گنجور

بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه

وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:

در توحید و تحمید ایزد تعالی گوید
مِنْ غزلیّاتِهِ رَحمةُ اللّهِ عَلَیه
مِنْ مثنویاتِهِ فی صِفَةِ العشقِ والحُسنِ
و له ایضاً درخطاب به عشق
ایضاً مخاطبهٔ دیگر به عشق
رباعی
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
بس نقطه‌های خال و همه دانهٔ فریب
بس دام‌های زلف و همه حلقهٔ بلا
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین می‌روند چابک و چست
شکوه‌ام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
جز جان نداده‌ایم که گویم برای کیست
کاری نکرده‌ایم که گویم برای تست
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی می‌زند
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی می‌زند
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی می‌زند
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه می‌بیند قفایی می‌زند
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی می‌زند
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانه‌ای چند
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانه‌ای چند
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانه‌ای چند
جهان بی دانه صید او چه می‌کرد
اگر در دام بودش دانه‌ای چند
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانه‌ای چند
باز از پی خرابی ما از چه می‌رسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمی‌پرسد که ما را از چه بسمل کرده‌اند
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانه‌ام دیوانه عاقل کرده‌اند
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
از خاکِ پای دوست مگر آفریده‌اند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیده‌اند
دامن مگیرشان به ملامت که داده‌اند
از دست دامنی که گریبان دریده‌اند
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیده‌اند
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیده‌اند
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیده‌اند
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
می‌نمایند به مردم که چه بی پا و سرند
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که می‌گفتند جان بخشد زلالش
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانی‌ها شکستش
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آورده‌ام که پیش خدنگش سپر کنم
غمش به ملک جهان خواجه می‌خرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشته‌ایم
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکنده‌ایم
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشته‌ای
از هیچ دیده نیست که خوابی نبرده‌ای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشته‌ای
دلم جای غم او شد که می‌گفت
نمی‌گنجد محیطی در حبابی
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینه‌های ایشان
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینی‌ام به پهلوی
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینی‌اش چه کار است
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگی‌ای بر او نوشتی
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
ای خسرو تخت گاه جان‌ها
فرماندهٔ کشور روان‌ها
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نه‌ای چرا چنینی
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
می‌میرم و از تو این حیاتی است
می‌لغزم و از تو این ثباتی است
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
می‌سوزم و بر لب از تو آبم
می‌نوشم و زان به سینه تابم
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهی‌اش ز واپسانند
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستی‌اش نشسته
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
می‌خوان و مگو که بد نوشتند
می‌بین و مگو که بد سرشتند
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان می‌پرستم بخشا
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
تا چند نشسته‌ای بدان در خاموش
گر ناله نمی‌توان کشید آهی هست
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمی‌شاید زیست
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
بخش ۵۴ - معطّر کرمانی علیه الرحمه: و هُوَ مولانا محمد مهدی بن محمد شفیع. نسبتش به شیخ محمود شبستری پیوسته. أباً عن جد از ارباب قلم بوده‌اند. خود از تلامذهٔ جناب زبدة العارفین میرزا محمد تقی کرمانی است. بالاخره اجازه از میرزا محمد حسین ملقب به رونق علی شاه گرفته در خدمت جناب میرزای مذکور به اعلی مدارج فقر و فناء ترقی فرموده. گویند جذبهٔ وی بر سلوک غلبه داشته. غرض، آخرالامر به حکم سلطانی وی را از کرمان به دارالخلافه بردند و اهل عناد سعایت کردند تا مورد قهر سلطانی شده بعد از هفته‌ای فوت و در امامزاده ناصرالدین مدفون شد. فی شهور سنهٔ ۱۲۱۷. این رباعی از اوست:بخش ۵۶ - منظور شیرازی: نام شریفش آقامحمد ابراهیم. صاحب طبع سلیم. با محتشمان جلیس و با فقیران انیس. صفاتش پسندیده و اخلاقش حمیده. بسیار لطیف و ظریف. طبعش عالی و شریف. از اهل ذوق و وجدان و از سلاک مسلک ایمان. ظاهرش دلپسند و باطنش فیض مند. غالب اوقات موطنش شیراز و بین الاماثل ممتاز. به حکم استعداد و قربت و قابلیت فطرت در حضرت سلطان زمان و دارای صاحبقران از ندمای خلوت محسوب شد. در سفر و حضر خاصه در هنگام غنودن، سرکار خسروی حکایات چند از رموز حمزه به طوری خوش و طرزی دلکش با اشعار مناسب آمیخته بر آن تکلم می‌کرد تا باعث آرام و خواب حضرت شهریاری می‌گردید و در آن اوقات به خدمت جناب شیخ عارف الصمدانی حاجی محمد جعفر همدانی رسید و ارادت گزید. پس از آن خدمت جناب حاج محمد رضای همدانی را دریافت و در راه سلوک شتافت. غرض، از معاصرین و با فقیرش نهایت وداد و کمال اتحاد است. در سنهٔ ۱۲۵۴ وفات یافت و از اوست:

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وهُوَ زبدة الفصحاء المعاصرین آقا سید حسین. سیدی عزیز القدر و عالمی متشرح الصدر از اهل اصفهان بهشت نشان بود و مراتب علمی را در خدمت علمای معاصرین اکتساب نمود. از آغاز شباب پا در دایرهٔ اهل سخن نهاد وبدین واسطه به دربار خلافت مدار شاهنشاه صاحبقران و دارای معدلت نشان مغفور شتافت و به سبب اجتهاد در فنون شاعری مجتهد الشعرا لقب یافت. به تشریف و منشور سلطانی سرافراز شد. سالها در آن درگاه عرش اشتباه داد سخن داد و قفل بیان از درِ گنجینهٔ زبان گشاد. قصاید فصیحه و غزلیات ملیحه از مخزن خاطر شریف بیرون آورد و مشمول عنایات بی غایات خسروانه گردید و هم در عهد شباب در سنهٔ ۱۲۲۵ به روضهٔ رضوان خرامید. غرض، سیدی عالی گهر و شاعری ستوده سیر. به حسن خلق و حسن صورت محبوب القلوب خواص و عوام بود و در طرز سخن فنی مرغوب تتبع نمود. قصایدش مطبوع اهل آفاق وغزلیاتش نقل مجلس عشاق. پنج هزار بیت دیوان دارد. مثنوی به سیاق تحفة العراقین و املح از آن فرموده است. از اوست:
هوش مصنوعی: آقا سید حسین، بزرگترین و برجسته‌ترین شاعران معاصر است. او شخصیتی با ارزش و دانشمند از اصفهان بود و علم و دانش را از علمای معاصر آموخت. در جوانی وارد دنیای ادبیات شد و به این خاطر به دربار شاهنشاه صاحبقران رسید و به عنوان شاعری توانا به نام "مجتهد الشعرا" شناخته شد. او در دربار سلطنتی با شکوه حضور داشت و سال‌ها به سخنوری پرداخت و توانست تعبیرات زیبایی از زبان فارسی را بگشاید. اشعار برجسته و غزلیات زیبایی از ذهن خلاق او خارج شد و تحت حمایت‌های فراوان سلطنتی قرار گرفت. سید حسین در دوران جوانی و در سال ۱۲۲۵ به دیار باقی شتافت. او شاعری بزرگ و باصفا بود که به خاطر حسن خلق و زیبایی‌اش مورد محبت خاص و عام قرار گرفت و در فنون شاعری به دقت و سلیقه خاصی توجه داشت. قصاید او در بین مردم مشهور و غزلیاتش محفل‌های عاشقانه را زینت می‌بخشید. او نزدیک به پنج هزار بیت شعر دارد و مثنوی‌هایی به سبک "تحفة العراقین" نیز نوشته است.
خارج ز هرچه آن بجز او لیک از آن پدید
داخل به هر چه آن بجز او لیک از آن جدا
هوش مصنوعی: هر چیزی که غیر از اوست، خارج از اوست، اما در عین حال چیزی که غیر از اوست، از او نشأت می‌گیرد. یعنی هر چیزی که غیر از اوست، از او جدا نیست.
آنجا که بزم جلوهٔ او هرچه آن صور
آنجا که صوت هستی او هرچه آن صدا
هوش مصنوعی: در آن مکان، جشن و زیبایی او چنان است که هر شکل و محتوایی در آن به چشم می‌آید. همچنین، جایی که صدای وجود او شنیده می‌شود، هر نوا و آهنگی وجود دارد.
آنجا که شکر او همه دم عجز را وجود
آنجا که وصف او همه دم نطق را فنا
هوش مصنوعی: در جایی که نعمت و رحمت خداوند همیشه زبان عجز و ناتوانی را نمایان می‌کند و صفت‌های او به گونه‌ای است که همیشه گفتار و وصف را نابود می‌کند.
دل پرورید و از پی آن درد آفرید
حسن آفرید و از پی آن عشق مرحبا
هوش مصنوعی: دل را پرورش داد و از آن، درد به وجود آورد. زیبایی خلق شد و از آن، عشق به وجود آمد.
کس را چه جای شکوه کز آغاز داده است
زین عشق دردپرور و زان درد بی دوا
هوش مصنوعی: هیچ کس از ابتدا حق ندارد شکایت کند، زیرا این عشق هم منجر به درد می‌شود و هم آن درد درمان‌ناپذیر است.
بی طاقتی به عاشق و آسودگی به غیر
فرزانگی به ناصح و دیوانگی به ما
هوش مصنوعی: عاشق هیچ آرامش و صبری ندارد، در حالی که دیگران در راحتی و آرامش به سر می‌برند. حکیمان در صحبت‌های خود فرزانه‌اند و به نصیحت می‌پردازند، اما ما تنها به جنون و شور خود می‌بالیم.
بس نقطه‌های خال و همه دانهٔ فریب
بس دام‌های زلف و همه حلقهٔ بلا
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر زیبایی‌های فریبنده و خطرناک عشق است. شاعر به نقطه‌های جذاب و دانه‌های فریبی که در زندگی وجود دارند اشاره می‌کند و از حسرت‌ها و مشکلاتی که ممکن است از این زیبایی‌ها ناشی شود، سخن می‌گوید. دام‌هایی که در زلف معشوق نهفته است، نمادی از دردسرها و چالش‌هایی است که عشق به همراه دارد.
ار خط این نمود و ترا کرد ناشکیب
بر روی آن گشود ترا کرد مبتلا
هوش مصنوعی: اگر این خط به تو نشان دهد و تو را بی‌تاب کند، بر روی آن تو را با مشکل مواجه خواهد ساخت.
بر درگهش امینی سرخیل قدسیان
از حضرتش رسولی سردار انبیا
هوش مصنوعی: در کنار درگاه او، فرشته‌ای بزرگ و مهم جا بیشتری دارد، که در میان پیامبران، پیامبری از سمت او به عنوان سردار شناخته می‌شود.
پیرایهٔ کرامت و آرایش ادب
شیرازهٔ سعادت و مجموعهٔ حیا
هوش مصنوعی: رنگ و جلوهٔ ویژگی‌های نیک و زیبایی‌های ادب، اساس و پایهٔ خوشبختی و جمع‌آوری حیا هستند.
هم حرف اول از ورق فیض لم یزل
هم نقش آخر از قلم صنع کبریا
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی اشاره دارد به اینکه وجود و وجودی که داریم، از ابتدای آن به فیضی بی‌پایان و بی‌پیشینه مرتبط است و در انتها نیز به آثار بزرگ و خالقان عظیم می‌رسد. به عبارتی، همه چیز از یک منبع بی‌نهایت شروع می‌شود و به یک منبع بزرگ و مهربان ختم می‌شود.
دین آشکار کرد به تأیید جبرئیل
شرع استوار کرد به نیروی مرتضی
هوش مصنوعی: دین به وضوح و با کمک جبرئیل نمایان شده و قانون‌های آن با قدرت امام علی تنظیم و استوار گردیده است.
آن قائل سَلُونی و گویای لَوکُشِف
آن خاصهٔ یداللّه و مخصوص اِنّما
هوش مصنوعی: به من بگویید، آن شخص که به علم و دانش دست یافته، به ویژگی‌های خاص خداوند اشاره می‌کند و بر این باور است که تنها اوست که با تمام توان و قدرتش می‌تواند حقایق را آشکار سازد.
من معتقد به قولش و او خوانده خویش را
رزّاق آفرینش و خلاق ماسوا
هوش مصنوعی: من به گفته‌اش ایمان دارم و او خود را به عنوان روزی‌دهنده آفرینش و خالق غیر خودش معرفی کرده است.
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
هوش مصنوعی: اگر بندگی نکنی، نباید به ظلم و ستم دیگران نسبت دهی. به دستورات توجه کن تا تأثیر کارهای خود را به وضوح درک کنی.
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه باید بکنم، آیا باید از مسیر لغو و بی‌فایده به جلو بروم؟ ای شیخ، دستان خود را بر مچ آستین نزن و دامان خود را هم خیس نکن.
نه قابل تکلیفی و نه لایق حشری
نه در غم امروزی و نه در غم فردا
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر حالتی از بی‌تفاوتی و آرامش در برابر مشکلات و دغدغه‌های زندگی است. شاعر به این نکته اشاره می‌کند که نه به اندازه‌ای مهم است که مجبور به تحمل مشکلات باشد و نه به اندازه‌ای نگران فردا و آینده‌اش است. در واقع، او در دنیای امروز و فردا غرق نشده و از بار سنگین احساسات رهاست.
زین بانگ جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
هوش مصنوعی: اگر صدای جرس را بشنویم، نمی‌توانیم به جایی برسیم، مگر اینکه مثل خضر (نماد راهنمایی و هدایت) کسی باشد که ما را راهنمایی کند.
چو ره درست روی گو بمان که گم شدگان
چه سود ازین که چنین می‌روند چابک و چست
هوش مصنوعی: وقتی که مسیر را به درستی انتخاب کردی، باید روی آن ثابت قدم بمانی. زیرا کسانی که گم شده‌اند، چه فایده‌ای دارد که به سرعت و با شتاب حرکت کنند؟
شکوه‌ام از بخت نافرجام نیست
هر که را عشق است او را کام نیست
هوش مصنوعی: من از سرنوشت خود ناراضی نیستم، زیرا هر کسی که عاشق باشد، به تمام آرزوهایش نمی‌رسد.
طی نشد این راه و افتادم ز پای
وین عجب کافزون تر از یک گام نیست
هوش مصنوعی: این مسیر رو به پایان نرسیده، و من از پا افتاده‌ام. جالب اینجاست که به نظر می‌رسد بیش از یک قدم جلو نرفته‌ام.
گر برآید بانگ بدنامی ز خلق
نیک نام آن کس که او را نام نیست
هوش مصنوعی: اگر صدای بدی از سوی مردم به کسی که معروف و نیک‌نام است برسد، نمی‌تواند به او آسیب بزند، چون او را به خوبی نمی‌شناسند و نامش بر سر زبان‌ها نیست.
گر بیاشامند خون او رواست
هر که او در عشق خون آشام نیست
هوش مصنوعی: اگر کسی در عشق به او احساس نبری کند، نوشیدن خون او برایش مجاز است.
عالم ترا و ما همه بی خانمان و نیست
غیر از دل خرابی و آن نیز جای تست
هوش مصنوعی: عالم تو را دارد و ما همه بی سر و سامانیم و جز دل خراب چیزی نداریم که آن هم تنها متعلق به توست.
گر با درون شاه و اگر با دل گدا
در هرچه باز جستم و جویم هوای تست
هوش مصنوعی: اگرچه من با پادشاهان و دل گدایان ارتباط دارم، در هر چیزی که جست‌وجو کنم، همیشه به یاد توام.
جز جان نداده‌ایم که گویم برای کیست
کاری نکرده‌ایم که گویم برای تست
هوش مصنوعی: ما جز جان‌مان را فدای کسی نکرده‌ایم، و هیچ کاری انجام نداده‌ایم که بگوییم برای تو بوده است.
هر یک ازین همرهان رهبر یکدیگرند
قافلهٔ عشق را قافله سالار نیست
هوش مصنوعی: در میان این همراهان، هر یک به نوعی رهبر و راهنمای دیگری هستند و در این سفر پر عشق، هیچ کس به عنوان سرپرست یا رهبر اصلی وجود ندارد.
مقیمان حرم را حلقه بر دست
من اندر حلقهٔ دردی کشان مست
هوش مصنوعی: بیداران و ساکنان حرم، به دور من حلقه زده‌اند و من هم حلقه‌ای از درد و شوق را در دست دارم که در حالت مستی به سر می‌برم.
شدم از کعبه در بتخانه کز دوست
پرستش را بتی بر یاد او هست
هوش مصنوعی: در کعبه، جایی که مردم به پرستش خدا می‌پردازند، من به بتخانه‌ای رفتم که در آن بت یادآور معشوق من بود.
نه در بالا نه در پست است و جمعی
به جستجویش از بالا و از پست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که چیزی نه در مقام بالا و نه در مقام پایین قرار دارد و افرادی در تلاش هستند تا آن را از هر دو سمت پیدا کنند. به عبارتی، آن چیز در جایی قرار دارد که نه می‌توان آن را در مرتبه بالاتر یافت و نه در مرتبه پایین‌تر، و همه در تلاشند تا آن را کشف کنند.
به صحرا مرغ و در دریا مرا دام
به دریا حوت و در صحرا مرا شست
هوش مصنوعی: در دشت پرنده و دریا ماهی وجود دارد، ولی من در هر دو مکان گرفتار شدم.
ز سرّ عشق خبر نیست پیر کنعان را
که دل نداده به طفلی که غیر فرزند است
هوش مصنوعی: حضرت یعقوب از راز عشق بی‌خبر است، چرا که به پسری که فرزندش نیست، دل نباخته است.
زاهد که عیب برهمنان گفت پیر ما
با او مگر چه گفت که با برهمن نگفت
هوش مصنوعی: زاهدی که به عیب‌جویی دیگران مشغول است، باید توجه کند که پیر او چه حرفی به او زده است؛ چرا که احتمالاً همان سخنان را باید به دیگران بگوید، نه اینکه فقط به برهمن‌ها بگوید.
جان دادم و رفتم به سلامت ز ره عشق
راهی است ره عشق که هیچش خطری نیست
هوش مصنوعی: من به خاطر عشق جانم را فدای این راه کردم و به سلامت از آن عبور کردم. این راه عشق بی‌خطر است و هیچ تهدیدی ندارد.
از حقیقت هیچ کس آگه نشد
هر کسی حرفی ز جایی می‌زند
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از واقعیت آگاه نیست و هر کس تنها نظری از نقطه‌نظر خود بیان می‌کند.
ما و آن وادی که از گم گشتگی
هر طرف خضری صدایی می‌زند
هوش مصنوعی: ما در آن منطقه‌ای هستیم که از هر طرف صدای سبز و زندگی به گوش می‌رسد و این نشان از گم شدن راه و مسیر ما دارد.
تیغ ناپیدا و قاتل ناپدید
کشته در خون دست و پایی می‌زند
هوش مصنوعی: تیغی که دیده نمی‌شود و قاتلی که در دسترس نیست، در حالی‌که قربانی در خون خود غوطه‌ور است، تلاش می‌کند تا خود را نجات دهد.
تا چه پیش آید که در کوی توام
هرکه می‌بیند قفایی می‌زند
هوش مصنوعی: هر کس که مرا در کوی تو می‌بیند، از شدت شگفتی و حیرت به عقب می‌رود.
خرم آن کشور که سلطانی در او
بوسه بر دست گدایی می‌زند
هوش مصنوعی: کشور خوشبختی است که پادشاه آن به احترام و بزرگی، دست فقیران را می‌بوسد.
تا دل از دیده فرو ریخت فزون گشت سرشکم
چشمه پیداست که چون پاک شدآبش بفزاید
هوش مصنوعی: وقتی دل از چشم‌ها اشک می‌ریزد، مقدار اشک بیشتر می‌شود. این نشان می‌دهد که وقتی آب چشمه پاک و زلال شود، مقدار آب آن نیز افزایش می‌یابد.
بگرد هم پی درمان هم لیک
چه تدبیر آید از دیوانه‌ای چند
هوش مصنوعی: به دور هم جمع می‌شوند تا راهی برای درمان پیدا کنند، اما از شخصی که دیوانه است چه تدبیر و راه‌حلی می‌توان انتظار داشت؟
فزاید کاش آن آهی که هر شب
ازو روشن شود کاشانه‌ای چند
هوش مصنوعی: ای کاش آن آهی که هر شب می‌کشم، بتواند چندین خانه را روشن و آباد کند.
نیاساید دلی یارب کزان هست
همه شب یارب اندرخانه‌ای چند
هوش مصنوعی: ای کاش دلی آرام بگیرد، زیرا شب‌های زیادی در دل‌ها جای دارد که سرشار از درد و غم هستند.
جهان بی دانه صید او چه می‌کرد
اگر در دام بودش دانه‌ای چند
هوش مصنوعی: اگر در دنیا هیچ دانه‌ای نبود، شکارچی چه می‌توانست بکند؟ اگر دانه‌ای در دامش نبود، به چه کارش می‌آمد؟
فغان ما ز هشیاریست مجمر
دریغ ازنالهٔ مستانه‌ای چند
هوش مصنوعی: تاسف و اندوه ما ناشی از آگاهی‌مان است، ای کاش که ناله‌های عاشقانه و شاد ما بیشتر بود.
باز از پی خرابی ما از چه می‌رسد
سیلی که صد ره آمد و ما را خراب دید
هوش مصنوعی: باز هم از روی ویرانی ما نمی‌دانم چرا سیل به ما می‌رسد، در حالی که صد بار پیش‌تر آمد و ما را ویران دیده بود.
نه گرفتار بود هر که فغانی دارد
نالهٔ مرغ گرفتار نشانی دارد
هوش مصنوعی: هر کسی که صدای فغان و ناله دارد، نشان می‌دهد که به نوعی در وضعیت سختی قرار دارد. مرغی که در قفس گرفتار است، ناله‌اش بیانگر این گرفتاریاست.
راز عشق آن نبود کش به اشارت گویی
سِرِّ این نکتهٔ سربسته بیانی دارد
هوش مصنوعی: راز عشق به گونه‌ای نیست که با اشاره و کنایه بتوان آن را بیان کرد. این موضوع به قدری عمیق و پیچیده است که نیاز به تبیین و توضیح کامل دارد.
شدم انگشت نما در همهٔ شهر مگر
هر که از چشم تو افتاد نشانی دارد
هوش مصنوعی: در همهٔ شهر به خاطر تو مورد توجه و شناخته شده شدم، اما هر کسی که از نگاه تو دور شد، نشانه‌ای از وجودش باقی نمی‌ماند.
هر که بگذشت آفرین برناوک صیادخواند
کس نمی‌پرسد که ما را از چه بسمل کرده‌اند
هوش مصنوعی: هر کسی که از اینجا می‌گذرد، به شکارچی جوان آفرین می‌گوید و هیچ‌کس نمی‌پرسد که ما را به چه دلیلی گرفتار کرده‌اند.
عاقلی گویند شددیوانهٔ طفلان ولی
گرمن آن دیوانه‌ام دیوانه عاقل کرده‌اند
هوش مصنوعی: می‌گویند کسی که عاقل است، دیوانه بچه‌ها شده، اما من خودم آن دیوانه هستم که در عین دیوانگی، عاقل شده‌ام.
تا چیست ندانم که در این قافله هرکس
از پای درافتد ز همه پیشتر آید
هوش مصنوعی: هرگاه از این گروه، کسی دچار مشکل شود و به زمین بیفتد، دیگران نه تنها به او کمک نمی‌کنند، بلکه از او جلوتر رفته و به راه خود ادامه می‌دهند.
از خاکِ پای دوست مگر آفریده‌اند
کاین عاشقان به دیدهٔ ما جا گزیده‌اند
هوش مصنوعی: آیا از خاک پای دوست خلق شده‌اند که این عاشقان در دل ما جا گرفته‌اند؟
دامن مگیرشان به ملامت که داده‌اند
از دست دامنی که گریبان دریده‌اند
هوش مصنوعی: به آنها ایراد نگیر که خودشان دامن خود را آلوده کرده‌اند و اعتبار و آبرویشان را از دست داده‌اند.
زاهد کند ملامتشان وه که گمرهی
خندد به آن کسان که به منزل رسیده‌اند
هوش مصنوعی: زاهد به کسانی که ملامت می‌کنند، بی‌توجه است و او به گمراهان می‌خندد؛ به آن‌هایی که به مقصد و منزل واقعی خود رسیده‌اند.
انکارشان کنند و ندانند کاین گروه
گویند آنچه از لب جانان شنیده‌اند
هوش مصنوعی: افرادی وجود دارند که حرف‌های این گروه را انکار می‌کنند، در حالی که خودشان نمی‌دانند که این افراد از محبوبشان چه چیزهایی شنیده‌اند.
بنگر بدین که با غم عشقند یار و دوست
بر این مبین که خاک ره و خار دیده‌اند
هوش مصنوعی: نگاه کن که یاران و دوستان چه غم‌هایی از عشق دارند؛ این را فراموش نکن که آنان نیز درد و رنج‌هایی چون ریگ و خار را متحمل شده‌اند.
عشق شد ازراه زهدم سوی رندی رهنمون
تا چه ره بود آنکه جزگم گشته تا منزل نبود
هوش مصنوعی: عشق از مسیر زهد و رهبانیت به سوی رندی و آزادگی راهنمایی‌ام کرد، تا ببینم این راه به کجا می‌رسد، زیرا کسی که در این مسیر گم شده، به منزل نمی‌رسد.
زاهداازتوچه نفرین چه دعاکی بوده است
که ازین طایفه صاحب نفسی برخیزد
هوش مصنوعی: ای راستی، چه نفرینی یا دعایی بوده که از میان این گروه کسی با روح بزرگ و نفسی والا برخاسته باشد؟
عشق را چاره محال است و ندانم که چرا
بیشتر جا به دلِ مردم بیچاره کند
هوش مصنوعی: عشق راه حلی ندارد و نمی‌دانم چرا بیشتر از همه، دل‌های مردم بیچاره را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
نالم به شام هجر و خوشم زانکه عاشقان
شادند ازین که نالهٔ مرغ سحر بود
هوش مصنوعی: من از دوری و جدایی در شب‌های سیاه شکایت می‌کنم، اما خوشحالم که عاشقان از این ناله‌ و فریاد صبحگاهی شاد و خرسندند.
بی سروپایی ما بین که گدایان ما را
می‌نمایند به مردم که چه بی پا و سرند
هوش مصنوعی: ما در وضعیتی به سر می‌بریم که بی‌هویت و بی‌پناه هستیم و دیگران ما را به‌گونه‌ای نمایان می‌کنند که نشان‌دهندهٔ ضعف و ناتوانی ماست.
نبودی حاصل عقل ار جنون گشت
چرا دیوانه هرجا عاقلی بود
هوش مصنوعی: اگر عقل به نتیجه نرسد، چه فایده‌ای دارد؟ چرا که در هر جایی که عاقل وجود دارد، دیوانه هم هست.
برآن سرچشمه آخر جان سپردیم
که می‌گفتند جان بخشد زلالش
هوش مصنوعی: به آن چشمه‌ای که گفته می‌شود آب زلالش جان تازه‌ای به انسان می‌بخشد، ما جان سپردیم و با تمام وجود به آنجا رفتیم.
خرد بندی است محکم لیک گاهی
توان با ناتوانی‌ها شکستش
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه می‌تواند بسیار قوی باشد، اما گاهی اوقات با مشکلات و ناتوانی‌ها می‌توان آن را تحت فشار قرار داد و آسیب رساند.
همه آتشم چه ترسم که سرِ عذاب داری
همه رحمتی چه پیچم که چرا گناه دارم
هوش مصنوعی: من تماماً در آتش هستم، پس چه نیازی به ترس دارم که تو مجازاتم کنی؟ همه این رحمت‌ها برای چیست و چرا باید احساس گناه کنم؟
ترو خشک عالمی سوخت ز عشق و سادگی بین
که به پیش برق دستی به سر گیاه دارم
هوش مصنوعی: عشق و ساده‌لوحی باعث نابودی جهان شده است. من با این حال، به سر گیاه خود به راحتی نگاه می‌کنم، درست مانند کسی که در برابر یک قوی قدرتمند ایستاده است.
من مست را چه پرسی زخرد که نیست مجمر
خبرم ز سر که گویم خبر از کلاه دارم
هوش مصنوعی: من حالت مستی‌ام را از عقل و خرد نمی‌پرسم، زیرا که خبری از خود ندارم. نمی‌دانم چه بگویم و چه باوری دارم.
پیکان او گذر کند ازسنگ ومن دلی
آورده‌ام که پیش خدنگش سپر کنم
هوش مصنوعی: او طوری تیرش را می‌زند که حتی از سنگ هم عبور می‌کند و من دلی دارم که می‌خواهم آن را سپر تیرهایش کنم.
غمش به ملک جهان خواجه می‌خرد زمن اما
غمی که بندهٔ آنم بگو چگونه فروشم
هوش مصنوعی: او برای غم خودش در جهان ثروت و قدرت می‌خرد، اما غمی که من از آن بنده‌ام را بگو چگونه می‌توانم بفروشم؟
نفس را دام هوا داده پی صید جهان
شاهبازی به شکار مگسی داشته‌ایم
هوش مصنوعی: نفس انسان به وسوسه‌ها و تمایلات دنیوی گرفتار شده و مانند یک پرنده شکارچی در جستجوی چیزهای فانی است، اما در واقع به شکار چیزهای کوچک و بی‌اهمیت مشغول بوده‌ایم.
جای مالب تشنگان برساحل بحر است و باز
خویشتن را از پی موجِ سراب افکنده‌ایم
هوش مصنوعی: محل آبیاری تشنگان در کنار دریاست، اما ما همچنان خود را به دنبال امواج خیالی و توهمی انداخته‌ایم.
ترا کمند ز پرواز ما بلندتر آمد
که باز رشته به دست تو بود هرچه پریدم
هوش مصنوعی: تو که رشته‌ی زندگی‌ام را در دست داری، چقدر می‌توانم از تو دور شوم و به کجا پرواز کنم؟ هر چقدر هم که تلاش کنم، حضور تو باعث می‌شود نتوانم از تو فاصله بگیرم.
میان شهر به دوشم برند و محتسب از پی
خدای را به که گویم که من نه مست نبیذم
هوش مصنوعی: در شهر، بار سنگینی بر دوش من است و من نمی‌دانم به محتسب که نماینده قدرت و قانون است چه بگویم، چون من به هیچ وجه در حال مستی و بی‌خود بودن نیستم.
به جرم عاشقی روز جزا در دوزخم بردن
از آن بهتر بود زاهد که در افسردگی مردن
هوش مصنوعی: عاشق بودن و مجازات شدن در روز قیامت برایم بهتر از این است که زاهد در حالی که غمگین است، زندگی‌اش را تمام کند.
در که گریزم که ز دستت نهم
روی به هر سو بود آن سوی تو
هوش مصنوعی: به کجا فرار کنم که از چنگ تو رها شوم؟ در هر جهتی که بروم، تو در آن سو هستی.
بر هر که بنگرم ز تو کامیش حاصل است
آن را که زنده کرده و آن را که کشته‌ای
هوش مصنوعی: هر کس را که می‌بینم، از تو بهره‌ای دارد؛ چه آن کسی که زنده‌است و چه آن کس که مرده‌است.
از هیچ دیده نیست که خوابی نبرده‌ای
در هیچ سینه نیست که تابی نهشته‌ای
هوش مصنوعی: هیچ کسی نیست که در خواب نرفته باشد و هیچ دلی نیست که تاب و اضطراب نداشته باشد.
دلم جای غم او شد که می‌گفت
نمی‌گنجد محیطی در حبابی
هوش مصنوعی: دل من به خاطر غم او پر شده است، زیرا او می‌گفت که نمی‌تواند آنچه در دلش است را در ظرف کوچک حبابی جا بدهد.
باتوام لیک از تو بی خبرم
چون در آیینهٔ چشم بی بصری
هوش مصنوعی: من با تو هستم اما از تو بی خبرم، مانند کسی که در آینه بی‌نظمی به چشم می‌نگرد.
باز از همه به حدیث عشق است
صد بار اگر شنیده باشی
هوش مصنوعی: حرف از عشق همیشه تازه و جذاب است، حتی اگر بارها آن را شنیده باشی.
ای سوز درون سینه ریشان
سوزان ز تو سینه‌های ایشان
هوش مصنوعی: ای شعله‌ای که در دل سینه‌های سوخته وجود داری، درد و رنجی که به دل این افراد می‌زنی از تو ناشی می‌شود.
دامن زن آتشِ دلِ ریش
آتشکده ساز منزل خویش
هوش مصنوعی: زنی که دامنش را به آتش دلش می‌سوزاند، خانه‌اش را به مانند آتشکده‌ای تبدیل می‌کند.
ساز از تو به هرکجا که سوزی است
شام از تو به هر کجا که روزی است
هوش مصنوعی: هر کجا که برسی و حضورت حس شود، آواز خوشی از تو به گوش می‌رسد و هر جا که روز به پایان می‌رسد، یاد تو در دل‌ها باقی می‌ماند.
یک آتشی و چو نیک تابی
افتاده به هر تن از تو تابی
هوش مصنوعی: تو همچون آتش هستی که وقتی به آن نگاه می‌کنند، حرارتی در وجود هر کسی ایجاد می‌کند.
حرفی است مگر میان جمع است
کاتش همه در زبان شمع است
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آیا صحبت‌هایی که انجام می‌شود حقیقتاً مشترک هستند یا فقط در بین عده‌ای خاص بیان می‌شوند، در حالی که در واقع همه چیز در وجدانی جمعی و دل‌ها موجود است. مانند شعله‌ای که در زبان شمع روشن می‌شود و نشان‌دهنده کلام است، اما خود کلام ممکن است فقط بخشی از حقیقت را نمایان کند.
سوزی به حدیث این نهادی
کاتش ز زبان آن گشادی
هوش مصنوعی: در اینجا به بیان حالتی اشاره شده است که سخنان یک فرد می‌تواند به اندازه‌ای تاثیرگذار باشد که احساسات و درد در دل دیگری را شعله‌ور کند. یعنی حرف‌ها و نقل قول‌ها می‌توانند به شدت بر روی احساسات ما تأثیر بگذارند و آتش درونی را روشن کنند.
صد جان ز من و ز تو شراری
خشم ملکی و خوی یاری
هوش مصنوعی: بسیاری از جان‌ها در عشق تو و من شعله‌ور است و این خشم ملک و روح رفاقت ما را به هم پیوند می‌زند.
خود یاری و یار آتشین خوی
جایت دل و جای دل به پهلوی
هوش مصنوعی: خودت باید به خودت کمک کنی و یار و همراهی داشته باشی که آتشین و پرانگیزه باشد. جای قلبت باید در کنار کسی باشد که تو را به حرکت و تلاش وادارد.
گر پهلوی مات دل نشین است
بنشین که خویت آتشین است
هوش مصنوعی: اگر کنار دل باصفا و زیبا نشسته‌ای، برقص و بشین که حالت احساساتی و پرشور است.
من آتشم و تو آتشین خوی
آن به که نشینی‌ام به پهلوی
هوش مصنوعی: من آتشی هستم و تو هم وجودی آتشین داری، بهتر است که کنار من ننشینی.
ای پرده نشین نگار غماز
آن پرده دل و تو اندران راز
هوش مصنوعی: ای دختر زیبایی که در پس پرده نشسته‌ای، تو خود گواهی از دل و رازهایی هستی که در آن نهفته است.
فاش از تو به هر دلی که رازی است
عجز تو به هر سری که نازی است
هوش مصنوعی: به وضوح از تو معلوم می‌شود که در دل هر کسی رازی وجود دارد، و ناتوانی تو در برابر هر کسی که دلربایی می‌کند، مشخص است.
صد پرده اگر به روی بستی
پیداتر از آن شدی که هستی
هوش مصنوعی: هر چقدر هم که بخواهی خودت را پنهان کنی و پرده‌ها و پوشش‌ها به روی خود بکشی، در نهایت آنچه که هستی واضح‌تر از آنچه که فکر می‌کنی نمایان می‌شود.
شوخی که به پرده آشکار است
با پرده نشینی‌اش چه کار است
هوش مصنوعی: اگر کسی به وضوح اشاره‌ای به موضوعی کند، دیگر نیازی نیست برای مخفی کردن آن موضوع تظاهر به بی‌خبری کند.
در سینهٔ هر که جا گزیدی
در کوی ملامتش کشیدی
هوش مصنوعی: در دل هر کسی که به او بازگشتی، در کوچهٔ انتقاد و سرزنش‌اش قرار گرفتی.
بر خاطر هر که برگذشتی
دیوانگی‌ای بر او نوشتی
هوش مصنوعی: هر کسی که از کنار تو عبور کرده، بخشی از دیوانگی و شیدایی تو را بر دلش نقش کرده‌ای.
آن را که به روی درگشادی
هوشش به برون در نهادی
هوش مصنوعی: آن کسی که با گشاده‌رویی و صداقت به استقبال دیگران می‌رود و در دلش به آن‌ها احترام می‌گذارد.
آن را که ز آستانه راندی
بیگانهٔ عالمیش خواندی
هوش مصنوعی: کسی را که از درگاهی که متعلق به توست بیرون کرده‌ای، به عنوان فردی غریبه در جهان خود می‌شناسی.
ما خاک درِ توایم ما را
از خاک درت مران خدا را
هوش مصنوعی: ما از خاک در خانه‌ی تو هستیم، پس ما را به خاطر خاکی کهیم، دور نکن خدا را.
من خاک و تو مهر تابناکی
گو باش به سایهٔ تو خاکی
هوش مصنوعی: من چیزی نیستم و تو نور درخشانی هستی؛ پس بهتر است که من در زیر سایهٔ محبت تو قرار بگیرم.
تو شاهی و من گدای درگاه
گاهی به گدا نظر کند شاه
هوش مصنوعی: تو حاکم هستی و من در برابر تو مانند یک فقیر هستم. گاهی اوقات حاکم به فقیران هم نگاهی می‌اندازد.
تو شاهی و ما ترا گداییم
رحمی رحمی که بینواییم
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و ما بندگانت هستیم، پس بر ما رحم کن که در این دنیا بی‌پناه و بی‌چاره‌ایم.
تو شاهی و غم بر آستانت
یعنی که فغان ز پاسبانت
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و غم در درگاه تو به این معناست که ناله و شکایت از نگهبان توست.
ای خسرو تخت گاه جان‌ها
فرماندهٔ کشور روان‌ها
هوش مصنوعی: ای پادشاه برجسته و فرمانروای جان‌ها، تو حاکم بر سرزمین احساسات و روح‌ها هستی.
در هم شکن سپاه هستی
ویران کن ملک خودپرستی
هوش مصنوعی: نیروهای هستی را در هم بریز و حکومت خودخواهی را نابود کن.
انگیخته رخش ناشکیبی
افراشته چتر بی نصیبی
هوش مصنوعی: شوق و ناراحتی به من اجازه نمی‌دهد که با آرامش زندگی کنم، مانند این که چتری برای محافظت از خودم ندارم و همیشه در معرض خطر هستم.
شمشیر اجل کشیده از تو
پیوندِ امل بریده از تو
هوش مصنوعی: زندگی به پایان نزدیک شده و امیدها و آرزوهایت را از تو جدا کرده است.
غارتگر ملک عقل و دینی
گر عشق نه‌ای چرا چنینی
هوش مصنوعی: اگر عشق در دل تو نیست، پس چرا به این شکل تصرف می‌کنی و عقل و دین را به بازی می‌گیری؟
آنجا که زنند بارگاهت
عجز است مقیم پیشگاهت
هوش مصنوعی: در جایی که در برابر قدرت و عظمت تو احساس ناتوانی و عدم توانایی می‌شود، باید با کمال احترام در برابر تو ایستاد و ادب گذاشت.
هر گه ره کارزار گیری
صد ملک به یک سوار گیری
هوش مصنوعی: هر وقت به میدان جنگ بروی، می‌توانی با یک سوار، صد ملک را تسخیر کنی.
آن ملک ولی خراب گشته
خاکش به غم و بلا سرشته
هوش مصنوعی: آن سرزمین در حال نابودی است و غم و درد در دلش رسوخ کرده است.
زان ملک خراب تاج خواهی
چند از دل ما خراج خواهی
هوش مصنوعی: از آن سرزمین و دیار و زیبایی‌هایش، چقدر می‌خواهی از دل ما بگیری؟
در حکم تو هر ستیزه جویی
جز حسن که زیر حکم اویی
هوش مصنوعی: در زمینه فرمان تو، هیچ ستیزه‌جویی وجود ندارد جز نیکی، چرا که همه تحت فرمان او هستند.
با آن در آشتیت باز است
او را ناز و ترا نیاز است
هوش مصنوعی: به او گفتن واژه‌های محبت‌آمیز تو نیاز دارم، اما در عین حال دسترسی خود را به او به خوبی حفظ کرده‌ام.
آن نیز ترا نیازمند است
این ناز و نیاز تابه چند است
هوش مصنوعی: نیاز و محبت تو تنها یک‌طرفه نیست، بلکه او نیز به تو احتیاج دارد. این همه ناز و نوازش برای چه مدت ادامه دارد؟
آن قوم که محرمان رازند
آگاه ازین نیاز و نازند
هوش مصنوعی: آن گروهی که رازها و نیازها را می‌دانند، به خوبی از خصوصیات و خواسته‌های عمیق آگاه هستند.
آنان که مقیم پیشگاهند
آگاه زسر پادشاهند
هوش مصنوعی: کسانی که در نزد پادشاه هستند، از حال و احوال او باخبرند.
من خود ز برون دل از درونست
دانیم که کار هر دو چون است
هوش مصنوعی: من از تجربه می‌دانم که دل من تحت تأثیر چیزهایی از بیرون و درون است و این دو چگونه بر زندگی‌ام تأثیر می‌گذارند.
رحم آر اگر شکایتی رفت
بخشای اگر جنایتی رفت
هوش مصنوعی: اگر شکایتی به سوی تو آمد، مهربان باش و اگر گناهی از کسی سر زد، او را ببخش.
مسکینم و از تو این نوایی است
رنجورم و از تو این شفایی است
هوش مصنوعی: من در حالتی بیچارگی هستم و از تو صدایی در دل دارم، در حالی که رنجور و بیمار هستم و تو به من آرامش و شفای بزرگی می‌دهی.
می‌میرم و از تو این حیاتی است
می‌لغزم و از تو این ثباتی است
هوش مصنوعی: من وقتی می‌میرم، از توست که زندگی دوباره می‌یابم و وقتی در زندگی دچار لغزش می‌شوم، این ثبات و استواری‌ام به خاطر توست.
هریأس که از تو آن مرادی است
هربند که از تو آن گشادی است
هوش مصنوعی: هر چیزی که به تو مرتبط است، همان زندگی و آرزوی واقعی‌ام است و هرچیزی که باعث آزادی و رهایی من می‌شود، از تو ناشی می‌شود.
هر نقص که از تو آن کمالی است
هر درد که از تو آن زلالی است
هوش مصنوعی: هر نقص و ایرادی که در تو وجود دارد، در واقع نشانه‌ای از کمال واقعی توست، و هر دردی که احساس می‌کنی، نشانه‌ای از پاکی و زلالی وجود تو است.
می‌سوزم و بر لب از تو آبم
می‌نوشم و زان به سینه تابم
هوش مصنوعی: من در آتش عشق تو می‌سوزم و در حالتی که از تو صحبت می‌کنم، احساس آرامش می‌کنم و در درونم درک عمیق‌تری از این عشق دارم.
ای چشمهٔ زندگی که مردند
آن تشنه لبان که از تو خوردند
هوش مصنوعی: ای چشمهٔ حیات، آن کسانی که از تو نوشیدند و تشنه بودند، حالا دیگر زنده نیستند و مرده‌اند.
مردند ولیک جاودانی
از تو همه راست زندگانی
هوش مصنوعی: اگرچه افراد می‌میرند، ولی از تو زندگی واقعی و جاودانه‌ای باقی می‌ماند.
آبی به سبوی و زهر در جام
نیشی به درون و نوش در کام
هوش مصنوعی: آب در ظرفی وجود دارد و زهر در جامی. نیشی در داخل و نوشیدنی در دهان.
از آب که دیده زهر ریزد
از نوش که دیده نیش خیزد
هوش مصنوعی: کسی که در زندگی خود تجربیات تلخی داشته باشد، نمی‌تواند به راحتی به خوشی‌ها و شیرینی‌های زندگی اعتماد کند و ممکن است از هر چیزی به دنبال خطر و آسیب باشد.
هر نخل که از تو بارور شد
هجرش برگ و غمش ثمر شد
هوش مصنوعی: هر درخت نخیلی که از عشق تو میوه‌دار شد، غم و جدایی‌اش مانند برگ‌هایش به ثمر رسید.
هر کشته که یافتی نم از تو
شد سوخته خرمن آن دم از تو
هوش مصنوعی: هر کسی که در پی آسیب تو از میان رفته، مانند آتش سوزانده شده است. آن لحظه که این اتفاق افتاده، در واقع به خاطر تو بوده است.
بر هر گیهی که نشو دادی
برقی شدی و در آن فتادی
هوش مصنوعی: هر گلی که در دل بکاری، زیبایی و شکوهی پیدا می‌کند و در آن به زندگی ادامه می‌دهد.
کس آب ندیده آتش انگیز
آبی سوزان و آتشی تیز
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند آتش سوزان و تیز را بدون دیدن آب به راه اندازد.
من آن گیهم که از تو رستم
آب خود و ز آتش تو جستم
هوش مصنوعی: من گیاهی هستم که از تو آب می‌خورم و از آتش تو دوری می‌کنم.
زان برق که سوختی جهانی
مگذار ازین گیه نشانی
هوش مصنوعی: از آن آتش که جهانی را سوزاند، اثر و نشانی از خود بر جای نگذار.
حیف است که باده دُرد آمیز
خاصه اگر آن بود طرب خیز
هوش مصنوعی: نوشیدن شراب لذت‌بخش و خوشایند جای تأسف دارد، به‌ویژه اگر این شراب باعث شادی و سرور شود.
از خاک چه کم شود غباری
برخیزد اگر ز رهگذاری
هوش مصنوعی: اگر خاک جایی، گرد و غباری برمی‌خیزد، به چه مقدار از آن کاسته می‌شود؟
گر زانکه تبه شود حبابی
در بحر نیارد اضطرابی
هوش مصنوعی: اگر حبابی در دریا بترکد، دریا دچار هیچ نگرانی نخواهد شد.
هرگز نرسد زیان به باغی
کز ساحت آن پرید زاغی
هوش مصنوعی: هرگز به باغی که زاغی از آن پرواز کرده، آسیب نمی‌رسد.
با هستی تو وجود من چیست
آنجا که فرشته، اهرمن کیست
هوش مصنوعی: وجود من در حضور تو هیچ است. در جایی که فرشتگان حضور دارند، شیطانی وجود ندارد.
خورشید چو در میان جمع است
حاجت نه به روشنی شمع است
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید در میان مردم است، دیگر نیازی به روشنایی شمع نیست.
از کار من این جهان بپرداز
کارم به جهان دیگر انداز
هوش مصنوعی: از فعالیت‌ها و دغدغه‌های دنیوی کناره‌گیری کن و توجهت را به زندگی بعد از این دنیا معطوف کن.
رویم سوی وادی جنون کن
مجنونم ازین جهان برون کن
هوش مصنوعی: به سمت دنیای جنون می‌روم، مرا به حالتی بی‌خود و دیوانه‌وار ببریم، چون از این جهان خسته‌ام و می‌خواهم از آن جدا شوم.
چون راه سوی دیار لیلی است
مجنون شدنم در این ره اولیست
هوش مصنوعی: وقتی که مسیر به سمت دیار لیلی است، دیوانه شدنم در این راه بهترین انتخاب است.
بیگانه کن آن چنان ز عقلم
کاشفته شود جهان ز نقلم
هوش مصنوعی: بیگانه کن، طوری که عقل من از درک این جهان ناتوان شود و تنها به گفتار من بسنده کند.
آن به که ز عقل دور باشم
در غیبت ازین حضور باشم
هوش مصنوعی: بهتر است که در حالت غیبت از واقعیت‌ها و موقعیت‌ها، از تفکر و عقل دور بمانم و در این حال، به نوعی دیگر از وجود و احساسات زندگی کنم.
این عقل که رهبر جهان است
خضر ره و دزد کاروان است
هوش مصنوعی: این عقل که هدایتگر جهان است، به مانند خضر که راهنماست و در عین حال به مانند دزدی است که به کاروان‌ها آسیب می‌زند.
رهبر شودت که عاشقی به
پس ره زندت که عاشقی چه
هوش مصنوعی: عشق می‌تواند تو را به مسیر درست هدایت کند، اما اگر عاشق نباشی، ممکن است راه را گم کنی.
لیک آن نه من آن دگر کسانند
کز همرهی‌اش ز واپسانند
هوش مصنوعی: اما من آن نیستم، بلکه دیگرانی هستند که به خاطر همراهی با او، از آن‌ها دور شده‌اند.
زین رهبر رهزنم جدا کن
در بادیه گمرهم رها کن
هوش مصنوعی: من را از این رهبر فریبکار جدا کن و در این بیابان که گم شده‌ام، رهایم کن.
باشد که یکی ز ره درآید
این گمشده را رهی نماید
هوش مصنوعی: امیدوارم کسی از بین راه بیاید و به این گم‌شده، راهی نشان دهد.
بر درگه دوست راه جویم
از هرچه جز او پناه جویم
هوش مصنوعی: بر درگاه دوست به دنبال راهی می‌گردم و از هر چیز دیگری جز او کمک می‌طلبم.
چون حلقه نتابم از درش سر
نالم ز برون چو حلقه بر در
هوش مصنوعی: وقتی که نتوانم از در داخل تلاش کنم و صدایم را به گوش برسانم، مانند حلقه‌ای که به در آویزان است و صدایش به داخل نمی‌رسد، از آنجا به درد دل می‌زنم.
گویم سخنی به یار دارم
باگل سخنی ز خار دارم
هوش مصنوعی: من با یارم کلامی دارم، اما اندیشه‌ام از درد و غم ناشی از خارهاست.
تا کی غم خود به محرم راز
ناگفته همان که گویدت باز
هوش مصنوعی: تا کی باید غم دل را به کسی بگویی که خود نیز رازهایی در دل دارد و نمی‌تواند پاسخ درستی به تو بدهد؟
آهسته که غیر در کنار است
خاموش که خصم پرده دار است
هوش مصنوعی: به آرامی عمل کن، زیرا افرادی غیر از تو در کنار هستند و همچنین سکوت کن زیرا دشمنان در حال پنهانکاری هستند.
تا چند به هر خرابه مجمر
سر بر سر خاک و خاک بر سر
هوش مصنوعی: چرا باید تا این حد ناامید و غمگین باشی؟ چرا باید همچنان به یاد گذشته‌های تلخ و خرابی‌ها بمانی و همه بار غم را بر دوش بکشی؟
تا کی غم خود ز دل نهفتن
تا کی غم خود به دل نگفتن
هوش مصنوعی: چقدر باید غم و اندوه خود را در دل پنهان کنم؟ تا چه زمانی باید از بیان خستگی و دلمشغولی‌هایم به دیگران خودداری کنم؟
گویم غم خویش لیک با یار
نه غیر و نه پاسبان زهی کار
هوش مصنوعی: می‌گویم از غم خود، اما با وجود یارم، نه کسی دیگر و نه نگهبانی. چه کار عجیبی!
افسانهٔ خود به دوست گویم
با مغز حدیث پوست گویم
هوش مصنوعی: به دوستم داستان خود را می‌گویم و از عمق مطلب با ظرافت صحبت می‌کنم.
نی نی غلطم چه مغز و چه پوست
این هر دو یکی و آن یکی اوست
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که چه مغز و چه پوست، هر دو از یک چیز هستند و در واقع به یک حقیقت اشاره دارند. در واقع، تفاوت ظاهری بین این دو وجود ندارد و هر دو بخشی از یک کل به شمار می‌آیند.
تا چند حدیث موج و دریا
تا چند دلیل مور و بیضا
هوش مصنوعی: چقدر می‌خواهی از داستان‌های مواج دریا و شرط و دلیل‌های کوچک و بی‌اهمیت بگویی؟
از هستی این و آن چه گویی
هیچی پی هیچ از چه پویی
هوش مصنوعی: از وجود دیگران چه می‌دانی؟ هیچ چیز از هیچ چیز به دست نمی‌آید.
جز او همه نیستند ور نیست
قایم به وجود خود جز او کیست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس جز او وجود ندارد و اگر وجود او نباشد، دیگر هیچ‌چیزی پایدار نمی‌ماند.
ممتاز نه ذاتش از صفاتش
بیرون ز دویی صفات و ذاتش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که ذات خداوند از صفات آن جدا نیست و هیچ دوگانگی بین صفات و ذات خدا وجود ندارد. صفات الهی نمی‌توانند از ذات او جدا شوند، بلکه به شکلی متناسب با هم پیوسته‌اند و به یکدیگر وابسته‌اند.
پنهان به حجاب نور خویش است
اندر تتق ظهور خویش است
هوش مصنوعی: او به طور پنهانی در زیر پوشش نوری که خود دارد، حضور پیدا کرده است.
هستیش به روی پرده بسته
در پردهٔ هستی‌اش نشسته
هوش مصنوعی: وجود او در عالم وجود مانند یک راز مخفی است که نهان مانده و درون خود آن هستی، در حجاب و پرده‌ای پنهان شده است.
تا ذره همه خداش دانند
تا قطره همه خداش خوانند
هوش مصنوعی: هر ذره‌ای از وجود، معرفتی از خدا دارد و هر قطره‌ای نیز به نوعی به خداوند شناخته می‌شود.
گر سنگ بود به گفتگویش
در خاک بود به جستجویش
هوش مصنوعی: اگر مانند سنگ خاموش باشد، در زیر خاک به دنبال او می‌گردند.
دریا ز نهیب اوست درموج
گردون به هوای اوست در اوج
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویر کشیده می‌شود که دریا به خاطر صدای رعدآسا و قدرت اوست و همه چیز در گردونه آسمان به خاطر خواسته و آرزوی او در اوج خود قرار دارد.
بیم از همه و ازو امید است
قفل از همه و ازو کلید است
هوش مصنوعی: از همه چیز و همه کس ترس دارم، اما امیدم به اوست؛ درهای بسته زندگی‌ام از همه جاست، اما کلید آن تنها در دست اوست.
از چشمهٔ او حیات جویی
وز گلشن او بهشت بویی
هوش مصنوعی: از چشمهٔ او زندگی و حیات را پیدا کن و از باغ او بوی بهشت را استشمام کن.
هر جا که خطی، نوشتهٔ اوست
هر جا که گلی سرشتهٔ اوست
هوش مصنوعی: هر جا که اثری از او وجود دارد، چه این اثر نوشته‌ای باشد و چه گلی که زیبایی او را نشان می‌دهد.
می‌خوان و مگو که بد نوشتند
می‌بین و مگو که بد سرشتند
هوش مصنوعی: بخوان و نگو که این شعر به خوبی نوشته نشده است، ببین و نگو که این شخصیت‌ها به درستی ساخته نشده‌اند.
کز خامهٔ قدرت او نبشتش
وز پنجهٔ حکمت او سرشتش
هوش مصنوعی: از قلم توانای او این نوشته به وجود آمده و با دستان خردمند او شکل گرفته است.
چون خامه چنان ازو چه خیزد
چون پنجه چنین ازو چه ریزد
هوش مصنوعی: چرا که وقتی قلم از او به خوبی می‌نویسد، دست هم از او چه خوب کار خواهد کرد.
خیزد که بجز تو نیست معبود
ریزد که بجز تو نیست موجود
هوش مصنوعی: برخیز، زیرا هیچ معبودی جز تو وجود ندارد. بیدار شو، چون هیچ موجود دیگری جز تو نیست.
یارب به سبوکشان مستم بخشا
بر مغبچگان می‌پرستم بخشا
هوش مصنوعی: ای خدا، به کسانی که بی‌خیال و شادابند، لطف کن و به من هم توفیق بده تا در کنار دوستداران خوش بگذرانم و از می لذت ببرم.
بر این منگر که باده در دست من است
بر آنکه دهد به دستم بخشا
هوش مصنوعی: به آنچه که در دست من است نگاه نکن، بلکه به آن کس توجه کن که به من این نعمت را عطا کرده است.
ای دل همه را نالهٔ جانکاهی هست
از ضعف اگر نیست گهی گاهی هست
هوش مصنوعی: ای دل، همه‌ی انسان‌ها از ضعف‌های خود ناله می‌کنند؛ اگرچه گاهی اوقات ممکن است احساس راحتی یا آرامش کنند.
تا چند نشسته‌ای بدان در خاموش
گر ناله نمی‌توان کشید آهی هست
هوش مصنوعی: چقدر دیگر می‌خواهی بی‌تحرک و ساکت در آنجا بنشینی؟ اگر نمی‌تونی ناله کنی، حداقل یک آه بکش.
در عشق بتان چاره بجز مردن نیست
بی مهر بتان نیز نمی‌شاید زیست
هوش مصنوعی: در عشق به محبوبان زیبا، چاره‌ای جز مردن وجود ندارد؛ و بدون عشق به آن محبوبان نیز زندگی ممکن نیست.
ای وای بر آن دل که در آن سوزی هست
ای خاک بر آن سر که در آن شوری نیست
هوش مصنوعی: آه بر دلی که در آن عشق و احساس وجود دارد، و افسوس بر سرت که از شور و هیجان بی‌بهره است.