گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید بزبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خود بین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بد کاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد بگردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان
برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان
بینوا مرد بحسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
بی هنر گرچه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
هوش مصنوعی: عمر تو بدون بهره و حسرت سپری شده است، پس عیب‌هایت را پنهان نکن و از خود دور نکن.
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هوش مصنوعی: هیچ هنرمندی نباید وقت خود را تلف کند و هیچ حقیقتی نیز نباید در کنار بی‌خودی قرار گیرد.
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
هوش مصنوعی: هیچ وقت خردمندی به خواب نمی‌رود در حالی که گرسنه است و نان را در زیر سفره پنهان می‌کند.
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
هوش مصنوعی: دنیا مانند گرگ گرسنه‌ای است که باید از آن دوری کرد؛ زیرا زندگی در آن پر از بلا و مشکلات است. در این دنیای تیره و خطرناک، باید دل را از زشتی‌ها و ناخوشایندی‌ها بپیراییم و مراقب خود باشیم.
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
هوش مصنوعی: در این مسیر دشوار، پا گذاشتن از سوار شدن بر اسب هم در دشت خطرناک سخت‌تر است.
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هوش مصنوعی: در این دریا که مملو از امواج و طوفان‌ها و نهنگ‌هاست، کشتی‌بان باید به تفکر و اندیشه بپردازد تا بتواند با این همه چالش‌ها روبرو شود.
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در این تاریکی آگاه و باخبر نمی‌شود و هیچ دیوانه‌ای هم از این زندان بسته بی‌خبر نیست.
ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
هوش مصنوعی: بسیار دیده شده که آرزوها و امیدها در یک لحظه به کلی نابود می‌شوند، مانند اینکه در یک آن، یک آتش‌فشان شدید می‌تواند تمام تلاش‌ها و آرزوهای ما را به خاکستر تبدیل کند.
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
هوش مصنوعی: بر اتکای به شانس خوش، نباش و از طوفان‌های زمانه خود را در امان ندان.
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
هوش مصنوعی: زندگی بدون تو به سختی ادامه خواهد داشت و فروردین و دی به تنهایی معنایی نخواهند داشت. دورانی که بدون تو بگذرد، بی‌فایده خواهد بود و جهان بی‌توجه به نبودنت خواهد چرخید.
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
هوش مصنوعی: زمانی که جان از بدن جدا شود، بدن دیگر هیچ فایده‌ای ندارد. مانند اینکه وقتی آب از یک رودخانه روان می‌شود، دیگر به چه کاری می‌آید که سامان و نظم داشته باشد.
تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
هوش مصنوعی: اگر با نگاهی خالص و پاک به خودت بنگری، می‌توانی آن گنجی را که در این ویرانی دنبالش هستی پیدا کنی.
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هوش مصنوعی: ریا مانند کتابی است که نه ورق دارد و نه نوشته‌ای، همان‌طور که هوی مانند درختی است که نه ریشه‌ای دارد و نه شاخه‌ای.
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید بزبان سوهان
هوش مصنوعی: هیچ عقل سلیم و هوشیاری نمی‌گذارد که آتش را بر دستش بگذارد و همچنین کسی که بیدار و هوشیار است، با ابزار برنده مانند سوهان سخن نمی‌گوید.
تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو در این مسیر مانند یک گوی در حال چرخش هستی، باید در برابر این بازیگران و چالش‌ها سختی و ناملایمات را تجربه کنی.
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
هوش مصنوعی: زمان برداشت رسیده است، چه محصولی کاشته‌ای؟ اکنون صدای ناقوس به گوش می‌رسد، تو چه از زندگی‌ات به همراه داری؟
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
هوش مصنوعی: مسافر در تاریکی شب تنهاست و در مسیر ناهموار با موانع زیادی روبرو است. او را در این راه طولانی و دشوار، دزدان و مشکلاتی تهدید می‌کنند.
بکش این نفس حقیقت کش خود بین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی بیانگر این است که انسان باید نفس خود را، که مایه‌ی خودبینی و خودخواهی اوست، مهار کند. این کار نه تنها از نظر اخلاقی درست است، بلکه گناهی هم ندارد و در واقع از او خواسته نمی‌شود که هزینه‌ای برای این موضوع بپردازد.
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
هوش مصنوعی: انسان نمی‌تواند به یک نفر هم عشق بورزد و هم به کارهای جسمی و روحی‌اش توجه کند. به عبارتی دیگر، نمی‌توان همزمان به دو چیز متفاوت پرداخته و به آنها رسیدگی کرد.
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
هوش مصنوعی: خرد، معلم است و تو دانش‌آموز، و جهان مانند یک مدرسه است. چه شده که تو این‌قدر نادان و بی‌خبر هستی؟
تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
هوش مصنوعی: تو تنبلی کرده‌ای و از کار خود دور شده‌ای، نه در زمستان به تو ایرادی وارد است و نه در تابستان.
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
هوش مصنوعی: وجود تو مانند باغی است که در آن تخم‌های کردارهای بد کاشته شده است، همان‌طور که در دشت‌های شور، گیاهان زشت می‌رویند.
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
هوش مصنوعی: به این فکر نکن که از چیزی تلخ و بد، شیرینی و خوشی به دست می‌آید. همچنین، به این انتظار نباش که از کمک‌های ناامیدکننده، به عزت و احترام برسی.
منشین با همه کس، کاز پی بد کاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
هوش مصنوعی: با هر کسی ننشین، زیرا به خاطر بدی‌های انسان، ممکن است که خودت نیز دیوانه شوی.
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
هوش مصنوعی: ابلیس مانند یک غواص در عمق دل انسان غرق شده و در تاریکی شب متوقف مانده است، سپس در حالتی گیج و سردرگم به سوی دیگر می‌رود.
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
هوش مصنوعی: هیچ کسی در این مسیر آرامش نیافته است و کسی بدون زحمت لقمه‌ای نخورده است.
گر شوی باد بگردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
هوش مصنوعی: اگر تو مانند باد در حرکت باشی، هرگز به آنجا که می‌خواهی نمی‌رسی، چرا که مانند پرنده‌ای که از دام رها شده، عمرش محدود است و نمی‌تواند به آسانی پرواز کند.
دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
هوش مصنوعی: دیگه امروز است، نگران نباش و غم نخور، چون انسان فرزانه‌ای پس از مرگش ناله‌ای نکرد.
خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان
هوش مصنوعی: غول بزرگ، خر تو را می‌برد و در پایان، فقط تو خواهی ماند و بار سنگینی که بر دوش داری.
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
هوش مصنوعی: شب‌رو روزگار هرگز به یک‌راه نمی‌چرخد و همه چیز همیشه یکسان نیست.
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این نکته می‌پردازد که به خاطر تلخی‌های زندگی و ناکامی‌ها، رضایت‌ها و خواسته‌ها نیز تحت تأثیر قرار می‌گیرند و این موضوع منجر به تضعیف و سستی وعده‌ها و تعهدات میان افراد می‌شود. به عبارت دیگر، مشکلات و نارضایتی‌ها باعث می‌شوند که روابط و پیمان‌ها از استحکام و قدرت خود بیفتند.
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
هوش مصنوعی: کسی که معنای الف و با را نمی‌داند، چه انتظاری از درک و فهم قرآن دارد؟
پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان
هوش مصنوعی: ای کاش تو را ببینم، تو از درون تاریکت دیو نیستی. تلاش کن، تو فقط یک جسم بی‌روح نیستی.
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
هوش مصنوعی: هر چیزی که به تو می‌رسد، چه درد و رنج باشد و چه تنگدستی، همه ناشی از خود توست و نه از ناپایداری و بی‌وفایی روزگار.
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مورد شناخت قرار گیری، باید مانند یک پادشاهی نیکوکار باشی. اگر می‌خواهی به مقام و بلندای ارزشی دست یابی، باید مانند آسمان‌های بلند و سترگ باشی.
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
هوش مصنوعی: برو ای قطره، در آغوش صدف استراحت کن و خود را نشان بده، چون به گوهر درخشان تبدیل شدی.
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
هوش مصنوعی: از علم و هنر یاری بگیر، زیرا هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند تو را راهنمایی کند و به کمکت بیاید.
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
هوش مصنوعی: آموختن علم و دانش وقتی که فقط به ادعای یادگیری و ریاکاری بگذرد، هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. در واقع، تنها داشتن عنوان یا نام، به انسان سودی نمی‌رساند؛ مهم آن است که واقعاً به علم و فهم واقعی دست پیدا کنیم.
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
هوش مصنوعی: دل پر از شوق و اشتیاق بود و از هر دو جهان رهایی یافته بود، این دل که به خاطر عشق جان گرفته بود، در حقیقت جاودانه و زنده است.
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده است که همه افراد نمی‌توانند در زمان برداشت محصول موفق باشند و همچنین همه نمی‌توانند از دریا جواهرات گران‌بها دریافت کنند. این به نوعی به این معناست که هر کس توانایی و شایستگی خاص خود را دارد و نمی‌توان انتظار داشت که همه در هر زمینه‌ای موفق باشند.
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
هوش مصنوعی: آراستگی و زیبایی سر و بدن در نتیجه ادب و علم است و دل و جان با هنر و شناخت زنده می‌شود.
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هوش مصنوعی: عقل مانند گنجینه‌ای ارزشمند است که نباید به آسانی از آن سوءاستفاده شود. همچنین علم مانند نوری است که نباید مخفی بماند.
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
هوش مصنوعی: اگر وجود انسان فقط برای راحتی جسمی بود، پس چه دلیلی دارد که انسان از حیوان بالاتر باشد؟
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
هوش مصنوعی: اگر سخن شیرین و دل‌نشین تو نبود و اگر رنگ و بوی خوبی نداشتی، مانند علف خشک و بی‌روح می‌شدیم و هیچ زیبایی نداشتیم.
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
هوش مصنوعی: لباس روح تو زینت دانش و علم است، پس چه دردی دارد اگر لباس بدنت از نظر مردم عادی باشد؟
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
هوش مصنوعی: صبح که فرا می‌رسد، آسمان دوباره باز می‌شود، اما سحر قادر نیست کاری برای کسی که مانند پسر عمران است، انجام دهد.
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان
هوش مصنوعی: وقتی که خوب شدی، نگرانی‌ات را از روزهای بد فراموش کن؛ وقتی که به آرامش رسیدی، دیگر چرا باید به طوفانی که گذشت فکر کنی؟
برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
هوش مصنوعی: برو و از دریا و چالش‌های زندگی دور شو. خودت را نجات بده و با یک حرکت آرامش‌بخش، آتش درونت را خاموش کن.
به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان
هوش مصنوعی: به یک نفر که گرسنه است، لقمه نان بده و به کسی که برهنه است، لباس بپوشان.
بینوا مرد بحسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
هوش مصنوعی: مردی بیچاره به خاطر نداشتن نان در غم و حسرت به سر می‌برد و دلش به خاطر بوی خوش بره‌ی کباب شده، به درد آمده است.
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
هوش مصنوعی: اگر در دل شب پروانه‌ای به دور شمع بسوزد، تا صبح همچنان مهمان آن شمع خواهد بود.
بی هنر گرچه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
هوش مصنوعی: هرچند کسی که بی‌هنر است، لباس زیبا و گران‌قیمتی بپوشد، هیچ‌کس ارزشی برای او قائل نخواهد شد زمانی که بدون آن لباس خود را نشان دهد.
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
هوش مصنوعی: همه دوستان تو از نرمی و چابکی مانند بافتن پارچه‌های ابریشمی هستند، ولی تو در جایی مشغول به کار با کتان هستی.
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
هوش مصنوعی: کسی که به مقام والای کسب معانی و ارزش‌ها دست یافته است، هرگز چیزهای بی‌ارزش را در کنار آن قرار نمی‌دهد. او با درک عمیق خود به خوبی می‌داند که باید ارزش‌ها را با یک معیار درست سنجید.
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هوش مصنوعی: چرا ای جوان و تازه‌روی، امیدی به بار آوردن بذر خود نداری؟ کشاورز با زحمتی که برای تو انجام می‌دهد، انتظار می‌کشد که به ثمر بنشینی.
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
هوش مصنوعی: هیچ کس نتوانست از قید و بند بدن رهایی یابد و پروین نیز هرگز دل و لباسش را ناپاک نکرد.

خوانش ها

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ به خوانش مریم فقیهی کیا

حاشیه ها

1395/02/08 20:05
بردیا

سلام فکر کنم بیت 15هم مصرع دوم "شبح" به جای "شبه" درست تر باشه.
ماند برجا شبح و رفت در غلتان

1395/02/08 20:05
بردیا

ببخشید بیت 25م منظورم بود:گشت ابلیس...