوانه شود و سر به کوه بیابان بگذارد، دیگر انتظار نمی کشد و بی تابی نمی کند و سری که کوزهٔ شراب را سر کشیده باشد، دیگر به هیچ پند و نصیحتی گوش نمیکند. (مرحوم فروغی)
کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند
کسی که با شمشیر عشق کشته شده باشد، نمی تواند بگوید که چگونه حال و روزی دارد، کسی که تشنهٔ دیدار یار است از درازی راه سوال نمی کند و نمی پرسد که چقدر باید رفت و تا کی. (مرحوم فروغی)
هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر
بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند
هر که پا در وادی عشق تو می گذارد سرزنش دیگران را هم به خاطر تو به جان می خرد. (مرحوم فروغی)
در نظر دشمنان نوش نباشد هنی
وز قبل دوستان نیش نباشد گزند
هنی: مخفف هنئ، گوارا / وز قِبَل: از جانب / گزند: مایهٔ آسیب. (مرحوم فروغی)
این که سرش در کمند جان به دهانش رسید
می‌نکند التفات آن که به دستش کمند
کمند:در شعر، گیسوی معشوق را از جهت بلندی و حالت حلقه وار و قدرت اسیر کردن عاشق، به کمند تشبیه کرده اند. (مرحوم فروغی)
سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست
با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند
زور آزمای: کسی که نیروی خود را در معرض نمایش بگذارد، کسی که با دیگری دست و پنجه نرم کند. یعنی سرپنجهٔ پهلوان نیرومند / معشوق است که به نیروی عشق عاشق را مغلوب می کند و شکست می دهد. / پنجه فکندن: درگیر شدن / نشاید:سزاوار نیست. (مرحوم فروغی)

خوانش ها

غزل ۲۱۶ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل ۲۱۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۲۱۶ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
غزل ۲۱۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۲۱۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۲۱۶ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۲۱۶ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1396/05/11 08:08
جواد

کشته‌ی شمشیر عشق حال نگوید که چون
تشنه‌ی دیدار دوست راه نپرسد که چند
عالییییییی

1397/01/31 22:03
۷

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال
ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند
گیاه نونهال سیراب شد شاخه جوان را بگو که قد برکش
که ابر بهاری بسیار بارید بگو گلزار بخند و شکوفا شو
این که سرش در کمند جان به دهانش رسید
می‌نکند التفات آن که به دستش کمند
این شکار جان به لب، آن اندازه نیست که شکارچی به او نگاهی کند

1397/01/31 22:03
۷

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق
قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند
عقل پرده پوشی و صبوری میخواست ولی شور پر زور عشق بیخ صبر را از جا کند.
دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه
سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند
دل دیوانه چشم خلاص ندارد و سر پر سودا گوش شنوا

1402/08/31 19:10
فاطمه زندی

#غزل شمارۀ_ ۲۱۶

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

(منسرح مطوی مکشوف)

دسته بدایع

 

۱_روز برآمد بلندْ ای پسر ِ هوشمند

 

گرم بِبود آفتابْ خیمه به رویش بِبَند

 

روز برآمد: بلند خورشید در آسمانبالا آمده و به اصطلاح آفتاب پهن شده است. ببود: بِشُد. خیمه به رویش ببند: در برابر آفتاب چادری بزن، چادر برافراشتن.

 

۲_طفل ِ گیا شیر خورد شاخ ِ جوان گو ببال

 

ابر ِ بهاری گریست طرف ِ چمن گو بخند

 

طفل گیاه: گیاه کوچک. شیر:استعاره از باران است. و به گوشه و کنار گلزار باید گفت که بخند ، بگذارگل ها بشکفند. 

 

 

۳_تا به تماشای ِ باغ میل چرا می‌کند

 

هر که به خیلش دَر است قامت ِ سرو ِ بلند

 

خیل: ایل، متعلقین.

 

نمی دانم کسی که در میان متعلقین خود سرو بلند بالایی دارد، چرا هوس گردش در باغ و گلستان می کند؟

 

۴_عقل روا می‌نداشت گفتن ِ اَسرار ِ عشق

 

قوّت ِ بازوی ِ شوق، بیخ ِ صبوری بکَند

عقل صلاح نمی دانست که اسرار عشق فاش شود با بازوی اشتیاق چنان نیرویی داشت که ریشۀدرخت صبر را از جا درآوردو بدین سان اسرارِ عشق برملا شد.

 

۵_دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

 

سر که صُراحی کشید گوش ندارد به پند

 

بیابان گرفتن:سر به کوه و بیابان گذاشتن، این تعبیر متضمن دیوانه شدن هم هست.

چشم به راه:انتظار کشیدن

صُراحی:تنگ بلورین با گردن باریک که از آن شراب در پیاله می ریزند.

کشید:سرکشیدن، نوش کردن

 

دل وقتی دیوان شود و سر به کوه بیابان بگذارد، دیگر انتظار نمی کشد و بی تابی نمی کندو سری که کوزۀ سراب را سر کشیده باشد، دیگر به هیچ پند و نصیحتی گوش نمی کند.

 

۶_کُشته شمشیر ِ عشق، حال نگوید که چون

 

تشنه ی ِ دیدار ِ دوست راه نپرسد که چند

کسی که با شمشیر عشق کشته شده باشد، نمی تواند بگوید که چگونه حالا و روزی دارد، کسی که تشنۀ دیدار یار است از درازی راه سوال نمی کند، و نمی پرسد که چقدر باید رفت و تا کی.

 

 

۷_هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

 

بس که بخواهد شنیدْ سرزنش ِ ناپسند

 

هر که پا در وادی عشق تو می گذارد سرزنش دیگران را هم به خاطر تو به جان می خرد

 

 

۸_در نظر ِ دشمنان نوش نباشد هَنی

 

وزقِبَل ِ دوستان نیش نباشد گزند

 

هنی:مخفف هنئ، گوارا

وزقِبَل:از جانب.گزند:مایۀ آسیب. 

 

 

۹_این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

 

می‌نکُنَد التفات آن که به دستش کمند

کمند:در شعر، گیسوی معشوق را از جهت بلندیو حالت حلقه وارو قدرت اسیر کردن عاشق، به کمند تشبیه کرده اند.

 

۱۰_سعدی! اگر عاقلی، عشق طریق ِ تو نیست

 

با کف ِ زورآزمای پنجه نشاید فکند

زور آزمای:کسی که نیروی خود را در معرض نمایش بگذارد، کسی که با دیگری دست و پنجه نرم کند.

یعنی سرپنجۀ پهلوان نیرومند، مرا معشوق است که به نیروی عشق عاشق را مغلوب می کند و شکست می دهد.

پنجه فکندن:درگیر شدن 

نشاید:سزاوارنیست.

 

  ‌‌شرح :محمدعلی فروغی ،حبیب یغمایی

سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟

از گلستان ِ ما بِبَر طبقی 

شاد و تندرست باشید .

1403/07/24 00:09
سفید

 

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند...

 

 

1403/10/22 01:12
جلال ارغوانی

کن تو اسیر از کمند سعدی شیرین سخن 

تا که نگویی دگر   سوختگانم کمند