گنجور

بخش ۴۰ - غالب طهرانی

نامش اسداللّه خان و اصلش از آذربایجان. در سن شباب از آداب پیری کامیاب به ارباب طریقتش رغبتی است صادق و به تکمیل نفس شائق به اخلاق پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معنی همدل و هم زبان خویی خوش دارد و رویی دلکش، طبعی رزین و شعری شیرین و غزل را به سیاقت مولوی معنوی گفتن خواهد و غالباً اقتفا به وی کند. با منش لطفی خاص و از غزلیات و مثنویاتش برخی نگاشته شد:

غزلیّات
مثنویّات
لب تشنه‌ایم ساقی ترکن گلوی ما را
تا باده در خمت هست پر کن سبوی ما را
در عشق عاشقان را هست آبروی از اشک
بر روی ما نظر کن بین آبروی ما را
از بحرش ار مدد نیست از آب جو چه خیزد
با بحر خود رهی ده خشکیده جوی ما را
ما سالکان راهیم و ابلیس در پی ماست
پیش آر خضر ره را پی کن عدوی ما را
مشکل ز تار مویت دل را بود رهایی
پیوندهاست با تو هر تار موی ما را
گر می‌شنوی زاهد با ما به خرابات آی
در کش دو سه پیمانه بپذیر ملامت را
در راه ملامت مرد پیدا شود از نامرد
ورنه همی می‌دانند این راه سلامت را
ز آغاز پشیمان باش از نفس پرستیدن
ورنه نبود سودی انجام ندامت را
شوخی که من دارم همی گر بگذرد در صومعه
از دین ودل سازد بری هم شیخ را هم شاب را
قلّاب‌آن زلفِ کجش، دل را سوی خود می‌کشد
ماهی نه عمداً می‌رود نظاره کن قلاب را
غالب به دیده غرقه‌ام تا حلق و از لب تشنگی
بر سر کشم در یک نفس دریای بی پایاب را
ای بتِ دیر آشنا این همه ترجیح چیست
بر گُرهِ عاشقان مردم بیگانه را
غالب ازین کفر و دین روسوی معنی گذار
در بر رندان چه فرق کعبه و بتخانه را
دیو و پری جمله به فرمان ماست
این همه از فرّ سلیمان ماست
ما به رضای تو رضا داده‌ایم
مذهب تسلیم و رضا آن ماست
غالب اگر چند جوانیم و خرد
پیر خرد طفل دبستان ماست
خواست گریزد دلم از راه عشق
جذبهٔ جانانش کشیدن گرفت
جان جهان گردم ازیرا که او
برتن ما روح دمیدن گرفت
بوی تو بشنید مگر مرغ روح
کز قفس جسم رهیدن گرفت
می‌کشمت‌سوی‌خویش‌این‌کشش از عشق ماست
گر دل تو آهن است عشق من آهن رباست
در دل غالب تویی گرچه تن از هم جداست
این تن من همچو کوه از دم تو پر صداست
حقا که بجز یکی نبیند
چشمی که به نور غیب بیناست
نمی‌دانم که این برق جهانسوز
که آتش می‌زند بر خشک و تر کیست
به بحر عشق او گشتیم غواص
نفهمیدیم کآخر آن گهر کیست
اگرچه زلف تو کافر کند مسلمان را
کسی که کافر زلفت نشد مسلمان نیست
درین دیر مغان بازآ که بینی
مغ و مغ زاده و پیر مغان مست
نمی‌دانم در این محفل که را جاست
که پویان در قفا یک کاروان هست
معشوق خودعیان است هستی ماست پرده
این پرده‌ها به مستی درهم درید باید
ما چون نظارگانیم چون آینه جمالش
هر دم ز روی جانان جلوه جدید باید
قوت روان عارف از خوان غیب باشد
قوت تن فقیهان لحم قدید باید
غالب ز کوه بگذر رو سوی کشتی نوح
خود تکیه گاه کنعان کوه مشید باید
در وادی گمراهی افتاده بُدَم حیران
آن خضر مبارک پی، ناگه به سرم آمد
رستیم ز چند و چون، رفتیم ز خود بیرون
در عالم بی چونی چندی سفرم آمد
ای عقل ز سر بگذار این حیلت روباهی
کان عشق خرد خواره چون شیر نرم آمد
مطلوب بود طالب، مغلوب بود غالب
از خود خبرم نبود کز وی خبرم آمد
هر راه که ببریدم، او را برِ خود دیدم
از طولِ رهم غم نیست کو همسفرم آمد
راه من، عشق بتان، راهبر من دل کرد
شکرللّه که مرا مرشد من کامل کرد
پندم از عشق مده گر شده‌ام دیوانه
کرد دیوانه مرا آن که ترا عاقل کرد
به دو عالم نشود خاطر غالب قانع
همت عالی دل کار مرا مشکل کرد
شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش
هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند
گر روم در گل وآید گل رویت به خیالم
یاد روی چو گلت از گل من گل بدماند
دلم پران شده است از قُمْتَعالش
ز دردِ هجر رسته در وصالش
جمالش دیدم و دادم دل از دست
ندانم چون کنم پیش جلالش
نظر کردم به چشم دل به هر سوی
همی دیدم عیان نورِ جمالش
به نظر شوی مجسم همه لحظه‌ام ولیکن
به تو هر سخن که گویم بنمی دهی جوابم
نه ز پاک پاک گردم نه خبیث از خباثت
به مجاز اگر سحابم به حقیقت آفتابم
ز آستان تو فراتر نتوانم قدمی
جبرئیلم من و تا سدره بود پروازم
تا روزنظرها داشت با عاشقِ رویِ خویش
یارب ز چه جانان را باز ار نظر افتادیم
یک باره ازمیان برد اسلام ترک و تازی
بر این دو فرقه آن ترک تا ترکتاز کرده
یارب به دل ندانم عشقش نهان چه گفته است
کان یک دو قطره خون را دریای راز کرده
از سلطنت فزون است نیروی حسن زیرا
محمود غزنوی را بنده، ایار کرده
روز قیامت این قد، زلفت شبان یلداست
غالب که گفته این بیت فکری دراز کرده
صبر گذر در دل من چون کند
تا تو در این خانه گذر می‌کنی
هست عاشق را عجب دردی غریب
میل معشوق ار ببیند با رقیب
رشک باشد بر دو گونه‌ای ثقات
که شود بیزار عاشق از حیات
اول آنکه عشقباز صدق کیش
بشنود کس مایل معشوق خویش
وندرین دل را دهد زین سان فریب
که مَهَم بی پرده و بینا رقیب
خلق را چشم و بتم مستور نیست
کس چو من گر بت پرستد دور نیست
چون بتابد آفتاب از آسمان
چشم مردم بست نتوان بی گمان
بشنود گر فتنه بر دلدار خویش
می‌نرنجد خاطرش از یار خویش
از کمال حسن جانان بشمرد
که بخواهد هر کس این یوسف خرد
لیک آن رشک دُویُم تیغی است تیز
که دل عاشق نماید ریز ریز
که دل از کف داده حال زار خویش
باز گوید در بر دلدار خویش
کای دل و جان را غمت آتش زده
سینه از سوی غمت آتشکده
ز آتش تن استخوانم را مسوز
بر دلم بخشای و جانم را مسوز
ترک کن با بیدلی چندین ستیز
یک نفس آبی بر این آتش بریز
چند این ناز و غرور و سرکشی
ز آبو خاکی نی ز باد و آتشی
او دهد پاسخ که زنهار ای بزرگ
قصد این آهو مکن چون شیر و گرگ
صعوهٔ من لایق شهباز نیست
در تن من قوّت پرواز نیست
آهوی من قابل شیرِ تو نیست
سینهٔ من درخور تیرِ تو نیست
گرچه داری حشمت و جاه و جلال
قوت وقدرت سپاه و ملک و مال
ورچه مهر من ترا اندر دل است
دل مرا با یار دیگر مایل است
غیر او نی در تن من تار و پود
گر کشندم سر به کس نارم فرود
عاشقی کو با چنین معشوق زیست
داند ایزد تا ز رشکش، حال چیست
چند از ماضی سخن گویی دلا
چون تو صوفی نقد حالت کو هلا
ماضی و مستقبل اندر قال به
بهر اهل حال سرّ حال به
نقد حال وقت را بر گو عیان
خود نباشد باک اگر سوزد بیان
شرح حال خویش را نتوان نهفت
هم بود سرّی که می‌ناید به گفت
هین دلا برگو تو اسرار نهان
آتشی برزن تو در هر دو جهان
باز گویم شرح حال از اشتیاق
زان وصالی کز قفایش این فراق
می‌ندارم تاب هجران ای رحیم
تا به کی سوزد دل من چون جحیم
عشق نار اللّه آمد در دلم
سوخته این مزرعه آب و گلم
می ندانم این چه عشق است ای خدا
کفر و ایمان با من و از من جدا
نیست اندر جسم من الا که او
او من است و من ویم ای نیکخو
وز خم زنجیر زلفش صد فنون
در دل من صد جنون اندر جنون
پیر باید رهروان را ز ابتدا
ز آنکه آفتهاست در راه هدا
تیغ بهر قتل نفست گفت اوست
تو سخن را زو مبین خود گفت هوست
پیر را بگزین که پیر آن ماه تست
صد هزاران چاه اندر راه تست
رهروان را لازم آمد راهبر
تا برد راه حقیقت را به سر
جهد کن تا زندهٔ باقی شوی
بادهٔ توحید را ساقی شوی
پیر اندر آینهٔ جان مرید
کس نبیند جز خود ای یارِ فرید
خود مرید آن کس که در جان مراد
کس نبیند جز خدای اوستاد
مطلع فیض الهی احمد است
نور او اندر دل و جان سرمد است
هست با حق جان پاکان متحد
خود تو احمد را یکی دان با احد
و آنکه را نور علی بر دل بتافت
او محمد در علی اندر بیافت
هم تو احمد بوده‌ای ای مرتضی
رهنما تو خلق را ای مقتدا
دست گیرِ جمله عالم آمدی
رهنمای نسل آدم آمدی
بخش ۳۹ - عارف اصفهانی: اسمش آقا محمدتقی. مردی است متورّع و متقی. پیوسته طبعش به تجارت مایل و راغب و معاش مقرری را از آن ممر طالب است. غنی طبعی است درویش و فقیری صداقت کیش. با عرفا و علمای زمان موأنس و مجالس و خود نیز از سالکان مسلک عرفان و ناهجان منهج ایقان است و اظهار اخلاص و ارادت به جناب حاجی زین العابدین شیروانی می‌نماید. از اوست:بخش ۴۱ - فخری ایروانی قُدِّسَ سِرُّه: اسمش میرزا عباس، الشهیر به حاجی میرزا آقاسی. خلف الصدق جناب میرزا مسلم ایروانی بوده و مراتب علمی را در بدو شباب در خدمت جناب حقایق مآب شیخ کامل و عالم عامل فخرالدین عبدالصمد همدانی قُدِّسَ سرّه العزیز تحصیل کرده. مدت‌ها در عتبات عالیات عرش درجات به تحصیل علم و حال اشتغال داشته. مولانای مذکور او را از شهادت خود در قضیهٔ طایفهٔ وهابی اخبار فرموده. بعد از شهادت مولانا آن جناب عیال آن شیخ سعید شهید را به همدان آورده و خود به آذربایجان که موطن اصلی ایشان بوده، رفته‌اند. در آن سنوات به واسطهٔ فضل و کمال و علم و حال، امیرزادگان آذربایجان و فرزندان نواب نایب السلطنه عباس میرزا مایل به تلمذ در نزد آن جناب شده‌اند. نواب امیرزاده اعظم، محمد میرزا نیز به آن جناب میلی و محبتی حاصل کرده که به ارادت رسیده و همانا آن جناب مژدهٔ سلطنتی به آن حضرت داده. بعد از رحلت نواب نایب السلطنه به مرتبهٔ ولایت عهد ونیابت سلطنت رسیدند و چون خاقان صاحبقران فتحعلی شاه متخلص به خاقان عالم فانی را بدرود گفتند حضرت نایب السلطنه و ولیعهد محمد میرزا به حکم ولایت عهد ووراثت رتبهٔ سلطنت ایران ارتقا یافتند لهذا مزید حسن ظن و ارادت گردیده، جناب ایشان را به صدارت و وزارت خاصهٔ خود تکلیف فرمودند. بالکلیه زمام ملک و مملکت را در کف کفایت آن جناب نهاده، تفویض امور نمودند. لهذا مدت چهارده سال که ایام ملک سلطان گیتی ستان مغفور بود استقلالاً به رتق و فتق امورات ملکی پرداختند. بعد از رحلت آن پادشاه جمجاه و اختلاف امرای درگاه به عتبات عالیات رفته ساکن شدند و در سنهٔ ۱۲۶۵ هزار و دویست و شصت و پنج به حکم تقدیر وصیت کرده، در شب جمعه عشرثانی رمضان المبارک بی مرضی شدید رحلت کردند و به جوار رحمت ایزدی پیوست.

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نامش اسداللّه خان و اصلش از آذربایجان. در سن شباب از آداب پیری کامیاب به ارباب طریقتش رغبتی است صادق و به تکمیل نفس شائق به اخلاق پسندیده موصوف و به صفای صوری و معنوی معروف با احباب صدیق و مهربان و با اصحاب معنی همدل و هم زبان خویی خوش دارد و رویی دلکش، طبعی رزین و شعری شیرین و غزل را به سیاقت مولوی معنوی گفتن خواهد و غالباً اقتفا به وی کند. با منش لطفی خاص و از غزلیات و مثنویاتش برخی نگاشته شد:
هوش مصنوعی: اسدالله خان نام دارد و از آذربایجان است. در سن جوانی به آداب پیری علاقمند شده و با صداقت به دنبال ثبات نفس و اخلاقیات پسندیده است. او به زیبایی ظاهری و معنوی شناخته می‌شود و با دوستان صمیمی و مهربانش ارتباط خوبی دارد. با دیگران همدل و همزبان است و دارای خلق و خوی خوبی است. چهره‌اش دل‌انگیز و طبعش بسیار لطیف است. شعرش شیرین و غزل‌هایش شبیه به شعرهای مولوی است. او همچنین دارای منش خاصی از لطف و محبت است و برخی از غزل‌ها و مثنوی‌هایش نوشته شده است.
لب تشنه‌ایم ساقی ترکن گلوی ما را
تا باده در خمت هست پر کن سبوی ما را
هوش مصنوعی: ما تشنه‌ایم و ای ساقی، گلوی‌مان را تر کن. تا زمانی که باده در دستان توست، سبوی ما را پر کن.
در عشق عاشقان را هست آبروی از اشک
بر روی ما نظر کن بین آبروی ما را
هوش مصنوعی: عاشقان در عشق خود آبرو و حیثیت خاصی دارند که می‌تواند با اشک‌هایشان نمایان شود. به ما نگاه کن و ببین چه آبرویی از ما در دلبستگی‌مان به عشق باقی مانده است.
از بحرش ار مدد نیست از آب جو چه خیزد
با بحر خود رهی ده خشکیده جوی ما را
هوش مصنوعی: اگر از دریا کمک و یاری نباشد، هیچ نتیجه‌ای از آب جاری نمی‌توان گرفت. پس از دریا، خودت باید برای ما که جوی خشکیده‌ایم، راهی بیابی.
ما سالکان راهیم و ابلیس در پی ماست
پیش آر خضر ره را پی کن عدوی ما را
هوش مصنوعی: ما در این مسیر عبودیت و سیر و سلوک هستیم و ابلیس برای阻障 ما کوشش می‌کند. پس ای خضر، راه را به ما نشان بده و با درک و آگاهی، ما را از شر دشمنانمان در امان نگه‌دار.
مشکل ز تار مویت دل را بود رهایی
پیوندهاست با تو هر تار موی ما را
هوش مصنوعی: دل از پیوندهایی که با تو دارد، به خاطر تار موی تو دچار مشکل شده است و رهایی از این مشکل آسان نیست.
گر می‌شنوی زاهد با ما به خرابات آی
در کش دو سه پیمانه بپذیر ملامت را
هوش مصنوعی: اگر می‌شنوی، ای زاهد، با ما به میخانه بیا و دو سه پیمانه بنوش و ملامت دیگران را تحمل کن.
در راه ملامت مرد پیدا شود از نامرد
ورنه همی می‌دانند این راه سلامت را
هوش مصنوعی: اگر در مسیر انتقاد و سرزنش، مردی پیدا شود که توان تحمل داشته باشد، می‌دانند که این مسیر در واقع راهی بی‌خطر و امن است.
ز آغاز پشیمان باش از نفس پرستیدن
ورنه نبود سودی انجام ندامت را
هوش مصنوعی: از ابتدا باید از پرستش نفس خود پشیمان باشی، وگرنه ندامت در انتها هیچ سودی نخواهد داشت.
شوخی که من دارم همی گر بگذرد در صومعه
از دین ودل سازد بری هم شیخ را هم شاب را
هوش مصنوعی: اگر شوخی من از کنار صومعه بگذرد، هم برای شیخ و هم برای جوانان دلی شاد و غیرت بالایی به ارمغان می‌آورد.
قلّاب‌آن زلفِ کجش، دل را سوی خود می‌کشد
ماهی نه عمداً می‌رود نظاره کن قلاب را
هوش مصنوعی: زلف‌های کج او همچون قلابی دل‌ها را به سوی خود می‌کشد، همان‌طور که ماهی به‌طور ناخواسته به قلاب می‌رود. به زیبایی این قلاب توجه کن.
غالب به دیده غرقه‌ام تا حلق و از لب تشنگی
بر سر کشم در یک نفس دریای بی پایاب را
هوش مصنوعی: من غرق در غم و اندوه هستم و تا گردن در آن فرو رفته‌ام، به طوری که از شدت تشنگی، بی‌وقفه سعی می‌کنم دریای بی‌پایان مشکلات و دردها را یکی‌یکی بنوشم.
ای بتِ دیر آشنا این همه ترجیح چیست
بر گُرهِ عاشقان مردم بیگانه را
هوش مصنوعی: ای معشوق آشنای دیرینه، چرا اینقدر برتری و امتیاز برای خود قائل هستی نسبت به عشق و وابستگی عاشقانی که به تو تعلقی ندارند؟
غالب ازین کفر و دین روسوی معنی گذار
در بر رندان چه فرق کعبه و بتخانه را
هوش مصنوعی: غالب به این موضوع اشاره دارد که در میان حقایق و باورهای مختلف، چه تفاوتی میان خانه‌ی کعبه و معبد بت‌پرستان وجود دارد. او از دیگران می‌خواهد که از زوایای مختلف به این مسئله نگاه کنند و بر رندان و آزادگان توجه کنند. در واقع، او در پی فهم عمیق‌تری از مفاهیم حق و باطل است و می‌خواهد نشان دهد که ممکن است ظواهر دین و کفر در نهایت به یک نقطه مشترک برسند.
دیو و پری جمله به فرمان ماست
این همه از فرّ سلیمان ماست
هوش مصنوعی: دیو و پری همگی تحت سلطه و فرمان ما هستند و این قدرت ما ناشی از برکت و نور سلیمان است.
ما به رضای تو رضا داده‌ایم
مذهب تسلیم و رضا آن ماست
هوش مصنوعی: ما خود را با خواسته‌های تو سازگار کرده‌ایم و ایمان ما به تسلیم و رضایت در برابر خواسته‌های توست.
غالب اگر چند جوانیم و خرد
پیر خرد طفل دبستان ماست
هوش مصنوعی: اگرچه ما هنوز جوان هستیم و تجربه‌ای از زندگی نداریم، اما در واقع خرد و دانش ما همچون دانسته‌های یک کودک دبستانی است.
خواست گریزد دلم از راه عشق
جذبهٔ جانانش کشیدن گرفت
هوش مصنوعی: دل من می‌خواهد از مسیر عشق فرار کند، اما جذبه و کشش محبوبش آن را به سوی خود می‌کشد.
جان جهان گردم ازیرا که او
برتن ما روح دمیدن گرفت
هوش مصنوعی: من همه وجودم را وقف او کرده‌ام، زیرا او روح و زندگی را در وجود ما دمیده است.
بوی تو بشنید مگر مرغ روح
کز قفس جسم رهیدن گرفت
هوش مصنوعی: شاید بوی تو را احساس کرد مرغ روح، که از قفس جسمش آزاد شد.
می‌کشمت‌سوی‌خویش‌این‌کشش از عشق ماست
گر دل تو آهن است عشق من آهن رباست
هوش مصنوعی: با محبت و عشق ما، تو را به سوی خود می‌کشانم. اگر دل تو سخت و بی‌احساس باشد، عشق من مانند آهن‌ربا است که تو را به خود جذب می‌کند.
در دل غالب تویی گرچه تن از هم جداست
این تن من همچو کوه از دم تو پر صداست
هوش مصنوعی: در دل من، تو حضور داری حتی اگر بدن‌هایمان از هم جدا باشند. این جسم من مانند کوهی است که از نفس تو پر از صدا و زندگی است.
حقا که بجز یکی نبیند
چشمی که به نور غیب بیناست
هوش مصنوعی: واقعاً جز یک نفر، هیچ چشمی نمی‌تواند نور غیبی را ببیند.
نمی‌دانم که این برق جهانسوز
که آتش می‌زند بر خشک و تر کیست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم این شعله‌ی سوزان که همه جا را می‌سوزاند و خاک و آب را نمی‌شناسد، چیست.
به بحر عشق او گشتیم غواص
نفهمیدیم کآخر آن گهر کیست
هوش مصنوعی: در محبت او مانند غواصی به دریا رفتیم، اما نفهمیدیم که در نهایت آن گوهر گرانبها کیست.
اگرچه زلف تو کافر کند مسلمان را
کسی که کافر زلفت نشد مسلمان نیست
هوش مصنوعی: اگرچه موهای تو می‌تواند کسی را که مسلمان است به کفر بکشاند، اما کسی که تحت تاثیر زلف‌های تو قرار نمی‌گیرد، اساساً مسلمان نیست.
درین دیر مغان بازآ که بینی
مغ و مغ زاده و پیر مغان مست
هوش مصنوعی: به این محل مغان برگرد، تا دوباره دیداری از مغ‌ها و فرزندان آن‌ها و پیر مغان مست داشته باشی.
نمی‌دانم در این محفل که را جاست
که پویان در قفا یک کاروان هست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم در این جمع چه کسی حضور دارد، اما می‌دانم که در پشت سرم یک کاروان در حال حرکت است.
معشوق خودعیان است هستی ماست پرده
این پرده‌ها به مستی درهم درید باید
هوش مصنوعی: محبوب به روشنی و آشکارا وجود دارد و وجود ما نیز به او وابسته است. باید این حجاب‌ها و موانع را کنار بزنیم و به طور شجاعانه به حقیقت سرشار از خوشی و عشق دست پیدا کنیم.
ما چون نظارگانیم چون آینه جمالش
هر دم ز روی جانان جلوه جدید باید
هوش مصنوعی: ما مانند تماشاچیانی هستیم که هر لحظه باید از زیبایی معشوق خود جلوه‌های جدیدی ببینیم و همچون آینه‌ای که زیبایی او را منعکس می‌کند، همیشه آماده تحسین و مشاهده تجلیات او هستیم.
قوت روان عارف از خوان غیب باشد
قوت تن فقیهان لحم قدید باید
هوش مصنوعی: نیروی روحانی عارفان از سفره‌ای نامرئی و معنوی تأمین می‌شود، در حالی که نیروی جسمی فقها از گوشت دودی و دنیوی به دست می‌آید.
غالب ز کوه بگذر رو سوی کشتی نوح
خود تکیه گاه کنعان کوه مشید باید
هوش مصنوعی: به سمت کشتی نوح برو و بر روی تکیه‌گاه کنعان که در کوه است تمرکز کن، و در این مسیر از کوه بگذر.
در وادی گمراهی افتاده بُدَم حیران
آن خضر مبارک پی، ناگه به سرم آمد
هوش مصنوعی: در دنیای سرگردانی و گمراهی قرار داشتم و در شرایطی حیران بودم که ناگهان فکری خوب و راهگشا به ذهنم خطور کرد.
رستیم ز چند و چون، رفتیم ز خود بیرون
در عالم بی چونی چندی سفرم آمد
هوش مصنوعی: ما از پرسش‌ها و تردیدها رهایی یافتیم و از خودمان خارج شدیم. در جهانی بدون ویژگی‌ها، سفری برایم پیش آمد.
ای عقل ز سر بگذار این حیلت روباهی
کان عشق خرد خواره چون شیر نرم آمد
هوش مصنوعی: ای عقل، کنار بگذار این تدبیرهای ناپسند، چرا که عشق مانند شیری نرم و آرام است که می‌تواند خرد انسان را تحت تأثیر قرار دهد.
مطلوب بود طالب، مغلوب بود غالب
از خود خبرم نبود کز وی خبرم آمد
هوش مصنوعی: من در جستجوی چیزی بودم که آن را می‌خواستم، اما در این راه، تحت تأثیر و نفوذ آنچه بودم قرار گرفتم. هرچند از خودم آگاه نبودم، اما متوجه شدم که اطلاعات و آگاهی‌ام از او نشأت می‌گیرد.
هر راه که ببریدم، او را برِ خود دیدم
از طولِ رهم غم نیست کو همسفرم آمد
هوش مصنوعی: هر کجا که می‌روم، او را همراه خود می‌بینم و از اینکه در این راه تنها نیستم، غم و ناراحتی ندارم چون او همسفرم است.
راه من، عشق بتان، راهبر من دل کرد
شکرللّه که مرا مرشد من کامل کرد
هوش مصنوعی: راه من عشق و محبت به معشوقان است و دلی که مرا به این راه هدایت می‌کند. شکر خدا که راهنمای من به کمال رسیده و به من آموزه‌های درستی را می‌دهد.
پندم از عشق مده گر شده‌ام دیوانه
کرد دیوانه مرا آن که ترا عاقل کرد
هوش مصنوعی: نصیحت من را از عشق قبول نکن، زیرا من به خاطر عشق دیوانه شده‌ام. آن کسی که تو را عاقل کرد، مرا دیوانه کرده است.
به دو عالم نشود خاطر غالب قانع
همت عالی دل کار مرا مشکل کرد
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم به دو دنیا قانع شوم و روح بلندپروازم باعث شده که کارهایم دشوار شود.
شب تار است و بیابان و ندانم رهِ کویش
هم مگر جذب نهانش سوی خویشم بکشاند
هوش مصنوعی: شب تاریک است و بیابان گسترده، و من نمی‌دانم که راه رسیدن به تو کجاست. فقط امیدوارم که جذبه و کشش پنهانت مرا به سوی خودت بکشاند.
گر روم در گل وآید گل رویت به خیالم
یاد روی چو گلت از گل من گل بدماند
هوش مصنوعی: اگر به گلستان بروم و چهره‌ات به خیالم بیفتد، یاد روی تو مانند گلی در یاد من خواهد ماند و من از گلستان خود دور خواهم ماند.
دلم پران شده است از قُمْتَعالش
ز دردِ هجر رسته در وصالش
هوش مصنوعی: دلم پر از غم و اندوه شده است، و این احساس ناشی از دوری و جدایی است که حالا با رسیدن به وصال و نزدیک شدن به محبوب، گذشته‌اش را فراموش کرده‌ام.
جمالش دیدم و دادم دل از دست
ندانم چون کنم پیش جلالش
هوش مصنوعی: زمانی زیبایی او را دیدم و به خاطر آن دل از دست دادم، نمی‌دانم حالا چه کار باید بکنم در برابر عظمتش.
نظر کردم به چشم دل به هر سوی
همی دیدم عیان نورِ جمالش
هوش مصنوعی: با چشم دل به اطراف نگاه کردم و به روشنی زیبایی او را به وضوح مشاهده کردم.
به نظر شوی مجسم همه لحظه‌ام ولیکن
به تو هر سخن که گویم بنمی دهی جوابم
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که تو همیشه در ذهن من هستی و در هر لحظه می‌بینمت، اما وقتی درباره‌ات صحبت می‌کنم، هرگز پاسخی از تو دریافت نمی‌کنم.
نه ز پاک پاک گردم نه خبیث از خباثت
به مجاز اگر سحابم به حقیقت آفتابم
هوش مصنوعی: نه از نیکوکاری پاک می‌شوم و نه از بدی به خاطر بدی‌ام، زیرا اگر به ظاهر مانند ابر بارانی باشم، در حقیقت همانند خورشید تابانم.
ز آستان تو فراتر نتوانم قدمی
جبرئیلم من و تا سدره بود پروازم
هوش مصنوعی: به خاطر عظمت و مقام تو، من نمی‌توانم از آستان تو فراتر بروم. من مانند جبرئیل هستم و تا حدی محدودم که فقط می‌توانم تا درخت سدره پرواز کنم.
تا روزنظرها داشت با عاشقِ رویِ خویش
یارب ز چه جانان را باز ار نظر افتادیم
هوش مصنوعی: تا زمانی که نظرات و نگاه‌ها به او بود، عاشق چهره‌اش بودم، اما ای کاش نمی‌دانستم که چطور از نظر او دور افتاده‌ام.
یک باره ازمیان برد اسلام ترک و تازی
بر این دو فرقه آن ترک تا ترکتاز کرده
هوش مصنوعی: با یک حرکت ناگهانی، اسلام به شدت تأثیر گذاشت و باعث ایجاد تفاوت‌هایی میان ترک‌ها و تازی‌ها شد، به طوری که هر یک از این دو گروه تحت تأثیر یکدیگر قرار گرفتند.
یارب به دل ندانم عشقش نهان چه گفته است
کان یک دو قطره خون را دریای راز کرده
هوش مصنوعی: ای خدای من، نمی‌دانم در دل خود چه رازی از عشق او نهان کرده است که این دو قطره خون من به دریایی از اسرار تبدیل شده است.
از سلطنت فزون است نیروی حسن زیرا
محمود غزنوی را بنده، ایار کرده
هوش مصنوعی: قدرت زیبایی از سلطنت بیشتر است، زیرا که محمود غزنوی را نیز تحت تأثیر خود قرار داده و او را به خدمت خود درآورده است.
روز قیامت این قد، زلفت شبان یلداست
غالب که گفته این بیت فکری دراز کرده
هوش مصنوعی: در روز قیامت، طول زلف‌های تو مانند شب بلند یلداست و کسی که چنین حرفی زده، به فکری عمیق و پیچیده اندیشیده است.
صبر گذر در دل من چون کند
تا تو در این خانه گذر می‌کنی
هوش مصنوعی: در دل من صبر می‌کند تا زمانی که تو از این خانه عبور کنی.
هست عاشق را عجب دردی غریب
میل معشوق ار ببیند با رقیب
هوش مصنوعی: عاشق دچار درد عجیبی است وقتی که معشوقش را در کنار رقیب ببیند.
رشک باشد بر دو گونه‌ای ثقات
که شود بیزار عاشق از حیات
هوش مصنوعی: حسادت به دو نوع است: نوعی که باعث می‌شود عاشق از زندگی خود ناراضی باشد و دل‌زده شود.
اول آنکه عشقباز صدق کیش
بشنود کس مایل معشوق خویش
هوش مصنوعی: در ابتدا، کسی که عاشق و پایبند به حقیقت است، متوجه می‌شود که هیچ‌کس علاقه‌ای به معشوق خود ندارد.
وندرین دل را دهد زین سان فریب
که مَهَم بی پرده و بینا رقیب
هوش مصنوعی: دل انسان به گونه‌ای فریب می‌خورد که حتی در روشنایی و بدون هیچ مانعی، نمی‌تواند به درستی حقیقت را ببیند و هوشیار باشد.
خلق را چشم و بتم مستور نیست
کس چو من گر بت پرستد دور نیست
هوش مصنوعی: اگر مردم نگاه کنند، آن بت (عشق و محبوب) پنهان نیست. اگر کسی مانند من بت‌پرستی کند، دور از واقعیت نیست.
چون بتابد آفتاب از آسمان
چشم مردم بست نتوان بی گمان
هوش مصنوعی: وقتی آفتاب از آسمان می‌تابد، چشم مردم نمی‌تواند بدون شک بسته بماند.
بشنود گر فتنه بر دلدار خویش
می‌نرنجد خاطرش از یار خویش
هوش مصنوعی: اگر کسی از دلدار خود دچار فتنه‌ای بشود، دلش از یار خود آزرده نخواهد شد.
از کمال حسن جانان بشمرد
که بخواهد هر کس این یوسف خرد
هوش مصنوعی: این شاعر به زیبایی و جذابیت معشوق اشاره می‌کند و بیان می‌کند که هیچ کس نمی‌تواند زیبایی او را به طور کامل توصیف کند، زیرا معشوق آنقدر کامل و بی‌نظیر است که هر کس به او نگاه کند، محو زیبایی‌اش می‌شود. به نوعی می‌توان گفت که زیبایی معشوق فراتر از تصور و بیان انسان‌هاست.
لیک آن رشک دُویُم تیغی است تیز
که دل عاشق نماید ریز ریز
هوش مصنوعی: اما آن حسادت، چنان تیغ تیزی است که دل عاشق را تکه تکه می‌کند.
که دل از کف داده حال زار خویش
باز گوید در بر دلدار خویش
هوش مصنوعی: دل از دست داده‌ام و حال ناخوش خود را با عشق و محبوبم در میان می‌گذارم.
کای دل و جان را غمت آتش زده
سینه از سوی غمت آتشکده
هوش مصنوعی: ای دل و جان، غم تو آتشی بر سینه‌ام افکنده است و این سینه، به خاطر غمت به کانونی از آتش تبدیل شده است.
ز آتش تن استخوانم را مسوز
بر دلم بخشای و جانم را مسوز
هوش مصنوعی: از گرمای تنم استخوان‌هایم را نسوزان، بر دلم رحم کن و جانم را نیز نسوزان.
ترک کن با بیدلی چندین ستیز
یک نفس آبی بر این آتش بریز
هوش مصنوعی: از سر دل‌خوشی و بی‌دلی، دیگر درگیری‌ها را کنار بگذار و یک نفس آرامش‌بخش بر آتش خشم خود بدمید.
چند این ناز و غرور و سرکشی
ز آبو خاکی نی ز باد و آتشی
هوش مصنوعی: این ناز و غرور و خودخواهی که نشان می‌دهی، از جنس عناصر طبیعی مانند آب، خاک، باد یا آتش نیست.
او دهد پاسخ که زنهار ای بزرگ
قصد این آهو مکن چون شیر و گرگ
هوش مصنوعی: او به تو هشدار می‌دهد که ای بزرگ، به این آهو چپ نگاه نکن و قصد آزار آن را نداشته باش، چرا که مثل شیر و گرگ خطرناک و بی‌رحم خواهی بود.
صعوهٔ من لایق شهباز نیست
در تن من قوّت پرواز نیست
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که قدرت پرواز ندارد، نمی‌تواند به مقام و جایی فراتر از خود برسد. در وجود من نیز توانایی لازم برای بالندگی و پرواز در ارتفاعات بالاتر وجود ندارد.
آهوی من قابل شیرِ تو نیست
سینهٔ من درخور تیرِ تو نیست
هوش مصنوعی: عزیز دل من، مانند آهو نیست که ارزش شیر تو را داشته باشد، و دل من هم نمی‌تواند در برابر تیر تو تاب بیاورد.
گرچه داری حشمت و جاه و جلال
قوت وقدرت سپاه و ملک و مال
هوش مصنوعی: با وجود اینکه تو دارای مقام و قدرت و عظمت، و همچنین سپاه و ملک و ثروت هستی،
ورچه مهر من ترا اندر دل است
دل مرا با یار دیگر مایل است
هوش مصنوعی: اگرچه تو در دل من جا داری، اما دل من به سمت یار دیگری گرایش دارد.
غیر او نی در تن من تار و پود
گر کشندم سر به کس نارم فرود
هوش مصنوعی: جز او هیچ‌کس دیگری در وجود من نیست. اگر تنم را بکشند و به درد بیاورند، هرگز سرم را در مقابل هیچ‌کس پایین نخواهم آورد.
عاشقی کو با چنین معشوق زیست
داند ایزد تا ز رشکش، حال چیست
هوش مصنوعی: عاشق واقعی که با چنین معشوقی زندگی کرده، تنها خدا می‌داند که از شور و شوق عشق چه حالتی دارد.
چند از ماضی سخن گویی دلا
چون تو صوفی نقد حالت کو هلا
هوش مصنوعی: عزیزم، چرا هنوز به یاد گذشته هستی؟ تو که صوفی هستی، حال و وضعیت کنونی خود را دریاب و به آن بپرداز.
ماضی و مستقبل اندر قال به
بهر اهل حال سرّ حال به
هوش مصنوعی: گذشته و آینده در گفتارند، اما برای اهل حال، راز حال در درون است.
نقد حال وقت را بر گو عیان
خود نباشد باک اگر سوزد بیان
هوش مصنوعی: حالت و زمان حال را به روشنی بیان کن، نگران نباش اگر این بیان باعث آتش زدن چیزی شود.
شرح حال خویش را نتوان نهفت
هم بود سرّی که می‌ناید به گفت
هوش مصنوعی: انسان نمی‌تواند وضعیت خودش را پنهان کند، زیرا رازی نیست که بتوان آن را در کلام گنجاند.
هین دلا برگو تو اسرار نهان
آتشی برزن تو در هر دو جهان
هوش مصنوعی: ای دل، تو هم رازهای پنهان را برملا کن و آتشی بر افروز در هر دو عالم!
باز گویم شرح حال از اشتیاق
زان وصالی کز قفایش این فراق
هوش مصنوعی: می‌خواهم داستان عشق و اشتیاقی را بگویم که به خاطر دوری از معشوق به وجود آمده است.
می‌ندارم تاب هجران ای رحیم
تا به کی سوزد دل من چون جحیم
هوش مصنوعی: من طاقت دوری تو را ندارم ای مهربان، تا کی باید دل من مانند جهنم بسوزد؟
عشق نار اللّه آمد در دلم
سوخته این مزرعه آب و گلم
هوش مصنوعی: عشق مانند آتش خداوند در دلم شعله‌ور شده و باعث سوختن این زمین و گل‌های من شده است.
می ندانم این چه عشق است ای خدا
کفر و ایمان با من و از من جدا
هوش مصنوعی: نمی‌دانم این چه احساسی است که دارم، خداوند! ایمان و کفر همزمان در وجود من حضور دارند و از هم تفکیک نمی‌شوند.
نیست اندر جسم من الا که او
او من است و من ویم ای نیکخو
هوش مصنوعی: در وجود من چیزی جز او نیست و او همان من است و من همان او هستم، ای نیکو رفتار.
وز خم زنجیر زلفش صد فنون
در دل من صد جنون اندر جنون
هوش مصنوعی: از پیچ و تاب زنجیر موهای او، در دل من صدها شیوه و راه وجود دارد و صدها نوع جنون و دیوانگی به وجود آمده است.
پیر باید رهروان را ز ابتدا
ز آنکه آفتهاست در راه هدا
هوش مصنوعی: پیر باید به رهروان آموزش دهد که از همان ابتدا راه را بشناسند، زیرا در مسیر هدایت خطراتی وجود دارد.
تیغ بهر قتل نفست گفت اوست
تو سخن را زو مبین خود گفت هوست
هوش مصنوعی: او می‌گوید که شمشیر برای کشتن نفس، یعنی نفس اماره خود اوست، بنابراین به سخن دیگران گوش نده و توجه نکن، چون خود اوست که این حرف‌ها را می‌زند.
پیر را بگزین که پیر آن ماه تست
صد هزاران چاه اندر راه تست
هوش مصنوعی: از میان گزینه‌ها، آن را انتخاب کن که تجربه و دانایی دارد، زیرا او مانند ماهی است که در تاریکی درخشش دارد و هزاران مشکلات و چالش‌ها در مسیر تو وجود دارد.
رهروان را لازم آمد راهبر
تا برد راه حقیقت را به سر
هوش مصنوعی: راهیان سفر به راهنما نیاز دارند تا آن‌ها را در مسیر حقیقت هدایت کند و به مقصد برساند.
جهد کن تا زندهٔ باقی شوی
بادهٔ توحید را ساقی شوی
هوش مصنوعی: تلاش کن تا زنده بمانی و در مسیر بادهٔ توحید قرار بگیری و مانند یک ساقی، این باده را به دیگران تعارف کنی.
پیر اندر آینهٔ جان مرید
کس نبیند جز خود ای یارِ فرید
هوش مصنوعی: پیر در آینهٔ روحش، هیچکس جز خود را نمی‌بیند، ای دوستِ فرید.
خود مرید آن کس که در جان مراد
کس نبیند جز خدای اوستاد
هوش مصنوعی: هر کس که در وجود خود کسی را جز خدا نبیند و تنها او را استاد خود بداند، باید پیرو او باشد.
مطلع فیض الهی احمد است
نور او اندر دل و جان سرمد است
هوش مصنوعی: نور الهی و فیض او در وجود احمد متجلی است و این نور در دل و جان او جاودانه و همیشه حاضر است.
هست با حق جان پاکان متحد
خود تو احمد را یکی دان با احد
هوش مصنوعی: روح پاکان با حق یکی است، بنابراین تو باید احمد (پیامبر اسلام) را با خداوند واحد یکی بدانید.
و آنکه را نور علی بر دل بتافت
او محمد در علی اندر بیافت
هوش مصنوعی: کسی که نور علی بر دلش تابید، محمد را در وجود علی یافت.
هم تو احمد بوده‌ای ای مرتضی
رهنما تو خلق را ای مقتدا
هوش مصنوعی: ای مرتضی، تو همچون احمد هستی، رهنمایی برای خلق و پیشوای آنان.
دست گیرِ جمله عالم آمدی
رهنمای نسل آدم آمدی
هوش مصنوعی: تو در راهنمایی همه موجودات دستگیر و کمک کننده هستی و به عنوان راهنمای نسل بشر به دنیا آمدی.